|

برای آنها که با مرگ خودخواسته می‌روند

در حال نوشتن وصیت‌نامه بودم. از جان و روحم تلخی می‌بارید و دیگر دلیلی برای ادامه نداشتم. فکر می‌کردم اگر مرگ خودخواسته رسمیت می‌یافت، می‌شد به جای تباه‌شدن اندام، به جایی برویم، بیهوش شویم و تمام چیزهای قابل استفاده به صدها آدمی که آرزو دارند زندگی‌شان ادامه یابد، اهدا شود.

در حال نوشتن وصیت‌نامه بودم. از جان و روحم تلخی می‌بارید و دیگر دلیلی برای ادامه نداشتم. فکر می‌کردم اگر مرگ خودخواسته رسمیت می‌یافت، می‌شد به جای تباه‌شدن اندام، به جایی برویم، بیهوش شویم و تمام چیزهای قابل استفاده به صدها آدمی که آرزو دارند زندگی‌شان ادامه یابد، اهدا شود. و آن وقت ما، در بیهوشی و بدون احساس هیچ دردی و در آرامش می‌رفتیم. در نوشته‌ام یادآوری کردم که کارت اهدای عضو دارم و خواسته بودم به جای سپرده‌شدن در خاک، پیکرم به دانشجویان پزشکی هدیه شود. در حال نوشتن همین جزئیات بودم که مرضیه در زد. گفت بیا بنشین یک سوژه جالب برایت دارم. مرضیه هم همسایه و هم دوستم است و سرمهماندار هواپیماست. چندین سال قبل که هنوز دوست نبودیم، یکی از روزهایی که با چمدان چرخ‌دار منتظر رسیدن اتومبیل شرکت هواپیمایی بود، من بی‌مقدمه به سمتش رفتم و گفتم چه خوب که می‌توانی میان ابرها سفر کنی و این اندازه به آسمان نزدیک باشی. خندید و با هم دوست شدیم. حالا مرضیه، در عصری بهاری که من مهیای رفتن شده‌ام، در می‌زند، وارد خانه می‌شود تا خبری جالب برایم تعریف کند. هنوز لباس پرواز به تن دارد. می‌گوید فلانی را که یادت هست، همان همکارم که در اکباتان دنبال خرید خانه بود. می‌گویم آهان، خب. بی‌حوصله‌ام و نمی‌دانم چه چیزی مرضیه آرام را دچار هیجان کرده. همکارم روی یک نیمکت نشسته بوده و همین‌طور داشته فکر می‌کرده که با این پول چه کار کند که حتما در اکباتان خانه بخرد!

یک‌دفعه یک جوان افغانستانی که در همان شهرک کار می‌کند و همکار من را می‌شناخته، سلام و علیک می‌کند و می‌پرسد، خیر باشد. در فکری!

او هم می‌گوید دنبال خانه می‌گردم. پسر جوان می‌گوید بیا جایی را به تو معرفی کنم که دو میلیارد زیر قیمت می‌خواهند بفروشند! و بعد می‌گوید فلان بلوک، فلان بنگاهی. همکار مرضیه فورا رفته و دیده بله، خانه‌ای با این مشخصات برای فروش گذاشته شده و واقعا زیر قیمت است؛ اما خانه باید حسابی روبه‌راه و تمیز شود و مهم‌‌تر آنکه حتما وان آن عوض شود؛ چون در وان حمام چند نفری کشته شده‌اند؛ چون آنجا خانه بابک خرمدین بوده است!

مرضیه نمی‌دانست که درست همان وقت من نیز در حال نوشتن وصیت‌نامه و انتخاب مرگ بودم. اما این کار را در خانه انجام نمی‌دهم، نمی‌خواهم اگر روزی مسیحا به ایران برگشت، در خانه‌ای زندگی کند که مادرش در آنجا مرگ را تجربه کرده است. قرارم این است که به جایی دور بروم. حتی فکر می‌کنم هیچ چیز با خود نبرم و یک جسد گمنام باشم. فقط چند خط نوشته کوتاه. از هرگونه مراسمی بیزارم. به‌طور مطلق می‌خواهم همه چیز در یکی، دو ساعت تمام شود. هیچ‌کس خبردار نشود و هیچ‌کس نیاید. اصلا چیزی نشده که کسی بیاید.

