از تهران تا برن
در فرودگاه بینالمللی تهران قیمت همهچیز دوبله سوبله است. خانم کناریام میگوید نگاه کن و زیپ کولهپشتیاش را باز میکند؛ پر از خوراکی و کنسرو و حتی تخمه و گردو و کشمش است. از سفارت کانادا وقت دارد. میگوید استانبول همهچیز گران است. برای همین با خودش یک عالمه خوراکی آورده. در عوض چمدان ندارد. ساعت 12 ظهر مصاحبه دارد و بعد با آخرین پرواز به تهران برمیگردد. پرستار است و مرخصی ندارد. خواهرش برایش دعوتنامه فرستاده. ظرف یک ماه جواب سفارت اعلام میشود. میگوید همه زندگیام را جمع کردم در یک چمدان.
زهرا مشتاق:در فرودگاه بینالمللی تهران قیمت همهچیز دوبله سوبله است. خانم کناریام میگوید نگاه کن و زیپ کولهپشتیاش را باز میکند؛ پر از خوراکی و کنسرو و حتی تخمه و گردو و کشمش است. از سفارت کانادا وقت دارد. میگوید استانبول همهچیز گران است. برای همین با خودش یک عالمه خوراکی آورده. در عوض چمدان ندارد. ساعت 12 ظهر مصاحبه دارد و بعد با آخرین پرواز به تهران برمیگردد. پرستار است و مرخصی ندارد. خواهرش برایش دعوتنامه فرستاده. ظرف یک ماه جواب سفارت اعلام میشود. میگوید همه زندگیام را جمع کردم در یک چمدان. به محض اینکه جواب بگیرم با دختر ششسالهام میروم و پشت سرم را هم نگاه نمیکنم. شوهرش با منشیاش ریخته روی هم و دیگر نه به او نگاه کرده و نه به دختری که آن موقع فقط شش ماهش بوده. زن مهریهاش را بخشیده و حضانت رونیکا را گرفته است. با خط هوایی پگاسوز که مربوط به کشور ترکیه است، سفر میکنم. برای شرکت در یک فستیوال عازم سوئیس هستم. صبح خیلی زود است و پرواز بالاخره با تأخیر و بدون هیچ توضیحی انجام میشود. گرسنهام. چرخ غذای گرم از راه میرسد. نوشیدنی و ساندویچهای مختلف. اما هیچچیزی مجانی نیست. یک منوی رنگی با صفحات گلاسه که نرخهای جالبی کنار عکس غذاها در آن درج شده است. پایه قیمتها از 15 دلار به بالاست. مهماندار با دستگاه کارتخوان بالای سر مسافران حرکت میکند و با صدای بلند محصولات کافه پگاسوز را اعلام میکند. پول نقد هم قبول است.
فرودگاه استانبول مثل همیشه غلغله است. آدمها از هر ملیتی در صفهایی انبوه در انتظار نوبتشان برای چکشدن در گیتهای پلیس و مهر ورود به ترکیه هستند. در آخرین لحظاتی که هواپیما درحال نشستن بود، میشد قایقها و کشتیهای تفریحی زیادی را از فراز آسمان نگاه کرد. کشوری که نیازی به ویزا ندارد و گردشگران بسیاری از تمام دنیا به شهرهای آن سفر میکنند. اگر توریستهایی از آن طرف دنیا حاضر به سفر به ترکیه میشوند؛ حتما میتوانند سه ساعت بیشتر به زمان پرواز خود اضافه کنند و وارد ایران شوند. اما مدیریت گردشگری در ایران و محدودیتهای دیگر، ایران را از مقصد گردشگری بخشی از مردم جهان حذف کرده است. و البته در نبود ما، بیشترین منفعت نصیب ترکیه و چند کشور عربی شده است.
بعد از سه ساعت انتظار دوباره سوار هواپیما میشوم. چمدانم را در تهران تحویل دادهام و در ژنو دریافت میکنم. فراموشم شده بود که میتوانستم 500 دلار ارز مسافرتی دریافت کنم و دلار اندکی که داشتم، در چمدان گذاشته بودم. برای همین 11 ساعت تمام گرسنگی کشیدم. بدتر از آن تشنگی بود. اما در پگاسوز هیچچیز مجانی نیست. و تنها چیز رایگان استفاده از توالتهای بسیار کوچک و تنگ آن است!
خواهش کردهام صندلیام کنار پنجره باشد. چون هیچوقت از تماشای ابرها و آسمان سیر نمیشوم. صندلی یک اف. کنارم مرد جوانی نشسته است که شبیه پاکستانیهاست. بیمقدمه میگوید در سالن انتظار نگاهتان میکردم. خیلی غمگینید. لطفا کمی بخندید و من خندهام میگیرد. من در کانون زبان ترم چهار هستم و هنوز هیچ اعتمادبهنفسی برای حرفزدن ندارم. اما همسفرم با مسئولیتپذیری عجیبی مرا وادار به حرفزدن میکند. خلبان هواپیمای جت است و بلد است به 12 زبان صحبت کند. از عروسی یکی از اقوامش از نپال میآید. فیلم و عکس عروسی را نشانم میدهد و بعد حرفهایمان میکشد به سمت ایمان و خداباوری. مادرش چندسالی است برای کمک به کودکان آفریقایی در آنجا طبابت میکند و خودش در ژنو زندگی میکند. میگوید ماشین شخصی ندارد. در خانهاش مبل و تلویزیون ندارد. روی زمین میخوابد و ترجیح میدهد زندگی سادهای داشته باشد. تلفنش را روی گوشیام ذخیره میکند. عمران فراسوا. از مادری که چند پشتش یک جورهایی به ایران میرسد و میخواهد مطمئن شود اگر در ایران به هر دلیلی با مشکلی مواجه نمیشود، روزی به ایران بیاید.
ابرها که کنار میروند، زیر آسمان فراخ، خانههایی است که در محاصره درختان و دشتهای سبز رخ مینمایند. تا دقایقی دیگر هواپیما در ژنو به زمین مینشیند. صف سوئیسیها خلوت است. من در قسمت ملیتهای دیگر ایستادهام. صفی میان ژاپنی و چینی و آفریقایی و ملیتهای دیگر، زنانی با برقعهای سیاهی ایستادهاند که تنها چشمهایشان پیداست. با چندین بچه کوچک که معلوم است بدون هیچ استراحتی، پشت سر هم به دنیا آمدهاند. فرزندانی که معلوم نیست تربیت خانواده، آنها را به کدام مسیر سوق دهد.
دختر جوانی که دنبالم آمده، فارسی را با ته لهجهای ترکی صحبت میکند. متولد سوئیس است و آرزویش زندگی در ایران است. خانوادهاش از حدود 40 سال پیش که به سوئیس آمدهاند، دیگر هرگز به ایران برنگشتهاند. اما شب و روزشان در فکر به ایران میگذرد. سیاست و حقوق خوانده. چهار زبان میداند و در کمپ پناهندهها کمکهای داوطلبانه انجام میدهد. سادگی بسیار اولین چیزی است که در او بسیار جلب توجه میکند. دروازهبان است و فوتبال حرفهای بازی میکند و طرفدار دو آتشه تیم تراکتورسازی تبریز است.
با گذشتن از یکی از درهای سالن فرودگاه، میشود وارد ایستگاه قطار شد. سوار قطار تندرو میشویم. از ژنو تا برن 150 کیلومتر و حدود دو ساعت راه است. آنچه در تمام مسیر به چشم میآید، رنگ سبز درخشانی است که میان فراخی دشتهای کشتشده و باغات وسیع انگور پراکنده است. سایهروشنی قوی که انگار تمام راه را تبدیل به یک تابلوی نقاشی بسیار عظیم و زیبا کرده است.
