دوستی که زندگی و تفکر را به یاد میآورد
شاید بیشتر از یک هفته است که هر روز به جای خالی «آینا» فکر میکنم، به اینکه چه زود رفت. شاید از همان روزی که مشاور رئیس دانشگاه تهران گفت: دانشکده هنرهای زیبا، دانشکده «رقاصها» است.
شاید بیشتر از یک هفته است که هر روز به جای خالی «آینا» فکر میکنم، به اینکه چه زود رفت. شاید از همان روزی که مشاور رئیس دانشگاه تهران گفت: دانشکده هنرهای زیبا، دانشکده «رقاصها» است.
شاید از همان روزی که اعلام شد «گشت ارشاد برگشته است».
شاید از همان روزی که تصادفی یکی از نوشتههایش را در شبکههای مجازی دیدم و چقدر از زمانه خودش جلوتر بود. جلوتر از وقتی که ما درگیر ماجرای «می تو» بودیم، او درباره ضرورت نوشتن درباره این آزارها نوشته بود.
فردا تولد «آینا یعقوبیقطبی» است. اگر بود، میشد 42ساله؛ اما از 10 اردیبهشت 1400 که رفت تا همین امروز که بیشتر از 800 روز گذشته است، بارها و بارها لحظهای بوده که گفتهام کاش آینا بود و این اتفاق را میدید. کاش آینا بود. کاش آینا بود و میدید چقدر دخترهای جوان ایرانی شجاع هستند. میدید مردمی که همیشه دوستشان داشت و به آنها ایمان داشت، چقدر پیشرو هستند و متفاوت عمل کردند. چقدر بودنش در این روزها که گهگاه سردرگم بودم، ضروری بود. «آینا» که پر بود از شور زندگی، پر از دانش و فکر و پر بود از ایدههای جذاب، چقدر خوب میتوانست روزها و اتفاقات را تحلیل کند. چه لحظههایی در این 26 ماه بود که آینا میتوانست دربارهاش بنویسد و بگوید. برای ما دوستان و همکارانی که بیش از 15 سال او را میشناختیم «آینا یعقوبیقطبی، فقط دانشآموخته جوان تئاتر نبود که در اعتراض از اجرای اثرش در جشنواره فجر انصراف داد. او قرار بود در سیوهشتمین جشنواره بینالمللی تئاتر فجر با نمایش «سوختیم، سوختید، سوختند» در بخش دیگرگونههای اجرائی حاضر باشد که همراه با ۱۵ اثر دیگر این بخش، از شرکت در جشنواره انصراف داد. همان روزی که انصرافش را اعلام کرد، هم ما و هم خودش میدانستیم شاید هیچگاه نتواند به این آرزویش برسد. آینا پر از شور و شوق بود برای تغییر موقعیت زنان، یک فعال زنان پر از ایده که در تمام ابعاد زندگیاش آنها را اجرا میکرد. آینا چه وقتی که خبرنگار اجتماعی روزنامه بهار بود یا خبرنگار هنر روزنامه سرمایه یا منتقد تئاتر روزنامه «شرق»، پر از تلاش برای بهبود شرایط زندگی بود.
8 مارس – روز جهانی زن- را هرگز فراموش نمیکرد؛ هرچند چه حکمتی بود که سه سال آخر را در بیمارستان گذراند و سال 96 هم که در یک تجمع دستگیر شد و روانه قرچک. او با زنان و مشکلاتشان آشنا بود و این بار نیز با شکل دیگری از مشکلات زنان مواجه شده بود و او را برای تغییر شرایط مصممتر کرد، شاید برای همین بود که خانوادهاش تلاش کردند برخی از مخارج مراسم را به این زنان اختصاص دهند. نمیشد آینا را از فلسفه، تئاتر، فکرکردن، خواندن و زیبابودن مجزا کرد، هرجا که وارد میشد هیاهو و نشاط هم به دنبالش میآمد، چه در سفرهای گاه به گاه، چه در روزی که به ورزشگاه برای دیدن فوتبال تیم ملی رفتیم. سرانجام بر روی سکوها نشستیم و دست تکان دادیم و سرود خواندیم و تشویق کردیم و سوت زدیم و... .
«آینا یعقوبی» حتی در رویارویی با بیماری دردها و رنجهایش نیز متفاوت بود. نمیشد مواجهه متفاوتش با «سرطان» را فراموش کرد. در صفحاتش بارها از بیماری نوشته است، از کنار درد و حالت تهوع و... آن سریع میگذشت؛ ولی سعی میکرد کمبود دارو برای همدردهایش را یادآوری کند. همان روزهایی که خرید یک چسب درد ممکن نبود و باید مسیری طولانی را از آن سوی مرزها طی میکرد. در پادکست «رادیو مرز 27» هم باز همان شور و شوق و نشاط را برایمان عیان کرد، نگذاشت کسی او را با بیماریاش بشناسد و به یاد بیاورد. با «آینا یعقوبی» میشد ساعتها درباره همه چیز حرف زد؛ از عشق تا فلسفه. چقدر کتاب «خردهفلسفههای خوشبختی» شبیه خودش است؛ هرچند او در سال 94 ترجمهاش کرده است؛ اما چقدر شبیه آن زندگی کرده بود و زندگی کرد. «آینا» برایت توضیح میداد که باید نگاهمان را تغییر بدهیم. دراینباره میگفت که هر چقدر بهتر بتوانیم با دیگری ارتباط برقرار کنیم و دیگری را درک کنیم، لحظههای شاد خلق کنیم، خودمان و دیگران را شگفتزده کنیم، لحظههای عاشقانه داشته باشیم، راحتتر میتوانیم بر سختیها غلبه کنیم. خودش همینگونه زندگی کرد. هیچ روزش شبیه روز قبل نبود. هر روز شکوفاتر بود. ما هنوز برق آن چشمان پر نور و شوق را فراموش نکردهایم.