بازخوانی «ظهور استبداد مدرن در ایران» نوشته علی رهنما
مانیفست استبداد
«ظهور استبداد مدرن در ایران»، اگرچه به تعبیر علی رهنما در حالت ایدهآل میبایست پیش از کتاب «انقلابیون مارکسیست ایرانی» یا آنطور که در ترجمۀ فارسی آن آمده «چپ رادیکال» منتشر میشد و زمینههای لازم برای فهمِ ظهور استبداد مدرن در ایران را فراهم میکرد، اما از منظر دیگر، انتشار این کتاب در وضعیت پرابهام و تحریفِ منفعتطلبانۀ سلطنتطلبان از تاریخ، ضرورت معناداری پیدا کرده است.
فریاد برمیآوریم که ما انسانیم و آرزو میکنیم اینگونه زندگی کنیم.
روزنامه قانون، نمره 15
«ظهور استبداد مدرن در ایران»، اگرچه به تعبیر علی رهنما در حالت ایدهآل میبایست پیش از کتاب «انقلابیون مارکسیست ایرانی» یا آنطور که در ترجمۀ فارسی آن آمده «چپ رادیکال» منتشر میشد و زمینههای لازم برای فهمِ ظهور استبداد مدرن در ایران را فراهم میکرد، اما از منظر دیگر، انتشار این کتاب در وضعیت پرابهام و تحریفِ منفعتطلبانۀ سلطنتطلبان از تاریخ، ضرورت معناداری پیدا کرده است. تاریخ دوران پهلوی پر از نقاط تاریک و مبهم است و رهنما هدف کتاب اخیر خود را پرداختن به همین نقاط تاریک و پرابهام سالهای 1332 تا 1346 و تلاشی برای پرکردن شکاف بین فرضیهها و نتیجهگیریها میخواند. رهنما برای ترسیم تصویری قریب به واقعیت از زنجیره تاریخی رویدادها و وقایع آن دوران، ابتدا «سؤالات آزاردهندهای» را پیش میکشد که بدون پاسخ و درک چرایی آنها امکان فهم واقعیت موجود دشوار خواهد بود. «فهم اینکه چرا از اواخر دهه 40، جوانان سیاسیشده ایرانی تصمیم گرفتند که مسیر پرمخاطره مبارزه مسلحانه را انتخاب کنند مستلزم کندوکاو عمیق فضای سیاسی پس از کودتای 28 مرداد است. چرا دانشجویان معتقد بودند که برای ساختن آیندهای بهتر باید رژیم شاه را سرنگون کنند؟ آیا حکومت شاه تمامی راههای مسالمتآمیز ابراز مخالفت سیاسی را بسته بود؟ با توجه به روش حکمرانی متصلب شاه آیا اساساً امکانی برای جستوجوی تغییر مسالمتآمیز وجود داشت؟» رهنما برای تدارک پاسخهای درخور یا به قول خودش «توضیحی رضایتبخش» در این موارد، مفهوم «استبداد مدرن» را پیش میکشد؛ مفهومی که در مسیر کتاب، قطبنمای سفر ادیسهوار استبداد در ایران خواهد بود. پژوهش «ظهور استبداد مدرن در ایران» مدعی است که کودتای 1332 زمینههای سیاسی گذار محمدرضا شاه پهلوی به استبداد مدرن را فراهم کرد و در این مسیر پرفرازونشیب تا سال 1346 ایران را به یک «سلطنت استبدادی مدرن» تبدیل کرد. رهنما برای تعریف مفهوم «استبداد» بهعنوان یک نظام سیاسی، به سیر تطور فکری این مفهوم میپردازد و به هانا آرنت ارجاع میدهد که برای متمایز ساختن توتالیتاریسم از سایر اَشکال سرکوب، «استبدادگرایی، خودکامگی و دیکتاتوری» را درهم آمیخت.