برن بارانی است. از پلههای ایستگاه که بالا میآیی، با چیزی شبیه به طلق شیشهای، سقفی بسیار بزرگ درست شده است که نشاندهنده حفاظت از مسافران در برابر بارشهای زیادی است که موجب سرسبزی کل سوئیس است. ساعت حدود پنج عصر است و اولین جلسهای که باید در آن حاضر شوم، حدود یک ساعت و نیم دیگر است. من در هتل کورسال اقامت دارم. در طبقه اول و اتاق شماره 121. خستهام. نیاز دارم دوش بگیرم و حداقل 20 دقیقه استراحت کنم. خوشحالم که چمدانم را با آوردن ملافه و روبالشی سنگین نکردهام. رختخوابم به قدری پاکیزه، نرم و راحت است که میتوانم با آسودگی تمام در آن بخوابم. یاد سفرم به قونیه میافتم. چند سال قبل برای زیارت مولانا و شرکت در مراسم سماع دراویش به شهر قونیه در ترکیه رفته بودم. پولی که به آژانس پرداخت شده بود، نشان میداد محل اقامت در یک هتل باشد. اما در شبی سرد سر از یک مسافرخانه درجه چند درآوردیم که مردی مست با لباس نامناسب به استقبالمان آمد. شبی که به دلیل برف شدید، آب در لولهها یخ زده بود و همه ما مسافرها تا صبح مثل بید لرزیدیم. اما خب اینجا برن سوئیس است و مشخصات دیگری دارد. در با کارت باز میشود و وقتی کارت را در محفظه مخصوص قرار میدهم، تمام اتاق روشن میشود. دنبال کلید میگردم تا برقهای اضافی را خاموش کنم. اما هیچ کلیدی برای خاموش و روشنکردن در اتاق نیست. با دقت بیشتری میگردم. متوجه یک دستگاه کوچک دیجیتال میشوم که روی دیوار نصب شده است. خودش است. برای همهچیز دکمه off و on دارد. مثلا برق حمام یا توالت را میتوانید خاموش کنید. یا مثلا رختکن را روشن کنید. بعد میروم سمت پنجره که پردهها را باز کنم. به جای کشیدن پردهها و تور پشت آن، بهراحتی میتوان از چوبی نیمهبلند که به چوبپرده وصل شده، استفاده کرد و با کشیدن آن به عقب یا جلو، پردهها را باز کرد یا بست. پنجره به سمت تراسی کوچک و خیابان باز میشود. اتاق من درست روبهروی یک بیمارستان است اما اشتباه نکنید. خبری از شلوغی نیست. همهچیز در سکوت و آرامش است و فقط گاهی بیمارانی را میبینم که برای کشیدن سیگار یا صحبت با تلفن به محوطه بیرونی بیمارستان میآیند. در عوض آنچه دیده میشود، یک میز و چند صندلی تابستانی است که در باغچهای سر سبز و کنار جویباری که از میان سنگهای پلکانی عبور میکنند، یک آبشار کوچک ایجاد کرده است. روی یکی از سنگها مارمولکی درشت با خطوط راهراه سبز نشسته و با آسودگی حمام آفتاب گرفته است.
قرار است برای اولین بار همگی ما در لابی هتل یکدیگر را ملاقات کنیم؛ ما شرکتکنندگان در جشنواره یک داستان واقعی. جشنوارهای که سومین دوره آن درحال برگزاری است. این جشنواره محل رقابت روزنامهنگارانی از تمام دنیاست که گزارشهایی شجاعانه مینویسند. در تمام کشورهای شرکتکننده، داورانی هستند که گزارش روزنامهنگاران را رصد میکنند و از میان گزارشهای رسیده، درنهایت سه گزارش انتخاب، به زبان انگلیسی ترجمه و به داوران جشنواره معرفی میشود. داوران ایرانی این جشنواره سه نفر هستند. محمد قائد، امیرحسن چهلتن و سرگئی بارسقیان. درنهایت در این دوره نیز 14 نفر به دور نهایی راه یافتند. یکی از آنها نیلوفر حامدی، خبرنگار روزنامه «شرق» است که بعد از گزارش مرگ مهسا امینی و در جریان اعتراضات اخیر، همراه با الهه محمدی خبرنگار روزنامه هممیهن -که به دلیل گزارش مراسم خاکسپاری مهسا امینی بازداشت شد - ماههاست که در زندان هستند. من نیز به دلیل گزارشی که درباره افغانستان نوشتهام، در این جشنواره حضور دارم و حالا قرار است ما چند نفر برای اولین بار از نزدیک یکدیگر را ببینیم و البته روسیو و دنیل پونتاس را؛ زوج روزنامهنگاری که مدیران این جشنواره هستند. انگلیسی من خیلی ضعیف است و برای همین یک دختر جوان ایرانی که متولد سوئیس است، مرا همراهی میکند. ندا یک سرهمی مشکی به تن دارد. موهای بلندش را باز گذاشته و با عینک آفتابی آن را مهار کرده که روی چشمها و صورتش نریزد. وقتی به هتل رسیدیم، پیشنهاد کردم به اتاقم بیاید، دوش بگیرد و او هم استراحتی بکند. چون هر دو خسته بودیم. وقتی داشت حاضر میشد که به لابی برویم، به صورت و دستهایش کمی کرم زد. بدون هیچ آرایشی و در نهایت سادگی؛ چیزی که در این گزارش در جاهایی به آن بیشتر اشاره میشود.
ما هنوز چند دقیقهای وقت داریم. من به سمت فضای بیرونی هتل میروم. حوض بزرگ و کمعمق، پر از ماهی قرمز خودمان است اما نه ماهیهای ریز و کوچک سفره هفتسین که اغلب بهظاهر زنده هستند و خیلی زود مرگشان مشخص میشود؛ ماهیهای بسیار بزرگ و سرحال. بچه کوچکی خم میشود و یکی از ماهیها را که سرش بیرون آب است، نوازش میکند. به آب حوض نگاه میکنم. ماهیهای خیلی کوچک و ریز بسیار زیادی میبینم.
دانستن انگلیسی خیلی عادی و روتین زندگی است. روزنامهنگارانی که برای اولین بار همدیگر را میدیدیم، حداقل دو، سه زبان دیگر هم بلد بودند. آنها خبرنگارانی از اروپا، آمریکا، آفریقا و البته آسیا بودند. برای نوشتن گزارشهایشان وقت زیادی صرف میکردند و تحقیق و کار میدانی بخش مهم کارشان بود و مدیران آنها بیش از آنکه به حضور فیزیکیشان در محل روزنامه اهمیت دهند، به کیفیت کار آنها توجه داشتند. آنها به لحاظ مالی آنقدر تأمین بودند که بتوانند در جستوجوی سوژه به هر کجا که بخواهند سفر کنند و فرصت داشتند تا بهجای گزارشهای کمجان و بزندررویی، گزارشهایی بنویسند که بود و نبودشان فرق داشته باشد. و حالا من درست روبهروی یکی از همین روزنامهنگاران نشسته بودم. دختر جوان 26سالهای اهل روسیه که به دلیل گزارش مفصلی که در نقد دولت پوتین نوشته بود، برای حفظ جانش ناچار به ترک روسیه شده بود. در پشت بام هتل کورسال نشستهایم. مدیران جشنواره ضیافت شامی ترتیب دادهاند تا با همدیگر آشنا شویم. شاید هیچ چیز در دنیا به اندازه نشستن دور میزهای غذا نتواند آدمها را با هم دوست و آشنا کند. آدمها درحالیکه چیزی مینوشند یا برشهایی از تکههای نان آغشته به روغن زیتون میخورند، از خودشان یا نوشتههایی سخن میگویند که از هر طرف که نگاه شود، درباره رنجها و مصائب انسان امروزی است. و چه غذاها که با طعم تلخ سیاست یا مزه گس فقر با بغض فروداده میشود. برن بارانی در آن شب چنین بود. ساعت از 9 شب هم گذشته و هوا هنوز روشن بود. گارسونها، پیشغذاهای مفصلی سرو میکردند و هنوز تا غذای اصلی به اندازه حرفزدن مین لیو از چین تا جولیانا دل پیاوا از برزیل راه بود. قصه گزارش مین لیو برایم غریبه نبود. دختری که از 9سالگی از سوی یکی از اقوام نزدیکش مورد تجاوز قرار میگیرد و در 11سالگی باردار میشود. او به دلیل تجاوزهای مکرر تا سن 19سالگی مادر سه بچه میشود. باران تندتر میزند و هوای ولرم رو به سردی میرود. غذای اصلی را میآورند. وگانها جدا، گوشتخوارها جدا. تعداد وگانها بیشتر است و برای همین هوا عطری از طبیعت میگیرد. صدای لیوانهایی که به هم زده میشود، در بارانی که شدت گرفته و آسمانی که رفتهرفته تاریکی را بر خود هموار میکند، گم میشود.