در حال نوشتن همین جزئیات هستم که تلفنم زنگ می‌خورد. شماره را نمی‌شناسم. می‌گوید من مهرانه هستم. می‌گویم ببخشید، به جا نمی‌آورم. خسته‌ام. بی‌حوصله و در غمناک‌ترین حالت ممکن. دوباره اسمش را تکرار می‌کند و من هنوز به یاد نمی‌آورم. دلم می‌خواهد گوشی را قطع کنم. حوصله‌ای برای به یاد آوردن هیچ اسمی ندارم. چه اشکالی دارد اگر تلفن را بی‌خداحافظی قطع کنم یا بخواهم وقت دیگری، اگر هنوز زنده باشم، تلفن کند. بعد صدای پشت خط یک‌دفعه می‌گوید پوراحمد هستم. نشناختی؟ همسر کیومرث و من یکباره تمام وجودم به آتش کشیده می‌شود و در تلفن زار می‌زنم. می‌گویم شما درست لحظه‌ای زنگ زدید که من در حال نوشتن وصیت‌نامه هستم و تصمیم به همان کاری دارم که آقای پوراحمد انجام داده‌اند. حالا صدای اوست که تبدیل به فریاد می‌شود. اوست که می‌خواهد خشمگین من را از زیر پای مرگ بیرون بکشد. درست مثل گوسفند پروارشده‌ای که چاقوی تیز قصاب، بیخ گلویش قرار داشته باشد و دست و پایش زیر فشار اندام مرد شکسته یا له شده باشد و در چنین حالتی کسی بخواهد او را از دهان مرگ بیرون بکشد. می‌گوید باید بیایی اینجا. همین حالا. و من از شدت گریه و اندوه نمی‌توانم حرف بزنم. و او داد می‌کشد فکر می‌کنی آسان است، می‌دانی چه بلایی سر من آمده است، سر مریم، بچه‌ای که در شکم دارد. چطور به خودت حق می‌دهی چنین کاری بکنی. می‌دانی به سر خانواده‌ات چه می‌آید؟ جواب می‌دهم من کسی را ندارم. کسی نیست که رفتنم ناراحتش کند. تنها مسیحا است که او هم رفته است. می‌گوید آدرست را بده، همین الان می‌آیم پیشت. به خانه نگاه می‌کنم. همه جا را تمیز کرده‌ام. مرتب و پاکیزه. غصه‌ام، گربه‌هایم منوچهر و صنم هستند که خدا کند آواره نشوند و چند گلدانی که دارم.

چند ساعت بعد روبه‌روی هم نشسته‌ایم و آش رشته می‌خوریم. می‌گویم یادتان هست که چقدر با «وحید زارع‌زاده» به اینجا می‌آمدیم. وقت‌های زیادی، زمانی که می‌خواستیم فیلم تازه‌ای شروع کنیم، از آقای پوراحمد مشورت می‌گرفتیم. چقدر روی این مبل‌ها نشسته‌ایم و چقدر حرف زده‌ایم. «مهرانه ربی»، حالت آدمی را دارد که روی آتش نشسته است. داغ است و چیزی از درون او را می‌سوزاند. راه می‌رود و حرف می‌زند. بی‌قرار است. هر دو ما بی‌قرار هستیم.

و آنچه ما را در آن روز به هم متصل می‌کند، مرگ است که درون هر‌‌کدام از ما را به طریقی به آشوب کشانده است و حالا یک پیراهن سفید دیگر، بی‌هیچ دوختی، بر تن آدم دیگری می‌نشیند.

سال‌هایی که دربند زندگی می‌کردیم، همسایه هم بودیم. خانه او نزدیک اداره پست و اول دربند بود و خانه ما در سربالایی تند کوچه تویسرکانی.

بیشتر وقت‌ها، در حالی همدیگر را می‌دیدیم که در حال خرید برای خانه بودیم. مثلا من نان سنگک گرفته بودم و او شیر و ماست و چند بسته حبوبات. صفحه اینستاگرامم را دنبال می‌کرد و گاهی دراین‌باره حرف می‌زدیم. اهل پیاده‌روی بود و بیشتر وقت‌هایی که من با ماشین این طرف و آن طرف می‌رفتم، او با آن موهای سپید در سکوت و به آرامی، در حال راه‌رفتن کنار دیوار کاخ بود. وقتی شنیدم مرده است، گفتم نه! چرا؟ یعنی بیمار بوده؟ سکته کرده؟ هنوز نمی‌دانستم که دلیل فوت چه بوده. آخر شب خیلی اتفاقی یادداشت کوتاه جعفر گودرزی را خواندم و بهت‌زده مردی را به یاد آوردم که همسایه ما بود. او را زیاد می‌دیدم و مرگ، آن‌هم مرگ خودخواسته، هیچ به او نمی‌آمد.

وصیت‌نامه‌ام هنوز نصفه مانده است و دردهای زیادی است که انگیزه برای رفتن را در من قوت می‌بخشد. فراوانی رنج چنان فزونی یافته که دیگر دلیلی برای تاب‌آوری و پذیرش این اندازه از اندوه و اضطراب، بی‌دلیل به نظر می‌رسد. و روزگار بسیاری از ما، مصداق این شعر است: از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود! مرگ‌های خودخواسته شاید فریاد و اعتراضی پر‌خشم بر زندگی و شرایطی است که هرچه کردیم، با ما خوب تا نکرد و هموار نشد. شاید آنها که با مرگ خودخواسته می‌روند، انسان‌هایی باشند که سال‌ها صورت روح خود را با سیلی سرخ کرده بوده‌اند و هیچ‌کس از رنج عمیقی که با خود حمل می‌کردند، مطلع نبوده است. و حالا در فاصله‌ای کوتاه بعد از رفتن کیومرث پوراحمد و محسن جعفر‌زاده، مازیار شیخ‌محبوبی نیز چنین رفته است. کسی چه می‌داند نام بعدی چه کسی باشد!