|

شکست گشتاسب از ارجاسب

خاقان چین در پى شکست نخستین از گشتاسب با اندوهى سنگین بر دل بر آن بود تا در نبردى دیگر کام دل برآورد و آبروى رفته را بازیابد؛ به همین روى با آگاهى از اینکه اسفندیار در زنجیر است و گشتاسب در زابل روزگار به شادى مى‌گذراند و کسى در بلخ نیست تا مانند دیوارى سترگ در برابر تازش او بایستد، با کین‌خواهى به ایران تاخت و لهراسب، پیرِ آتشگاه‌نشین در برابرش ایستاد و اگرچه کشته شد، دلاورى‌اش، سپاه چین را شگفت‌زده کرد.

شکست گشتاسب از  ارجاسب

خاقان چین در پى شکست نخستین از گشتاسب با اندوهى سنگین بر دل بر آن بود تا در نبردى دیگر کام دل برآورد و آبروى رفته را بازیابد؛ به همین روى با آگاهى از اینکه اسفندیار در زنجیر است و گشتاسب در زابل روزگار به شادى مى‌گذراند و کسى در بلخ نیست تا مانند دیوارى سترگ در برابر تازش او بایستد، با کین‌خواهى به ایران تاخت و لهراسب، پیرِ آتشگاه‌نشین در برابرش ایستاد و اگرچه کشته شد، دلاورى‌اش، سپاه چین را شگفت‌زده کرد. ارجاسب بر سراسر ایران دست یافت و به ویرانى و ستم روى آورد و کسى را توان آن نبود که ارجاسبیان را به جاى خود نشاند و گشتاسبیان را از آزار و رنج مردم ایران آگاه کند. سرانجام زنى هوشمند از خاندان گشتاسب دست به کارى شگرف زد، جامه ترکان پوشید تا شناخته نشود و نیمه‌شبان از ایران به سوى سیستان تاخت، راه دو‌روزه را به یک روز سپری کرد و بدین‌گونه خود را به گشتاسب رساند و از کشته‌شدن لهراسب و تلخى روزگار مردم بلخ با سرزنش گفت: «تو را چگونه روى برگشتن است؟».

زنى بود گشتاسب را هوشمند/ خردمند وز بد زبانش به بند / از ایران ره سیستان برگرفت/ از آن کارها مانده اندر شگفت / بدو گفت چندین چرا ماندى/ خود از بلخ بامى چرا راندى / سپاهى ز ترکان بیامد به بلخ/ که شد مردم بلخ را روز تلخ.