میتوانید در یک پایتخت اروپایی باشید و حتی یک بار هم شاهد ترافیک نباشید. حتی میشود گفت در برن به زحمت اتومبیلی دیده میشود. اتومبیلهای مدل جدید مقابل خانههای زیادی پارک است؛ اما بیشترین تردد سوئیسیها که یکی از ثروتمندترین مردم جهان شناخته میشوند، با تراموا و قطارهای بینشهری است. خطوط ریلی بهروز و مدرن که در تمام کشور پراکنده است، سوئیسیها را از استفاده از اتومبیل شخصی بینیاز میکند. اولین قطار از ساعت پنج صبح کارش را شروع میکند و درست تا نیمهشب، مسافران فرصت دارند از این شبکه عظیم استفاده کنند. مهم نیست خانه شما در کدام منطقه باشد؛ چون تا نزدیکترین جا به محل اقامت یک شهروند سوئیسی، در شهر تا حومه و روستاها، ایستگاه قطار و تراموا وجود دارد؛ کشوری امن که پایینترین آمار جرم و جنایت را به خود اختصاص داده است.
تابستان برن هوای معتدلی دارد. میشود کسانی را دید که با یک تیشرت سبک و شلوارک کوتاه بیرون آمدهاند یا کسانی که حتی ژاکت یا پلیور پوشیدهاند. میشود هر لحظه منتظر بارش باران یا وزش باد بود. مردم سوار بر دوچرخههای خود روز را آغاز میکنند. و ترامواهای سرخرنگ در گذر از معابر زمین را میلرزانند. والدینی که بچههای کوچکتر دارند، اغلب به دوچرخههای خود، وسیلهای شبیه به یک کالسکه بزرگ را متصل کرده و بچهها در آن با خیال آسوده نشستهاند. بچههایی که با وجود کوچکبودن، کتاب در دست دارند و تصاویر و نقاشیهای آن را نگاه میکنند. مردم به شکل درخورتوجهی بسیار ساده هستند. تقریبا هیچ زنی را نمیبینید که آرایش کرده باشد. آنها لباسهایی بسیار ساده و راحت به تن دارند و صورتهای آنها نیز به همان اندازه ساده است. موهای بسیاری کوتاه یا شبیه یک دماسبی پشتشان بسته یا بافته شده است. اینکه کسانی که حتی نمیشناسید با لبخند به شما سلام کنند یا صبح به خیر بگویند، بسیار عادی است. فروشگاههای مختلف از ساعت 9 صبح کار خود را آغاز میکنند و ساعت شش عصر همهجا تعطیل میشود. فقط رستورانها، کافهها یا محلهای تفریح در شب تا دیروقت پذیرای مردمی هستند که برای گذران وقت، تفریح یا بودن کنار دوستان خود، روی انبوه صندلیهای پراکنده نشستهاند و غذا و نوشیدنیهای مختلف سفارش میدهند. استفاده از محصولات ارگانیک یک شعار نیست. انبوه روستاهای بسیار سرسبز و گاوها و گوسفندانی که در مزارع وسیع، آزادانه در حال خوردن علوفه هستند، نشان میدهد که چرا محصولات این کشور تا این اندازه تازه، خوشطعم و متفاوت است. البته که سوئیس میتواند مهد شکلات باشد و نوشیدن یکی از خوشمزهترین شیرهای دنیا که تجربهای متفاوت است؛ اما درست در همین نقطه است که شما در کسوت یک شهروند ایرانی دچار یأس و اندوهی عمیق میشوید و آن روبهروشدن با این واقعیت است که ارزش پول شما تا چه اندازه ناچیز و فقیرانه است. من درباره آدمهای پولدار که در هر کجای دنیا و با هر نرخ پولی بهراحتی میتوانند سفر یا خرید کنند، صحبت نمیکنم. من یک روزنامهنگار با درآمدی کاملا معمولی هستم که برای خرید حتی یک بطری آب، اولین چیزی که محاسبه میکنم، قیمت آن به ریال خودمان است؛ بنابراین یک بطری آب که در سوئیس چهار فرانک است، به پول ما میشود 224 هزار تومان و برای من که روزانه آب خیلی زیادی مینوشم، این مبلغ از حدود یک میلیون تومان هم بیشتر میشود. در برن، ژنو، زوریخ، لوزان و خیلی جاهای دیگر، فروشگاههای برندی بودند که حراج کرده بودند. مثل مانگو، بنتون یا فروشگاههای زنجیرههای اچاندام، دورف سنتر، بلو داگومن. در سفرهای قبلی که به چند کشور دیگر ازجمله فرانسه، اتریش یا ایتالیا رفته بودم، هیچوقت دست خالی برنگشته بودم و همیشه میتوانستم لباس یا چیزهایی که دوست داشتم، خرید کنم. نه خریدهای شاهانه، در حد وسع و توان خودم اما این سفر اولین سفر در تمام عمرم بود که مطلقا هیچ خریدی نکردم؛ چون پول ما در برابر فرانک سوئیس به هیچ شکل امکان عرض اندام نداشت. حتی لباسهای مارک حراجشده که ارزانترین آن از 30 فرانک سوئیس شروع میشد، به پول ما باز هم گران بود. این تأسف وقتی زیاد میشود که متوجه میشوید حتی شکلات هم نمیتوانید بخرید. برای من که عاشق شیرینی و شکلات هستم و برای خوردن شکلاتهای معروف سوئیسی کلی نقشه کشیده بودم، درست مثل یک شکست عشقی تمام و کمال بود. ندا من را به فروشگاهی برد که نسل در نسل و خانوادگی در آن به ساخت انواع شکلاتهای خوشمزه مشغول بودند؛ شکلاتهایی در رنگهای بسیار خیرهکننده و بستهبندیهایی بسیار متنوع؛ اما نمیتوانستم یا شاید برایم بسیار سخت بود که بخواهم برای ندا توضیح بدهم چه عاملی من را از خرید چیزهایی که دوست میدارم، ناتوان میکند. شاید باید فقط یک ایرانی باشی تا بدانی اقتصاد بیمار چگونه میتواند در مرفهترین کشور دنیا، بازهم دامنگیرت باشد!
قرار است در مدرسه گیم ناسیوم برای بچهها صحبت کنم. باید بلیت بخریم. البته من میهمان جشنواره هستم و تمام هزینههای آمدوشد برعهده میزبان است. تردد با تراموا یا قطار برای خود سوئیسیها هم ارزان نیست. برای مثال اگر بخواهید از برن کورسال تا برن کازینو بروید، بلیت تراموا حدود سه فرانک است که البته مسیر کوتاهی است؛ ولی اگر بخواهید از برن به بورگ دورف بروید، باید یک بلیت 24 فرانکی بخرید. از برن تا ژنو 70 فرانک و قیمت بلیت از برن تا زوریخ 60 فرانک است. ما عازم منطقهای به نام بورگ دورف هستیم که با مرکز شهر حدود 20 دقیقه فاصله دارد. سوئیسیها، معمولا روی گوشی تلفن همراه خود برنامه حرکت قطارها را دارند. در ایستگاهها نیز تابلوهای بزرگی هست که زمان حرکت از مبدأ و رسیدن به مقصد را به طور دقیق نوشته است. خرید بلیت اینترنتی است یا میتوان از دستگاههای تماماتوماتیک بلیت خرید. مسافران با توجه به اینکه قرار است مقصدشان کجا باشد، میتوانند سوار قطارهای عادی یا سریعالسیر شوند. شاخصترین ویژگی ترامواهای شهری و نیز مترو و قطار تمیزی فوقالعاده آنهاست. صندلیها بسیار راحت با روکشهای پاکیزه آبیرنگ هستند. واگنهای بینشهری در دو درجه یک و دو تعریف میشود و معمولا مأمور قطار بلیتها را چک میکند. توالتها تمیز هستند. و میتوان از مناظر زیبای طبیعت لذت برد. اگر بخواهم صادقانه بگویم، در تمام سفر، ذهن مقایسهگر رهایم نکرد. بهویژه چیزهایی بود که من را بیشتر به فکر واداشت. اولین باری که در ژنو منتظر سوارشدن به قطار بودم، خیلی عادی درست جلوی در ایستاده بودم. ندا هنوز با من رودربایستی داشت. برای همین خیلی آرام من را به عقب کشاند. منظور او مشخص بود. باید کنار برویم تا مسافران پیاده شوند و بعد نوبت سوارشدن ماست. هیچکس دیگری را هل نمیداد. هیچ هجومی هم برای سوارشدن نبود. هیچ دستفروشی در قطار نبود تا از خریدنکردن دچار شرم شوید. که البته ناچاربودن فروشندگان مترو در ایران و کار در آنجا نیز از نتایج اقتصاد بیماری است که حتی افراد تحصیلکرده را ناگزیر از دستفروشی میکند. در عوض در ترامواها یا قطارهای اینجا آنچه شنیده میشود، سکوت محض است.
