|

اسفندیار در بند پدر(2)

شاه چگل همه سرداران سپاه خود را فراخواند و به آنان دل داد که اکنون هنگام تاختن به سوى ایران است.

اسفندیار در بند پدر(2)

شاه چگل همه سرداران سپاه خود را فراخواند و به آنان دل داد که اکنون هنگام تاختن به سوى ایران است.

پس آگاهى آمد به سالار چین/ که شاه از گمان اندر آمد به کین

برآشفت خسرو به اسفندیار/ به زندان و بندش فرستاد خوار

خود از بلخ زى زابلستان کشید/ بیابان گذارید و سیحون بدید

کنونست هنگام کین خواستن/ بباید بسیجید و آراستن

سالار چین اگرچه از کارآگاهان این داستان‌ها بشنیده بود، بیم آن داشت مبادا همه این داستان دروغ و فریب بوده باشد، ستوه، یکى از یاران خود را که در کار جادویى بود، روانه بلخ کرد تا راستى‌آزمایى کند.

شاه چینش گفتا به ایران خرام/ نگهبان آتش ببین تا کدام

ستوه، نهانى به ایران خرامید و در بلخ جاى گرفت و در آنجا از گشتاسب‌شاه نشانى نیافت و دانست تنها لهراسب در بلخ مانده است و به همان آرامى که به بلخ راه یافته بود، بلخ را ترک گفته به چگل رفت و به خاقان آنچه خود دیده بود، بازگفت. ارجاسب چون آگاه شد، از اندوه دیرینه رهایى یافت و سرداران سپاه خود را گفت سپاه پراکنده چین را گرد آورند. گردان لشکر برفتند و از کوه و بیابان سپاهیان نومید از پیروزى را نوید پیروزى داده، بازگرداندند.

چون سپاه پراکنده گرد آمد، خاقان فرزند دلیر خود، کهرم را فرمان داد: «هزار تن از بهترین نبرده مردان را برگزین و به بلخ برو که هر رنجی کشیده‌ایم از آن سرزمین بوده است که «از بلخ شد روز ما تار و تلخ» و در آنجا هر که را از آتش‌پرستان یافتی، سر از تن جدا گردان و خانه‌های‌شان را بسوز و روز رخشنده را بر آنان شب تار گردان. می‌خواهم از کاخ گشتاسب دود برخیزد و آن دود تا چرخ کبود اوج گیرد و اگر اسفندیار را در بند یافتی، روزگار او را به سر آور که با این کار نام خود را در گیتی پرآوازه خواهی کرد و از این پس همه سرزمین ایران به کام تو خواهد شد و من نیز خود از بلخ به تو خواهم پیوست».

کهرم پاسخ داد فرمان می‌برد و از فرمان خاقان چین جانش روشنی می‌گیرد. دگر روز چون خورشید، تیغ از میان برکشید، کهرم در بلخ هر زرتشتی را که آتش‌پرست می‌خواندند، از دم تیغ گذراند و روزگار مردمان را سیاه گرداند.

لهراسب، پیرِ آتشگاه گزیده چون از تازش کهرم آگاه گردید، غمی سنگین بر دلش نشست. به یزدان پاک گفت: «ای کردگار، تو از گردش روزگار برتری، تو توانا و دانا و یابنده‌ای؛ مرا یاری ده تا دشمنان تو و دشمنان میهن خویش را از این سرزمین برانم زیرا در بلخ اکنون پهلوان و گرزداری نمانده و مرا و دیگر آتشکده‌نشینان را چاره‌ای جز روباروی شدن با دشمن نیست».

لهراسب آنگاه خفتان رزم به تن کرد و از بازاریان هزار تن برگزید و آنان را آماده کارزار گرداند و به جای آنکه در پرستشگاه بماند، با کلاه کیانی بر سر به آوردگاه به پیشواز تازش‌گران چینی رفت. در همان پیران‌سالگی با گرزی گاو پیکر بر تازش‌گران، تاختن گرفت و با هر تازشی بر دشمن، چند تن از آنان را از اسب فرو کشیده، بر زمین افکند. هر کس او را می‌دید، درمی‌یافت که او از خاندان اسفندیار است و به هر سوی که اسب خود را می‌تازاند، خاک را با خون درمی‌آمیخت.

کهرم چون دانست یکایک ترکان، توان روبارویی با او را ندارند، گفت: «آن نبرده‌مرد را در میان بگیرید و آنگاه همگی بر او بتازید». و چون لهراسب در آن میانه بماند، یزدان را به یاری خواست؛ از پیری و تابش تند آفتاب توان از دست بداد و از تیر ترکان زخمی شد. آن مرد یزدان‌پرست از اسب فروغلتید و سپاهیان دشمن گرد او انجمن شده، تن و جامه رزمش را چاک‌چاک کردند با این پندار که جوانی برومند را از پای درآورده‌اند و چون خُود از سر شاه برگرفتند، چهره لعل‌گونه و موی از سپیدی به کافور ماننده را دیدند.

بکردند چاک آن بر و جوشنش/ به شمشیر شد پاره‌پاره تنش

همی نو سواریش پنداشتند/ چو خُود از سر شاه برداشتند

رخی لعل دیدند و کافورموی/ از آهن سیاه آن بهشتیش روی

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها