|

اسفندیار در بند پدر (1)

گشتاسب چون از فراز آمدن فرزند آگاه شد، کلاه کیانى بر سر نهاد و سپس بزرگان دربار را فراخواند و زند و اوستا را نیز در کنار خود نهاد و موبدان را نیز در جایگاه خود نشاند. سپس اسفندیار شمشیرزن را نزد خود فراخواند. چون اسفندیار در برابر شاه فروتنانه ایستاد، گشتاسب با خشم گفت: «در گیتى هر آن کس که پسر دارد از او شاد است، من نیز از تو شاد بودم، هنگام شیرخوارگی‌ات با تاجى زرین بر سر به دایه سپردمت و سپس به آموزگارانى تو را وانهادم تا چیره‌دست و آزموده شوی و چون رزمنده‌اى توانا و بى‌همانند شدى و اکنون که پدرت پیر و ناتوان گردیده، در این اندیشه هستى که پدر را از تخت فروکشیده، جهان را از او تهى گردانى. آیا درست است که پسر براى رسیدن به تاج و تخت، سر پدر را از تن دور بخواهد؟ اکنون شما پیران بگویید با این پسر چه باید کرد؟».

اسفندیار در بند پدر (1)

گشتاسب چون از فراز آمدن فرزند آگاه شد، کلاه کیانى بر سر نهاد و سپس بزرگان دربار را فراخواند و زند و اوستا را نیز در کنار خود نهاد و موبدان را نیز در جایگاه خود نشاند. سپس اسفندیار شمشیرزن را نزد خود فراخواند. چون اسفندیار در برابر شاه فروتنانه ایستاد، گشتاسب با خشم گفت: «در گیتى هر آن کس که پسر دارد از او شاد است، من نیز از تو شاد بودم، هنگام شیرخوارگی‌ات با تاجى زرین بر سر به دایه سپردمت و سپس به آموزگارانى تو را وانهادم تا چیره‌دست و آزموده شوی و چون رزمنده‌اى توانا و بى‌همانند شدى و اکنون که پدرت پیر و ناتوان گردیده، در این اندیشه هستى که پدر را از تخت فروکشیده، جهان را از او تهى گردانى. آیا درست است که پسر براى رسیدن به تاج و تخت، سر پدر را از تن دور بخواهد؟ اکنون شما پیران بگویید با این پسر چه باید کرد؟».

آنان پاسخ دادند: «چگونه ممکن است پدر زنده باشد و فرزند در اندیشه پادشاهى!».

گشتاسب گفت: «او را چنان به چوب ببندم که هرگز دیگر آرزویى این‌چنین در سر نپرورد».

ز بهر یکى تاج و افسر پسر/ تن باب را دور خواهد ز سر

چه گویند پیران که با این پسر/ چه نیکو بود کارکردن پدر

گزینانش گفتند کاى شهریار/ نباید خود این هرگز اندر شمار

پدر زنده و پور جویاى گاه/ از این خام‌تر نیز کارى مخواه

آنگاه که گشتاسب در آستانه شکست از ارجاسب، به ایران سپاه کشانده بود، به امید نابودگردانیدن دین بهى و گرفتن باج، اسفندیار فرزند برومند شهریار پاى به آوردگاه گذاشت و گشتاسب براى نیروبخشیدن به فرزندش در برابر فرماندهان سپاه خود گفت اگر اسفندیار، ارجاسب را شکست دهد، از پادشاهى کناره جسته، دیهیم پادشاهى و اورنگ شهریارى را به فرزند خویش خواهد سپرد و چون لهراسب، آتشکده را خانه خود گردانده، روزگار به نیایش خواهد گذراند. اسفندیار با این نوید، چنان شکستى بر دشمن چینى وارد آورد که ارجاسب بگریخت و گشتاسب با آرامش بر اورنگ شهریارى پشت داد و براى به فرداهای دیگر کشاندن نویدى که به فرزند داده بود، اسفندیار را روانه گسترش دین بهى در سراسر گیتى کرد و چون اسفندیار پیام دین بگزارد و گیتى را از بى‌دینى رهانید، گشتاسب در اندیشه دیگرى براى دور نگه‌داشتن فرزند از جانشینى بود.

در این هنگامه گرزم، یکى از سرداران سپاه گشتاسب که بى‌هیچ بهانه‌اى دلى پرکینه از اسفندیار داشت، به دروغ و نیرنگ گشتاسب را گفت که اسفندیار در اندیشه فروکشیدن او از اورنگ شهریارى است و سپاهیان بسیارى را گرد آورده، بر این باور است که شیوه پادشاهى گشتاسب خردورزانه نیست. گشتاسب که خود در اندیشه ماندن در جایگاه پادشاهى بود، این بدگویى را بهانه کرده، اسفندیار را که در شکارگاه بود به نزد خود فراخواند و در برابر موبدان و سران سپاه بر اسفندیار فریاد کرد که او را به بند مى‌کشد تا درسى شود براى فرزندى که آهنگ فروکشیدن پدر از اورنگ شهریارى دارد.

اسفندیار به آرامى گفت: «اى پدر آزاده‌خوى، من هرگز اندیشه بد به خود راه نداده‌ام و هرگز چنین آرزویى در دل نپرورده‌ام چه رسد که بر زبان آورم یا با دیگران در‌این‌باره سخنى گفته باشم. من، اى شهریار، در همه زندگى خویش گناهى نکرده‌ام که سزاوار به بند کشیدن باشم، باز هم اگر شاه، آهنگ بندى‌کردن مرا دارد، فرمان برم».

گشتاسب با خشم گفت بند آورند و او را تنگ به بند کشند. آهنگران بیامدند، زنجیرهاى سنگین آوردند و دست و پاى اسفندیار را به بند کشیدند و چنان دست و پایش را استوار ببستند که هرکس با دیدن اینکه چه ستمى بر فرزند شاه آمده، از ژرفاى دل مى‌گریست و اسفندیار با دو دیده گریان از نزد پدر به دژ گنبدان برده شد تا در آنجا روزگار گذراند و سپهبدانى را نیز گمارد تا اسفندیار آهنگ گریختن نکند.

روزگارى به درازناى چند سال گذشت، اسفندیار در بند ماند و گشتاسب به سیستان رفت تا در آنجا زند و اوستا را پراکنده گرداند. چون به سیستان رفت، رستم، شاه سیستان، به پیشوازش آمد. زال نیز فرزند برومندش را همراهى مى‌کرد و گشتاسب از دیدار آن دو شادمان شد. رستم و زال، گشتاسب را به زاولستان میهمان کردند و همه بنده‌وار در برابرش به پذیرایى ایستادند و از او زند و گستى بیاموختند و آتش افروختند. مدت دو سال گشتاسب شادمانه در کنار پور زال بماند.

چون بهمن، پور اسفندیار، آگاه شد نیاى او، پدرش را بى‌گناه به بند کشیده، به نزد پدر رفت به تیماردارى و بدین‌گونه اسفندیار را تنها نگذاشت.

از دیگر سوى به سالار چین آگاهى رسید که شاه ایران با بدگمانى فرزند خویش را به بند کشیده، خود به زابل رفته و در بلخ تنها لهراسب پیر به جاى مانده و از ایرانیان سپاهى در بلخ نیست که آن سامان را نگهبان باشد و تنها هفت مرد که در کار پرستارى از آتش هستند، در آتشکده‌ها روز را به شب و شب را به روز مى‌رسانند.