کسی با صدای بلند با دیگری یا تلفن خود صحبت نمیکند. آدمها اغلب کتاب یا مجله به دست در حال مطالعه هستند و برای رفتن از کوپهای به کوپه دیگر، درهای هوشمند را لمس میکنند و چیز دیگری که برای من بسیار باارزش بود، داستان درها بود. مسافران هنگام سوارشدن یا پیادهشدن دکمهای را فشار میدادند و در باز میشد. ندا برایم توضیح داد که اینطور نیست که هنگام توقف همه درها باز شود بلکه برای حفاظت از محیط زیست، تنها درهایی باز میشود که مسافر قصد دارد از آن پیاده شود. دکمه سبزرنگ را فشار میدهد و در باز میشود، در غیر این صورت آن در باز نمیشود. تازه مسافرانی هستند که حتی این را هم رعایت میکنند که از درهایی تردد کنند که دیگران هم ایستادهاند. من نام این روش زندگی را فرهنگ میگذارم. آگاهی و دانش است که شما را مقید به احترام و حفاظت از کشورتان میکند و من یاد متروی تهران-کرج افتادم که چطور هر بار با سختی دلم را راضی میکنم روی صندلیهای کثیف آن بنشینم.
به ندا میگویم آیا این مدرسه استثنائا اینقدر بزرگ است؟ و ندا با خنده میگوید همه مدرسهها در سوئیس همینقدر بزرگ، زیبا و کاربردی است. من اسمش را شهر مدرسه میگذارم. درست انگار که وسط یک پارک خیلی بزرگ و سرسبز چند ساختمان شبیه به قصر ساخته باشند و به دختران و پسران 10 تا 15ساله بگویند بفرمایید اینجا مدرسه شماست. نمیشود در چنین شکوه و رفاهی درس خواند و پروفسور و دانشمند نشد! البته شاید کمی اغراقآمیز باشد، ولی منظورم این است که وجود امکانات و پرورش اصولی میتواند یکی از راههای موفقیت دانشآموزان در دنیای امروز باشد. در سوئیس، مردم به چهار زبان صحبت میکنند؛ ایتالیایی، آلمانی، فرانسوی و روتورومان که کمی شبیه لاتین است و 200 تا 300 هزار نفر در منطقه جنوب شرقی به این زبان صحبت میکنند. نوع آموزش چنان است که بچهها، بهطورکامل همه این زبانها را در مدرسه فرامیگیرند و میتوانند به این زبانها بنویسند و بخوانند. میشود آن را با سیستم آموزش و پرورش ایران مقایسه کرد. ما از دوره اول متوسطه دو زبان انگلیسی و عربی میخوانیم اما هرگز سطح و کیفیت آموزش چنین نیست که بعد از دیپلم شما بتوانید به آسانی به این دو زبان سخن بگویید. درحالیکه دانشآموزی که در هر کجای دنیا چنین شانسی را داشته باشد که یک یا چند زبان را در تحصیل فرابگیرد، قدر مسلم میتواند فردای تضمینشدهتری در اختیار داشته باشد. در ایران نیز زمانی مدرسه مشهور ژاندارک که در آن زبانهایی مانند فرانسه و آلمانی تدریس میشد، با همین رویکرد مدیریت میشد.
مدرسه، ساختمانهای متعددی دارد؛ مثلا برای دانشآموزان رشته تجربی، رشته اقتصاد، معماری، ورزش، ادبیات و... . دانشآموزان لباس فرم ندارند و دختران و پسران در کنار هم درس میخوانند. مدیر مجموعه و چند نفر از معلمها به استقبال ما آمدهاند. ما در حال سلام و معرفی همدیگر هستیم. درست در چندقدمی ما دختر و پسر دانشآموزی هستند. من با تعجب به آنها نگاه میکنم و ناگهان پرت میشوم به افغانستان. تابستان 1400 است و طالبان بهتازگی افغانستان را یک بار دیگر تحت سلطه خود درآورده است. وارد یک پوهنتون یا همان دانشگاه دولتی شدهام. قرار است با یکی از استادان آنجا گفتوگو داشته باشم. او درباره دستورالعمل جدید طالبان صحبت میکند. دختران صنف یا همان کلاس ششم به بعد اجازه تحصیل ندارند و بعد کلاسهای دانشگاه را نشانم میدهد که با پردهای به دو قسمت تقسیم شدهاند. بماند که بعدتر همین محدودیتها هم تبدیل به منع تحصیل دختران دانشجو و خانهنشینشدن زنان شاغل شد.
من به اندازه یک گربه شیر و به اندازه یک قورباغه آب مینوشم. یک بطری آب روی میز است. خداخدا میکنم آب گازدار نباشد. مردم در تمام اروپا اغلب آب گازدار را بیشتر از آب معمولی دوست میدارند و نکته دیگر اغلب برای حفظ سلامتی بدن، آب یخ نمینوشند. ولی من فقط با آب خنک تشنگیام رفع میشود. بطری را سر میکشم، ولی هنوز تشنهام.
در کلاس درندشت که سقف بلندش را لوستری بسیار بزرگ و قدیمی زیباتر کرده است، تعدادی معلم و دانشآموز روبهرویم نشستهاند و به من گوش میدهند. دختری که درست روبهرویم نشسته است، موهای صاف و بلندی دارد که با کش پشت سرش بسته است. چشمهایش آبیرنگ است. یک تیشرت ساده خاکستری و شلوار سفید با راههای سیاه و یک کفش ورزشی پوشیده است. نوع نشستنش نشان میدهد تا چه اندازه اعتمادبهنفس بالایی دارد. تمام مدت به من گوش میدهد و من در او و در تکتک بچههای کلاس، در جستوجوی دانشآموزان گمشده خود هستم. نگاهشان میکنم و فکر میکنم دانشآموزان روستایی سیستانوبلوچستان را در کدامیک از این صندلیهای بههمفشرده که هیچ جایی برای دیگری نیست، میتوانم جای دهم و چطور میتوانم برای این دانشآموزان که گمان نمیکنم هرگز پایشان به آن نقطه از جهان باز شود، تفاوت غمانگیزی را توصیف کنم که حاصل تبعیض و نابرابری در آموزش و شیوه زندگی است. چطور میشود در این مدرسه باشکوه، مدارس درختی و مدارس کپری را فراموش کرد! سالها پیش وقتی کار در سیستانوبلوچستان را بهتازگی شروع کرده بودم، از دیدن مدارس کپری دقایقی طولانی گریسته بودم. مدرسههایی ساختهشده از حصیر خرما که بچهها روی موکتهای کهنه و پاره روی زمین مینشستند و با چشمهای معصوم خود به دهان معلمی خیره میشدند که شاید میتوانست مسیری برای آگاهی و گریز از آن شرایط سخت باشد. بعضی از مدرسههای کپری میز و نیمکت هم داشتند و بچهها هر صبح قبل از شروع درس، داخل نیمکتها را نگاه میکردند که مبادا مار یا عقرب آنجا باشد؛ چون در روستاهای کپرنشین خیلی از آدم بزرگها و بچهها به دلیل عقربزدگی یا مارگزیدگی جانشان را به سادگی از دست میدهند؛ چون در روستاهای آنها نه تراموای برقی وجود دارد و نه قطار. آنها در روستاهای دوردست و صعبالعبوری زندگی میکنند که مسیر 60کیلومتری را نه در یک ساعت بلکه در پنج ساعت طی میکنند و طلاییترین زمان برای زندهماندن را از دست میدهند و زهر تمام وجودشان را فرامیگیرد و آنها به شکلی دردناک میمیرند و حالا من در مدرسهای با تجهیزات مدرن، روبهروی معلمها و بچههایی نشستهام که میخواهند از تجربیات روزنامهنگاری بشنوند که در خاورمیانه زندگی و کار میکند. و اینطور است که شما در اوج یک سفر خیلی خوب، میتوانید قلب و ذهن غمگینی را به همراه داشته باشید که هیچ چیز نمیتواند آن را عمیقا و واقعا خوشحال کند.