سابقه مواجهه فکری ایرانیان با مفهوم استبداد به دوران قاجار میرسد، وقتی به تعبیر رهنما، «ایرانیها نظام سیاسی خود را وارسی میکنند». اواسط حکومت چهلوهشتساله ناصرالدین شاه قاجار، شرایط وخیم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ایران موجب شد تا «جریان جدید تفکر انتقادی و مدرنیستی» در ایران پا بگیرد که در مواجهه با غرب و «دیگری» به موضعی انتقادی رسیدند؛ میرزا فتحعلی آخوندزاده، میرزا یوسفخان مستشارالدوله، عبدالرحیم طالبوف، میرزا ملکم خان و حاج زینالعابدین مراغهای از شاخصترین شخصیتهای این جریان بودند. عقبماندگی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور آنان را به دنبال ریشههای نکبت و فلاکت موجود رساند و هریک به مقتضای خاستگاه و ریشههای فکری خود طرحی درانداختند، که رهنما با دقت به ایدههای آنها و خطوط تفاوت و مشابهتهایشان پرداخته است و بعد، «منتسکیو وارد میشود» و کتاب «روحالقوانینِ» او که در سال 1748 آن را نوشت و تلاش کرد در این اثر، تعریفی کاربردی از استبداد بهدست دهد. دست آخر، علی رهنما از نوعی استبداد مدرن در ایرانِ قرن بیستم سخن میگوید که خصوصیاتی از استبداد سنتی با اضافاتی از مشروطه صوری و نهادهای دموکراتیک توخالی و مناسک پارلمانی را با هم ترکیب کرده است. «در استبداد مدرن پس از مشروطه، منطق درونی استبداد مبتنی بر ولع حاکم برای قدرت غیرمشروط و بلامنازع او را وادار میکند تا به هیچکس اعتماد نکند و بنابراین از هرگونه تفویض قدرت خود به دیگری اجتناب کند». در این اوضاع، یک مستبد مدرن در تمنای قدرت تام و تمام در برابر رعایا است. مشخصۀ اصلی استبداد مدرن از دید رهنما، قدرت تقسیمنیافته، تخفیفنیافته و مطلق یک شخص است و تمام افراد دیگر در مملکت به درجات مختلفی از نظر سیاسی بیقدرت و «نوکر»ند. رهنما از واکاوی قدرت و نهادهای وابسته به قدرت فراتر میرود و به پیامدهای اجتماعی روانیِ استبداد بر رفتار مردمی در معرض قلدرمآبی اشاره میکند که به رعب و وحشت در جامعه میانجامد و مردمی بار میآورد که آموختهاند تا از هرگونه مشارکت سیاسی خودداری کنند و به تمکین و اطاعت تَن دهند. رهنما این روند را «فلسفه بریدن از سیاست در زندگی تحت استبداد» تعبیر میکند که «روح مردم را افسرده و کمترین حس جاهطلبی را خاموش میکند».
سفر ادیسهوارِ استبداد مدرن از نظر رهنما به دوران کودتای 28 مرداد برمیگردد. سیر تکامل استبداد ایرانِ پس از کودتا پیچیده و غیرخطی بود و خط سیر آن تا حدودی توسط سیاست داخلی و همچنین مدیریت دخالتهای آمریکا به وسیله شاه تعیین میشد. در ابتدا، همپیمانی با غرب، شاه را مجبور به رعایت برخی از اصول دموکراتیک کرد، اما اوضاع بر همین مدار پیش نرفت. «در پی کودتای 1332، شاه با دو روایت متفاوت از ارتباط مردم با خود و مصدق روبهرو شد. هرکدام از این روایتها او را در مورد مشارکت سیاسی مردم در نظام سیاسی و چگونگی مواجهشدن با دموکراسی به نتیجهگیریهای متفاوتی سوق داد. طبق یک روایت، مردم به نفع شاه علیه مصدق قیام کردند. در این داستان، شاه یک پادشاه مشروطه محبوب بود که روی شانههای مردم به قدرت بازگشته بود. ستایش از قیام مردمی، بهنوعی ستایش از نقشی بود که مردم بهعنوان حافظان سلطنت مشروطه ایفا کرده بودند. مطابق با روایت دیگر، مصدق که شاه را از نظر سیاسی به حاشیه رانده بود، مورد علاقه و حمایت مردم بود. در این سناریو، رعایای شاه بهعنوان یاغیهای فتنهگری به تصویر کشیده شده بودند که حدود 28 ماه، جانب مصدق را گرفته بودند». در روایت اول، مردم شاهدوست به یک تهدید بالقوه در روایت دوم بدل شدند و شاه به این واقعیت پی برد که اگر ابتکار عمل آمریکایی-انگلیسی نبود، تاج و تخت خود را از دست داده بود. همین روایت، شاه را به مردم مشکوک میکرد و این فکر که مردم بتوانند پشت ایده سلطنت