ناهار میهمان مدرسه هستیم، ولی قبلش ما را میبرند به دیدن لاماها. مدرسه حیاط ندارد، باغ دارد؛ باغی وسیع که تمام شهر-مدرسه را در برگرفته است. در بخشی از این باغ، محوطهای است که با فنس الکتریکی محصور شده است و در آن چندین شتر لاما در رنگهای زیبا زندگی میکنند. لاماها راه میروند و علف تازه میخورند. معلم توضیح میدهد، بعضی از بچهها در کنار چند متخصص، مسئول مراقبت از شترها هستند و نکته جالب اینکه شترها دوست خیلی از آدمهای شهر هستند. آدمهای مسن، آدمهای تنها یا غمگین، وقتهایی از روز را با لاماها میگذرانند. با آنها به گردش میروند و به این ترتیب این همنشینی حال آنها را بهتر میکند. من عاشق حیواناتم و بعد از آن جلسه سخت با بچهها، دیدن شترهای مهربان حالم را بهتر میکند. حیواناتی که بیتوقع به انسانها عشق میدهند.
ناهار را میهمان مدرسه هستیم. در راه رسیدن به ساختمانی که آشپزخانه و سالن غذاخوری آنجاست، یکی از معلمها درباره کارکنان آشپزخانه صحبت میکند. اغلب مهاجران یا پناهندگان هستند یا آدمهایی که به هر دلیل شغلی پیدا نکرده و نیازمند حمایت هستند. در این چند روز چند نفری را دیدهام که در گوشهای نشسته و گدایی میکردند. همه آسیایی بودند؛ اغلب از پاکستان یا افغانستان. از ندا پرسیدم آیا به این افراد کمکی میشود؟ جواب داد در سوئیس سازمانهای حمایتکننده زیادی وجود دارد که برای چنین افرادی شغل درست میکنند و بنابراین این آدمها میتوانند گدایی نکنند. شاید به بیانی دیگر او داشت میگفت تکدیگری انتخاب خودشان است. روشهای گدایی فرق دارد. چند سال پیش که برای اولین بار به پاریس رفته بودم، سوار مترو شدم. با دوستم میخواستیم به گورستان پرلاشز برویم. در یکی از ایستگاهها خانم جوانی سوار شد و چندین کارت میان مسافران پخش کرد. دوستم که فرانسوی بلد بود، گفت روی کارت درخواست کمک نوشته شده است. چند ایستگاه بعد، آن خانم کارتها را جمع کرد و هرکس که دلش خواسته بود سکه یا اسکناسی به زن میداد. گدایی شیوههای مختلفی دارد، ولی باید جزء آخرین راهها باشد. مثلا در فروشگاه زنجیرهای میگروس، مردی آسیایی را دیدم که در پشت جیبهای شلوارش چند نان گرد بستهبندی را جا میداد. او در حال سرقت نان بود و من با چشمهای گردشده از تعجب نگاهش کردم. خواستم چیزی بگویم اما بهسرعت پشیمان شدم. من هیچ اشرافی نسبت به شرایط مرد نداشتم و حق نداشتم او را قضاوت کنم. رویم را برگرداندم و به سمت دیگری نگاه کردم. و حالا ناهار را در مدرسهای میهمان هستیم که آشپز و کارکنان دیگرش تصمیم گرفتهاند به جای تکدیگری یا هر کار دیگر، درخواست شغل کنند. غذا شبیه استانبولی خودمان است. اسم غذا ریزوتتو است؛ یک نوع برنج مخصوص که اسمش آربوریو است. مزهاش با برنج فرق دارد و ندا میگوید حتی از خانواده برنج هم نیست. سالاد بخش جداییناپذیر و مهم زندگی سوئیسیهاست. برای همین تنوع و طعمهای زیادی دارد. تازه و با سسهای غیرچرب و بیشترین نکتهاش این است که به سلامتی آدمها کمک میکند. ما در شهر بورگ دورف هستیم. در زبان سوئیسی بورگ یعنی قلعه و دورف نیز به معنی شهر است. در بورگ دورف قلعهای تاریخی وجود دارد.
امروز روز مهمی است. قرار است از میان 14 اثر برگزیده، سه اثر برتر معرفی شوند و 11 نفر دیگر لوح تقدیر و یک جایزه هزار فرانکی دریافت کنند. محل مراسم در ساختمانی قدیمی و کلاسیک به نام کازینو است و آدمها با لباس میهمانی شب رسمی وارد میشوند. من یک پیراهن ساده که گلهای پارچهاش دستدوز زنان هند است، به تن میکنم. قرار است همه در لابی جمع شویم و به اتفاق حرکت کنیم. اشتباه نکنید. خبری از ماشین یا حتی یک ون نیست که دستهجمعی برویم. اولین کسی که میبینم، روسیو و دخترش است. روسیو یک لباس بلند به رنگ بنفش و از جنس حریر پوشیده و موهایش را باز گذاشته است. دخترش که حدودا 16، 17ساله است، یک ماکسی رنگی با تونالیته سبز پوشیده و جز چشمهایش که یک مداد سیاه کشیده، هیچ آرایش دیگری ندارد. بچههای روزنامهنگار یکییکی پایین میآیند. در سادهترین لباس و ظاهر ممکن. ایستگاه تراموای برقی درست جلوی در هتل است. این اولین بار در تمام عمرم است که با لباس میهمانی سوار یک وسیله نقلیه عمومی میشوم. هیچکس در تراموا حتی به ما نگاه هم نمیکند. این چیزی خیلی عادی است. تراموا از مرکز شهر عبور میکند. هنوز ساعت شش عصر نشده و همه جا باز است. اول از ساختمان پارلمان عبور میکنیم؛ چون تقریبا وسط شهر است و انگار هر کجا که بروی یک دور هم از آنجا رد میشوی. ساختمان قدیمی و قرونوسطایی است و اگر کسی مایل باشد، میتواند در وقتهای مقرر داخل آن را ببیند. نمایندگان محافظ ندارند و مثل دیگر شهروندان یا با دوچرخه این طرف و آن طرف میروند یا از دیگر وسایل نقلیه عمومی استفاده میکنند. سمت راست پارلمان، بانک ملی سوئیس قرار دارد. من جلوی پارلمان ایستاده بودم تا یک عکس یادگاری بگیرم، ندا گفت میدانی کجا ایستادهای؟ من سرم را تکان دادم. گفت کنار قدرتمندترین بانک جهان! بعد از میدان ساعت و سپس از مقابل کلیسای جامع برن. کمی بعد، از ساختمانی خیلی قدیمی که روی آن پرچم دارد و در طبقه بالایش میشود عکس آلبرت انیشتین را دید. او در سالهایی آنجا زندگی میکرده. در خانهای که حالا میشود رفت و رد پای او را در میان اثاثیه آن نگاه کرد. گفته میشود وقتی جایزه نوبل را گرفته، در همینجا زندگی میکرده است. جایی که حالا در طبقه پایین آن کافهها و بارهایی هستند که برن را تا نزدیکیهای صبح بیدار نگه میدارند. روی در و پنجرهها پر از پرچم است؛ پرچمهایی که نماد سوئیس یا نشانه چیزهایی است که مردم سوئیس به آن علاقه دارند. خرس نمادی تکرارشونده است. برای همین در خیلی از فروشگاههای برن شکلاتها یا بیسکویتهایی به شکل خرس یا عروسکهایی به همین شکل فروخته میشود. حتی گفته میشود نام شهر برن، برگرفته از کلمه خرس در زبان انگلیسی است. میگویند زمانی دور دوکها و ثروتمندان به شکار خرس علاقه داشته و آن را نماد شجاعت میدانستهاند. قصههای زیادی دراینباره وجود دارد. قرار است فردا با ندا به دره خرسها برویم و چند خرس را آنجا ببینیم. فعلا که وقت میهمانی است. خانه ندا در شهر دیگری است و در این چند روز به خاطر من هر روز این مسیر 40دقیقهای را میرود و میآید. هرچه اصرار میکنم بیاید هتل و در اتاق من بماند، قبول نمیکند. گربههایش شیدی و شیلا منتظرش هستند. صبح که میآمده، یادش رفته کفشهای پاشنهدارش را بیاورد. یک دمپایی ساده پایش است. بعد از ناهار که کمی وقت داشتیم، رفتیم تا ندا کفش بخرد. یک برند معروف، کفشهایش را حراج کرده بود. ندا هیچ کفشی را پسند نکرد. به یک شعبه دیگرش رفتیم. ندا از یک کفش خوشش آمد؛ اما سایز 41 نداشتند. و حالا ندا با همان دمپایی داشت به میهمانی شبی میآمد که ممتازترین ویژگی میهمانانش سادگی حیرتآوری بود که برای من باورنکردنی بود. میهمانی که سهل است، در ایران خیلی از خانمها برای یک خرید معمولی از سبزی و میوه تا دو تا مغازه آن طرفتر تا آرایش کامل و غلیظ نداشته باشند، پایشان را از خانه بیرون نمیگذارند. اندامهای عملی و صورتهای انباشته از ژل و بوتاکس و نخ از اغلب زنان، فتوکپیهای درست شبیه به هم درست کرده است و حالا اینجا در این کشور ثروتمند و مرفه، خبری از آدمهای جراحیشده نیست. زنها تقریبا اصلا و اصلا هیچگونه آرایشی ندارند. ورزش بخش جداییناپذیر زندگی و فرهنگ آنهاست. کمتر ممکن است آدم چاق دیده شود و پایان هر هفته آدمهای جوان یا سنوسالداری را میشود دید که با کولهپشتی و ابزار کوهنوردی راهی آلپ هستند. اینجا برن، پایتخت کشور سوئیس، در ژوئن سال 2023 است و من روزنامهنگاری از ایران هستم که برای شرکت در جشنواره یک داستان واقعی به این کشور آمدهام و آنچه میخوانید مشاهداتی است که در این چند روز داشتهام.
ما حدود یک ساعت، پیش از همه میهمانها به مراسم رسیدهایم. قرار است از تکتک ما چند عکس گرفته شود و کارگردان برنامه به ما بگوید از کجا و چگونه به روی صحنه برویم. دو ردیف اول و دوم مخصوص ما روزنامهنگارانی است که قرار است جایزه بگیریم یا تقدیر شویم. هیچکدام از ما نمیدانیم چه کسانی جایزه اول تا سوم را خواهند برد. جایزه نفرات اول تا سوم به ترتیب 30، 20 و 10 هزار فرانک سوئیس است؛ ولی آنقدر با هم دوست شدهایم که برای هم آرزوی موفقیت کنیم. کنار من محمود السبوکی نشسته است. او روزنامهنگاری اهل مصر است که در مطبوعات مهم بلژیک مینویسد. همسرش خانهدار است و یک پسر کوچک به نام حسن دارد که به یاد پدر مرحومش اسم فرزندش را حسن گذاشته. به شوخی و با انگلیسی شکستهبسته میگویم ای مردسالار، خودت کار میکنی و خانمت خانهدار است. با تحکم سرش را تکان میدهد و میگوید نه نه! اینطور نیست. بچهمان کوچک است و همسرم خودش خواست فعلا فقط از پسرمان مراقبت کند. زیر گوشم میگوید اگر من یکی از آن سه نفر بودم، از من فیلم بگیر. سمت راستم جان جوزه نشسته است. یک آمریکایی-لاتینی تمامعیار که همه کارهایش با شور و حرارت است. چند گوشواره در گوش و گردنبندی دور گردنش است. او حدود دو سال وقت گذاشته و گزارش درخشانی درباره سلطان مافیای زباله در هندوراس نوشته است. او در گزارش خود از مردم فقیر و حاشیهنشینی صحبت میکند که فرصتطلبی سیاستمداران موجب نابودی دموکراسی شده است و مارتینز دوآمیون یکی از مخوفترین جنایتکاران که گرچه در زندان است؛ اما گویا در حاشیهای امن زندگی میکند.
روی صحنه هیچ چیزی وجود ندارد. مجری خانم ماشا سانتچی با موهای روشن کوتاه و لباس نارنجی بلندی که به تن دارد، روی سن ایستاده و به زبان آلمانی صحبت میکند. البته آلمانی صحبتکردن سوئیسیها، با زبان مرسوم آلمانی در کشور آلمان تفاوتهایی دارد. و چیزی که من متوجه شدم، مثل ترکی ایران و ترکی استانبولی یا عربی ایران و عربی دیگر کشورهای عربی است. به کسانی که آلمانی نمیدانند، گوشی مخصوص داده میشود که گفتوگوها را به زبان انگلیسی بشنوند. برای هر 14 نفر کلیپهایی در معرفی آنها و اثرشان نشان داده میشود. بعد هرکدام را به روی صحنه صدا میکنند و آن شخص به سؤالات خانم مجری جواب میدهد. درست دو هفته قبل از سفر معلوم شد نیلوفر حامدی خبرنگار دربند ایرانی یکی از آن 14 نفر است. وقتی من به روی صحنه رفتم، اولین پرسش مجری درباره نیلوفر بود. یاد آن روزی افتادم که برای جشنواره آثار برگزیده، در انجمن روزنامهنگاران دور هم جمع شده بودیم. من با گزارش افغانستان و نیلوفر با گزارشی درباره تهیه داروی قاچاق از بازار ناصرخسرو برای سقط جنین.