مشروطه نمادین اجماع کنند، به مذاقش خوش نمیآمد. از اینرو «ندای درونیای در سر شاه، برای جلوگیری از وقوع مجدد دوران مصدق، او را به سَمتِ ایجاد سلطه مطلق بر مردم سوق داد... و به سوی استبدادگرایی کشانید». شاه سال 1332، در قامت ژنرال پیروز و ظفریافته بر دولت مصدق که اراده غیرقابل مهار خود را بر دیگران تحمیل کند به ایران بازنگشت، بلکه تبدیلشدن او به یک مستبد در یک روند تدریجی صورت گرفت. ردیابی تحولات سیاسی بین سالهای 1332 تا 1346 بهمنظور کشف این روند تدریجی که سلطنت مشروطۀ دوره مصدق را به مسیر استبدادگرایی کشاند، موضوع محوری کتاب رهنما است. اینکه شاه با چه سازوکاری توانست خواست و ارادۀ خود را بهجای ارادۀ مردم بنشاند و از سال 1346، حکومت نامحدود و خودسرانهاش را به نام اصلاحات لازم، توسعه اقتصادی و مدرنیزاسیون و امنیت و مأموریت الهی توجیه کند. رهنما با تأکید بر واقعیات تاریخیِ این دوره نشان میدهد که سالهای بین 1332 تا 1346 دو چهره مخرب و سازنده دارد که یکی سیاسی و دیگری اقتصادی است و این جنبه سیاسی بود که حکومت پهلوی را سرنگون کرد و شاه را از تخت به زیر کشید. «در عطش سرنگونی استبداد، ایرانیان حتی دستاوردهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی دوران سلطنت او را نادیده گرفته و به باد انتقاد گرفتند». پس به تعبیر علی رهنما، یک تاریخ کامل و جامع از این سالها نیازمند دو روایت مختلف است: یکی، توصیف انگیزه سیاسی مخرب شاه برای استبداد و دیگری نگاهی به نوسازیهای گسترده اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی. که به اعتقاد رهنما، این هر دو، جنبههای متفاوتی از تلاش شاه برای بقای رژیم خود بود و شاه و حامیانش برای توجیه «سودمند بودن دیکتاتوری او برای جامعه» بر چنین دستاوردهایی تکیه میکردند و سرانجام «شاه برای رسیدن به هدف سلطنت مطلقهای که در سر داشت، تمامی کانالهای میانجیگر و شخصیتهای واسطهای را که میتوانستند به هنگام بحران به کمکش آیند از بین برد. وقتی هنگامه انقلاب در سالهای 1356-1357 نزدیک شد، هیچ نهاد میانجیای برای اینکه میانه مردم و رژیم را بگیرد باقی نمانده بود؛ مانند تمام حکومتهای استبدادی مدرن که ذاتاً بیثبات هستند، بازی سیاسی به بازی همه یا هیچ تبدیل شد. این بار اما دیگر شاه سقوط کرده بود».
رهنما به تأملات و خاطرات پساکودتای روشنفکران ایرانی و هنرمندان نیز سرک میکشد و تحتِ عنوان «به یاد آورن نکبت سال 1332» ناامیدی و درماندگی و سودازدگی را عمده مضامین آثار این نویسندگان و روشنفکران میخواند. «دوره پس از کودتا بسیاری از نویسندگان، شاعران و هنرمندان را به فعالیت زیرزمینی سوق داد و آنها را مجبور کرد تا به صورت مخفیانه و با نام مستعار قلم بزنند. برخی به فقر کشانیده شدند اما به کار خلاقانه خود افتخار میکردند و از اندیشیدن به آزادی دست برنداشتند. برخی دیگر محافل ادبیای حول محور یک نشریه شکل دادند». اشاره علی رهنما هرچند مختصر به سنتِ روشنفکری ادبی و نویسندگان و شاعرانِ آن روزگار، از این منظر اهمیتِ مضاعف دارد که وجهِ عمدۀ تاریخنگاران معاصر به این سنت چندان نپرداختهاند و از مواجهۀ با ادبیات و روشنفکری ادبی ایران بهمنزلۀ سنتی مؤثر که در نقشهبرداری تاریخی و مدرنیتِ ایرانی سهم بسزایی دارد، طفره میروند و به سیاق قدما و کلاسیکها، ادبیات را چنان با قوه خیالوزی یکی میگیرند که از بازنماییِ خلاقۀ هرگونه واقعیت تهی است. حال آنکه ادبیاتِ ما ازقضا حوالیِ دوران کودتای 1332 و دهههای چهل و پنجاه، بیش از همه نماد مدرنیتۀ وطنی بوده و پسماندههای تاریخی و حفرههای واقعیت را روایت کرده است و در همین دورانِ پساکودتا نیز راویِ «سال بد، سال باد، سال اشک، سال شک، سال روزهای دراز و استقامتهای کم، سالی که غرور گدایی میکرد، سالِ پست و سال عزا» بوده است.