گزارشش را نخوانده بودم. زیر گوشش گفتم لینک گزارش را برایم بفرست. دو تا از گزارشهایش را فرستاد و برایش نوشتم دومی را بیشتر دوست داشتم. و حالا او و الهه و کسانی دیگر مدتهاست که زندانی هستند و من دارم جای او یا آنها حرف میزنم. میپرسد حال نیلوفر خوب است و من یاد آن کیک کوچک تولد میافتم و تا میآیم داستانش را بگویم، گریهام میگیرد و مردم دست میزنند، محکم و بلند. وقتی میخواهم بنشینم، جان جوزه بلند میشود و من چشمانش را میبینم که اشکهای درشتی صورتش را خیس کرده. حالا نوبت معرفی هیئت داوران است. نیکولا اشتایز به نمایندگی از داوران به روی صحنه میآید. خانم جوانی با یک لباس سرمهای که روی دو طرف سینهاش جیبهای کوچکی دارد. برایش یک میز میگذارند که پشت آن بایستد و صحبت کند. او درباره معیارهای انتخاب آثار میگوید. حالا موقع معرفی برندگان است. ابتدا نفر سوم؛ یک روزنامهنگار آمریکایی، کاتیا پتین. او گزارشی درباره وزارت حافظه در کشور لهستان نوشته است. روایتی تلخ از مجموعهای تبلیغاتی که سعی دارد فاجعه هولوکاست و آن کشتارهای خونین را از حافظه جمعی مردم لهستان پاک کنند. آنقدر که حتی از کتابهای درسی نیز هولوکاست را حذف کردهاند. ما برایش دست میزنیم و او باورش نمیشود که یکی از برندههای اصلی است. بعد نوبت نفر دوم میشود؛ اسم جان جوزه از السالوادور را که میشنوم، از خوشحالی جیغ میکشم و برایش دست میزنم. جان جوزه به روی صحنه میرود و با حرارت شروع به حرفزدن میکند. آهسته به ندا میگویم چقدر انگلیسی را غلیظ و شبیه اسپانیایی صحبت میکند. ندا میزند زیر خنده و میگوید چون دارد اسپانیایی حرف میزند. همینطور که دارم فیلم میگیرم، شانههایم از خنده میلرزد. به هم نگاه میکنیم. چه کسی ممکن است برنده جایزه نخست باشد. در این چند روز روزنامهنگارانی دیدهام که برای نوشتن گزارش خود تعداد روزهایی به اندازه چند سال وقت میگذارند. ذرهذره اطلاعات جمعآوری میکنند و چهبسا چراغ خاموش جلو میروند تا کسی جلوی آنها را نگیرد یا سوژههایشان لو نرود. شاید آنها به لحاظ مالی خیلی بیشتر از ما خبرنگاران ایرانی تأمین باشند. هم تأمین مالی و هم جانی. روزنامهنگارانی که ممکن است سال تا سال سری به تحریریه خود نزنند؛ اما هر کجای دنیا که باشند، در حال کار و انجام وظایف حرفهای خود هستند. و حالا قرار است جایزه نخست متعلق به روزنامهنگاری باشد که با به خطر انداختن جان خود و در مدت سه سال گزارشی درباره یک نیروگاه هستهای در یک زیردریایی نوشته است؛ میان مارزیو از ایتالیا. گزارشی از اولین سکوی شناور هستهای در شمال شرقی روسیه و در سیبری. در بندر شهر پواک. سکوی شناوری که میتواند یک چرنوبیل متحرک باشد. در یکی از خاصترین مناطق سیاسی دنیا که کوچکترین حادثه برای این شناور هستهای میتواند تبدیل به فاجعهای زیستمحیطی و بسیار گستردهتر از چرنوبیل شود و حتی کشورهای اطراف را نیز با خطر جدی روبهرو کند.
سکویی هستهای که از دید همه پنهان نگه داشته شده است و میان مارزیو تنها خبرنگار در دنیاست که امکان نوشتن گزارش درباره این مکان خطرناک را پیدا کرده است. نمیدانم چرا با ناباوری به روی صحنه رفت. چرا میدانم. چون همه گزارشها حاصل تلاش روزنامهنگارانی درخشان از تمام دنیا بود. بعد اتفاق جالبی افتاد. دو بازیگر مرد و زن به روی صحنه آمدند. هرکدام پشت یک میز ایستادند و تکههایی از گزارشهای نفرات اول، دوم و سوم را به شکل نمایشنامه اجرا کردند.
وقتی به این سفر میآمدم، بنفشه سامگیس گفت همین که میتوانی سوتلانا الکسیویچ را از نزدیک ببینی کافی است و من با خجالت گفتم از او چیزی نخواندهام و بنفشه تکیهکلام همیشگیاش را گفت؛ «خاک تو سرت» و من تا گوشی را قطع کردم، دویدم سمت میدان انقلاب و از نشر چشمه تمام کتابهای زن روزنامهنگاری را خریدم که در سال 2015 برای کتاب «پسرانی از جنس روی» برنده جایزه نوبل شده بود. روزنامهنگاری که هنوز انتشار برخی از آثارش در سرزمین مادریاش ممنوع است و ناچار از مهاجرت و زندگی در سوئد شده است. او به برن نیامده بود و نشد کتابهایش را که به زبان فارسی در اینجا ترجمه شده بود، به او نشان دهم. اما میدانم او کسی بوده که گزارشهای همه ما را خوانده است!
دره خرسها شلوغ است. قبل از آن ندا مرا به باغ گل رز میبرد. صدها نوع از گلهای زیبا و انواع رزهای زیبا که عطر تند و مسحورکنندهای دارند. تا وارد باغ میشویم یک خانواده ایرانی را میبینیم که آنجا برای بچه کوچکشان تولد گرفتهاند. یک کیک کوچک آبیرنگ و چند آقا و خانم با لباسهای سفید و تابستانی. بعد در دستهای بزرگ از گردشگران ژاپنی که تند تند در حال گرفتن فیلم و عکسهای یادگاری هستند گم میشویم. ندا میخواهد چیزی خاص نشانم دهد. پارک، دیوارهای طبیعی دارد. ندا دستم را میگیرد و به دیواره محصور در نردهها نزدیک میشویم. میگوید حالا نگاه کن. درست مثل آن است که در یک پلانسکانس، فیلمبرداری خلاق، منظرهای بیبدیل را رفتهرفته بر تماشاگر بگشاید. تمام برن زیر پای ماست. انبوهی از خانههایی با معماری کهن و کلاسیک با سقفهای شیروانی قرمز برای عبور از بارشهای بیوقفه و رودخانه درخشان و زیبای آر که چون کمربندی فیروزهای تمام شهر را در بر گرفته است. و آن انتها، آلپ. آلپ زیبا. وجودم از این همه زیبایی انباشته از تحسین میشود. فریاد میکشم خدای من! شاید این همان بهشت وعدهدادهشده باشد. میخواهم دقایقی طولانی و در سکوت به شهری نگاه کنم که ممکن است دیگر هیچگاه فرصتی برای دیدار دوبارهاش نباشد.
خرسها اول سه تا بودند. ندا میگوید هدیه رئیسجمهور وقت روسیه حدود 20، 30 سال قبل است. و حالا خرسها خانوادهای بزرگ شدهاند. برای خودشان اسم و شناسنامه دارند. در جاهایی از دره خرسها، اسم هر خرس کنار عکسش نوشته شده و درباره او توضیحاتی دادهاند. حتی دوربینی گذاشته شده که با انداختن یک سکه، میشود خرسها را بهتر تماشا کرد. ندا داد میکشد اوناهاش. آنجاست. دیدیش؟ و من ذوقزده جیغ میکشم و خوشحالم برای خرسهایی که به آنها احترام گذاشته میشود. مردم دوستشان دارند. در محیطی طبیعی، تمیز و وسیع نگهداری میشوند و من یاد زندگی دردناک تمام حیوانات در باغ وحشهای ایران میافتم و بلند بلند شروع به گریه میکنم.
برای ما روزنامهنگاران قرار سخنرانی گذاشتهاند در چند جای مختلف. امروز قرار است کسانی که برای این برنامه بلیت خریدهاند، در سالن پروگر حضور داشته باشند. جایی که زمانی یک مدرسه قدیمی بوده است. آقای دنیل پیتر لانگر که یک ژورنالیست شناختهشده است، با من گفتوگو میکند. موضوع صحبت، تجربیات یک روزنامهنگار ایرانی است. سالن کاملا پر است و برای ترجمه به حاضران گوشی مخصوص داده شده است. اینجا مترجم آقای حسین صفری است. او 37 سال قبل ایران را ترک کرده و دیگر هرگز به کشورش نیامده است. مهمترین آدمهای زندگیاش، یعنی مادر و پدرش را از دست داده و دیگر دلیلی برای برگشتن ندارد. 10 سال در آلمان زندگی کرده و بعد با یک خانم سوئیسی ازدواج کرده و حالا سالهاست که در سوئیس زندگی میکند. کارش ترجمه و کمک به پناهندههاست. در این برنامه قرار است مترجم همزمان باشد. برای من به فارسی و برای بقیه به آلمانی ترجمه کند. آن یکی دنیل و همسرش روسیو و دخترشان هم در سالن حضور دارند. من به آرامی حرف میزنم و هر سؤالی که دنیل از من میپرسد، سعی میکنم با مثالهایی از همین سفر و تجربه چند روزه باشد. جلسه که تمام میشود، حاضران میایستند و دقایقی طولانی کف میزنند. بعد زنی سوئیسی نزدیک سن میآید، دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میگیرد و شروع به گریه میکند. احساسی عمیق و انسانی هر دوی ما را دربر گرفته است.
صبح زود با محمود السبوکی قرار دارم. سرو صبحانه از ساعت شش و نیم است. فکر میکنم صبحانه در تمام اروپا همینقدر مفصل است. مردم عجلهای برای تمامکردن صبحانه خود ندارند. چیدمان غذاهای سرد و گرم طوری است که هر ذائقهای را راضی میکند. یاد هتل پنج ستاره جاکارتا میافتم که تقریبا هیچکدام از غذاهایش را دوست نداشتم. نه صبحانهاش را نه وعدههای دیگر را. حتی من که عاشق پلو بودم، نوع طبخ برنج و غذاهای دیگرش را نمیپسندیدم. فکر میکنم کاروان ورزشکاران ایرانی هم همینقدر به آن غذاها بیعلاقه بودند. در عوض در آن سفر، به اندازه همه عمر بستنی خوردم، نه یک بستنی معمولی. مک دونالد یکی از اسپانسرهای پارالمپیک جاکارتا بود و دستگاه بستنیساز خود را در چند جای سالن بزرگ مستقر کرده بود. بستنیهایی در ظرفهای بزرگ و بیاغراق خوشمزهترین بستنیهایی بود که تابهحال خورده بودم و حالا اینجا در کشور پنیرها میشد هر نوع پنیری را روی میز بزرگ صبحانه پیدا کرد. و البته انواع نانهای گرم و تازه. البته که نان سنگک و بربری نبود. ولی خب خوشمزه بود و تیرگیاش نشان میداد که سالم است و سبوس بالایی دارد. چیزی که توجهم را جلب کرد، دستمال سفید، پاکیزه و بزرگی بود که روی هر نان قرار داشت. تکههای نان بزرگ بود و هرکس هر اندازه که میخواست برش میداد و برمیداشت. دستمال برای آن بود که بهداشت رعایت شود و دستها از روی دستمال پارچهای نان را لمس کنند و برش دهند! ظرفهای شیشهای بزرگ مملو از گردو، فندق، بادام، تخمه و دانههای دیگر بود و انواع پرکها که همراه با عسل در شیر میآمیخت و خود بهتنهایی صبحانهای کامل و کافی بود. اما البته که نمیشد از املت سوئیسی گذشت. تخممرغی رولت مانند که میان آن چیزی شبیه لوبیای خیلی باریک خرد شده و فلفل دلمهای و چیزهای دیگر داشت. سوسیس، ژامبون و سیبزمینی سرخشده، انواع میوه و آبمیوههای طبیعی و خیلی چیزهای خوشمزه دیگر. شب قبل در ضیافت شام خداحافظی در رستوران قوی سیاه، از دوستان روزنامهنگارم خداحافظی کردهام. تقریبا از همهشان با دوربین گوشیام عکسهای پرتره گرفتهام و جولیانا در واتساپ یک گروه درست و همه را عضو کرده. قرار است با محمود السبوکی تا ایستگاه قطار برویم. او به زوریخ میرود و من به ژنو. هفته آینده قرار است برای دیدن خانوادهاش به قاهره برود. برایش گفتهام که عاشق صدای امکلثوم هستم.
قطار خلوت است. مأموری برای چککردن بلیتم از راه میرسد. من هل میشوم و بلیتم را پیدا نمیکنم. میگوید نگران نباش. دوباره برمیگردم. بلیتم را پیدا میکنم. اما او دیگر برنمیگردد. تمام راه را باید تنها باشم. خداحافظیهایم با ندا همراه با گریه و بغلهای محکم بود. آرزویش آمدن به ایران است. اما نه شناسنامه ایرانی دارد و نه پاسپورت. قطار در لوزان توقف کوتاهی دارد. همانجایی که قصه بچههای مدرسه آلپ میگذرد. 10 دقیقه بعد از ژنو، آخرین ایستگاه و فرودگاه است. صندلی من کنار پنجره است و هواپیما حتی بعد از اوج و دقایقی طولانی پس از پرواز بر فراز شهرها یا شاید کشورهای دیگر از جاهایی عبور میکند که جنگلی از درختان و دشتهای سرسبز است. کنارم یک خانم ترک 60، 70 ساله نشسته است. کمربندش را که میبندد خرخرش به هوا میرود. من نیاز دارم که به دستشویی بروم. صندلی بعدی مرد جوانی نشسته که مشغول فیلمدیدن است. سعی میکنم دستم طوری به بازوی زن بخورد که بیدار شود. کمی جابهجا میشود. اما خبری از بیداری نیست. درست وقتی که اعلام میشود کمربندهای خود را ببندید، خانم کناریام بیدار میشود. میگویم ببخشید اجازه میدهید؟ و زن شتابزده میگوید ای وای من هم باید به توالت بروم. میرویم جلو. مهماندار دختر جوانی است که در حال خوردن غذای گرم است. سر ما فریاد میکشد که بروید بنشینید. من میگویم شرایطم اضطراری است و باید حتما به توالت بروم. او سر من داد میکشد. روی منوی غذاهای گران شرکت هوایی پگاسوز برای خانم مهماندار با کمک گوگل ترنسلیت یک نامه جانانه نوشتم و موقع خروج، نوشتهام را طوری به صورتش پرت کردم که لبخند روی صورتش خشکید.
فرودگاه استانبول غلغله است. پروازها تأخیر دارد و من خسته و گرسنهام. یک ساندویچ که جلوی گربه بگذاری نمیخورد، به 15 دلار ناقابل میخرم. بالاخره پرواز اعلام میشود. صندلی من 28 ای است. اما مسافر دیگری جایم نشسته است. بلیتم را نشانش میدهم. شماره صندلی او هم دقیقا مثل من است. بعد میبینم حداقل شش هفت مسافر همین مشکل را دارند. یکی از مهماندارها پسر جوانی است که فارسی بلد است. به خنده میگویم، آقا صندلی نمیخواهد. همین گوشه دور هم مینشینیم. مرد جوانی اعتراض میکند. یک تیشرت سفید و شلوارک جین خیلی کوتاهی پوشیده. موهای پایش را تراشیده. بلیتهایش را به مهماندار نشان میدهد و میگوید زن و بچههای من باید سر جای خودشان بنشینند. کلی پول بلیت دادهام که راحت باشند. مرد جوان افغانستانی است. تمام کودکی و نوجوانیاش را در ایران زندگی کرده. میگوید در ایران آیندهای نداشتم. توهین، تحقیر. حتی هیچ مدارکی نداشتم. بعد با فخر پاسپورت آلمانیاش را نشانم میدهد. دخترهایش شبیه دوقلوها هستند. اما یک سال با هم فاصله دارند. پسرش ابراهیم یک سال و هشت ماهه است و در در بغل مادرش بیتابی میکند. مرد میگوید خسته است. چندین ساعت پرواز داشتهاند. زن مقنعه سبزرنگی سرش است و رنگ جین آبی شلوارش از زیر لباس بلندش پیداست. به شوخی میگویم خودت کشف حجاب کردی، اما خانمت محجبه است. میگوید 10 سال پیش که به آلمان رفتیم، گفتم اختیار با خودت است و او هنوز حجاب دارد. بعد گفت دخترهایم و همسرم درس میخوانند و در این سالها یک چیز مهم در آلمان یاد گرفتهام، صداقت و راستگویی. در ایران اگر دروغ نمیگفتم صاحبکارم پرتم میکرد بیرون. اینجا اگر دروغ بگویم بیرونم میکنند. گفت شب را در هتلی که نزدیک به فرودگاه رزرو کردهایم میمانیم و عصر برای دیدن قوم و خویشهای خود به بندرعباس پرواز داریم. مسافران محترم، کمربندهایتان را ببندید. تا دقایقی دیگر در فرودگاه بینالمللی تهران به زمین خواهیم نشست.