یکی از مهمترین بخشهای کتابِ «ظهور استبداد مدرن در ایران» که رهنما معتقد بود باید پیش از کتاب دیگر او، «چپ رادیکال» منتشر میشد، «از سیاست دموکراتیک تا مبارزه مسلحانه» است. بعد از آنکه رهنما سیرِ تبدیل یک سلطنت مشروطه به استبداد مطلقه را از خلالِ عملکرد دولتهای پس از کودتا و حسین علاء و اقبال و شریفامامی و امینی بازخوانی میکند، دیگر درکِ بستری که سیاستورزی را به مبارزهای مسلحانه بدل کرد کار چندان دشواری نیست. «تا دیماه 1343، نیروهای اپوزیسیونی که تهدیدی برای رژیم بودند تبعید، زندانی و دچار محدودیت شده بودند. مصدقیها، کمونیستها (تودهایها) و طرفداران آیتالله خمینی به نظر خنثی شده بودند. بعضیها از سیاست کناره گرفتند، در حالی که برخی دیگر به سادگی شور و شوق خود و باورهایشان را از دست داده بودند. به نظر میرسید که شاه مخالفان قدیمی خود را با موفقیت از بین برده بود. اما در پشت پرده و در لایههای زیرین، نوع جدیدی از مخالفت در حال جوانهزدن بود». جبهه ملی فرومیپاشد، نهضت آزادی سرکوب میشود، و پیشگوییِ بازرگان در جریان محاکمهاش در دادگاه نظامی به واقعیت میپیوندد: «ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون با شما صحبت میکنیم». منظور بازرگان از «ما»، نهضت آزادی ایران و جبهه ملی بود که هر دو به سلطنت مشروطه باور داشتند و از اینرو بازرگان آنان را «آخرین مدافعان قانون اساسی و سلطنت مشروطه» خوانده، و به این ترتیب، از تغییر رادیکال سیاستورزی و مبارزه مسالمتآمیز به آلترناتیوِ مبارزه مسلحانه خبر داده بود. معنا و شیوه فعالیت سیاسی پس از 15 خرداد 1342 دیگر دستخوش دگرگونی کیفی شده بود. همزمان که رژیم از یک اقتدارگرایی ضعیف و سلطنت مشروطه به حکومت استبدادیِ تمامعیار تغییر فاز میداد، مبارزه نیز تحولی اساسی را تجربه میکرد.
شاه در بزنگاهِ آبان 1346 در سخنرانی روز تاجگذاریِ آبانماه همان سال، خود را بهعنوان فرمانروا و ارباب بلامنازع ایران معرفی کرده و اعلام کرد «سرنوشت ایران در دست خدا و محمدرضا شاه پهلوی است». رهنما این سخنرانی را نوعی مانیفست استبداد میداند و معتقد است شاه در این دوره خود را تنها عامل اساسی و محوری در تقدیر تاریخی ایران میدید و به سنت همه مستبدان، مرض خودبزرگپنداری خویش را با این ادعا که پدیدهای منحصربهفرد است، توجیه میکرد. از اینرو بود که شاه حدود هفت ماه پس از تاجگذاری به عَلَم گفت که «اعتقاد خود به دموکراسی را از دست داده است». با گسترش اقتصاد، بوروکراسی و ارتش، وسعت و دامنۀ اختیارات شاه برای مدیریت خُرد افزایش یافت و درست در همان دوره که او متقاعد شده بود که یک نفر میتواند همهچیز را مدیریت کند، کار رسیدگی به همهچیز بیش از پیش ناممکن میشد. بنابراین، شاه برای نتیجهگیری و جلوگیری از شکست، به ایجاد ترس در دل رعایا و کارگزاران و حتی نزدیکان خود روی آورد. در سال 1351، او از دست رعایا خسته بود و تلخی میکرد. در محافل نزدیکان، او ایرانیها را با القابی رکیک و ناپسند خطاب میکرد و «به این باور رسیده بود که باید در برابر ایرانیها ایستاد تا پیروز شد و هرگونه عقبنشینی در برابر آنها کشنده خواهد بود». در همان دوره، عَلَم در خاطراتش با اشاره به اقتدار شاه نوشت: «او میخ سلطه و نفوذ خود را در گلوی داخلیها و خارجیها فرو کرده است». تصویری که عَلَم ترسیم میکند از نظر رهنما، بسیار گویاست؛ او از نیروی مستقیم و عریانی سخن میگوید که شاه برای القای ترس و تسلیم به کار میگیرد. «میخهایی که در گلوی ایرانیان فرو شده بود، نشاندهنده استفاده مستبد از قدرت نامشروع خود برای واداشتن مردم به تسلیم بود». چهار ماه بعد، عَلَم هرگونه تعارف را کنار گذاشت و شاه را «دیکتاتور مصلح» خواند، او در آبان 1342 هم از ایران با لقبِ «عقیمالملک» یاد کرده بود و اینک باور داشت که «خدا و شاه باید یکی باشند». شاه نیز در دیماه 1345 مدعی شده بود که «ابزار اراده خداست»، اما دیری نگذشت که به تعبیر رهنما، شاه از داشتن مأموریت از جانب خدا پیشی گرفته و «دیگر به خودی خود، خدا شده بود».