گشتاسب با خونسردى گفت: «چرا این‌چنین پریشان شده‌اى، با یک تازش که بر ایران شده، چرا چنین ماتم گرفته‌اى. اگر با سپاهم به خود تکانى دهم، از چین هیچ به جاى نمى‌ماند». بانوى ایرانى به خشم آمده، فریاد برآورد: «لهراسب کشته شده، دختران ایرانى را به اسارت برده‌اند و چنین رنجى را که بر مردم ایران آمده، آسان مگیر. چینیان به آتشگاه نوش‌ آذر تاخته‌اند و هیربدان را یکسره از پاى درآورده‌اند و از خون آنان آذر فروزنده‌اى را که هیربدان پاسدارانش بودند، خاموش گردانده‌اند. چگونه مى‌توانی این کارها را خوار بشماری؟ آنان به‌آفرید را که خورشید هرگز چهره او را ندیده بود، به خوارى و زارى بدزدیدند و تاج از سرش برگرفتند». چهره گشتاسب چون این سخنان بشنید، به زردى گرایید و از مژگانش خوناب فروچکید؛ دبیرى را فراخوند و نامه براى فرماندهان فرستاد که اگر گل سرشوى بر سر دارند، از شستن دست بکشند و آماده روبارویى با دشمن شوند. با آگاهى از تازش چینیان، سپاه ایران با گرز و کلاه رومى همه یکسره نزد شاه آمدند و چون گشتاسب، سپاه خویش را آماده دید، آنان را پاداش داده، از سیستان به بلخ بامى روى آوردند. از دیگر سوى، ارجاسب آگاهى یافت سپاه ایران جوشان و خروشان به سوى او تاختن گرفته و از دریا تا دریا سپاه خود را گسترد تا آنجا که هیچ‌کس روى هامون ندید و چون دو سپاه روباروى یکدیگر ایستادند، گشتاسب فرزند برومند خویش، فرشیدورد را در بال راست و فرزند دلاور ارجاسب، بستور را در بال چپ گماشت و خود در دل سپاه جاى گرفت. در سپاه دشمن، خاقان، «کاندر» را در بال راست و کهرم تیغ‌زن را در بال چپ گمارد و خود در دل سپاه ایستاد و چون بانگ کوس از هر دو سپاه برآمد، زمین یکپارچه آهن‌پوش شد، آسمان رنگ سیاه آبنوس به خود گرفت و از شیهه اسبان و زخم تبرها گویى کوه خارا پَر برآورده بود. همه دشت، سرهای بى‌تن بود و تن‌های بى‌سر و سرِ گرزداران چاک‌چاک شده بود، از آسمان باران تیر مى‌بارید و درخشش تیغ‌ها، چشم‌ها را مى‌آزرد و فریاد خشم پهلوانان و یلان گوش آسمان را کر کرده بود. هیچ‌یک از دو سپاه از بر کف‌ نهادن جان خویش دریغ نداشتند. پدر را بر پسر جاى مهر نبود و این‌گونه گردان سپهر در گردش بود و پس از سه روز و سه شب نبرد از بسیارىِ فریاد دلیران و بانگ اسبان و کوبش گرزها، سراسر آوردگاه را خون فرا‌گرفت و از جوشش خون، چهره ماه لعل‌گونه شد. ناگهان کهرم شمشیرزن با فرشیدورد دلیر روباروى شدند و در این روبارویى فرشیدورد زخمى هولناک برداشت و ایرانیان، شاهزاده ایرانى را از آوردگاه بیرون بردند. از سپاه ایران بسیار کشته شدند و از سى‌و‌هشت پسر گشتاسب کسى به جاى نماند و بخت شاه به یکبارگى تیره شد. و چون روزگار درشتى نشان داد، گشتاسب ناگهان بر دشمن پشت بداد و سپاه نیز او را پى گرفت. چینیان در پى آنان تاختن گرفتند و ایرانیان شتابان گریختند و به کوهى سرسبز و پرگیاه رسیدند. گشتاسب مى‌دانست در پس و پشت آن کوه راهى است و سپاه ایران بر فراز آن کوه در پناه بلندى جاى گرفت. آن‌گاه که ارجاسب به کوه رسید، راهى براى دستیابى به سپاه ایران نیافت و به ناگزیر پیرامون کوه را گرفتند تا گشتاسب و سپاهش از گرسنگى و تشنگى از کوه فرود آمده، در برابر چینیان سر فرود آورند؛ به خوارى. دیرى در کوه بماندند و سواران از گرسنگى اسبان خویش را بکشتند و بخوردند. گشتاسب از سر بیچارگى، جاماسب را نزد خود فراخواند به رایزنى و از بخت بد خویش نالید و از اختر بد بسیار سخن گفت و از او خواست تا با فرانگرى و بینشى که دارد، از گردش آسمان بگوید و از او پرسید چه کسى در این سختى مى‌تواند یارى‌بخش باشد. جاماسب چون سخن گشتاسب بشنید، از جاى خود برخاست و گفت اگر شاه گفتار او را بشنود و به گردش اختران گرایش یابد، آنچه را مى‌داند، خواهد گفت. شاه پاسخش داد هر آنچه مى‌داند، بگوید. آن‌گاه جاماسب گفت: «اى شهریار، تو خود فرزند برومندت، اسفندیار را به بند کشیده‌ای و اگر اسفندیار را رهایى بخشى، دیگر در این کوهسار بلندِ پر گزند نخواهى ماند. امیدوارم اسفندیار دلش با تو نرم شود و به تو بپیوندد که دیرینه‌گاهى است در بند است و از تو سخت غمین و آزرده». گشتاسب در پاسخ گفت: «راست مى‌گویى که دل من خود براى آنچه با فرزند برومندم کردم، پُر ز درد است. همان‌گاه که با او چنین کردم، پشیمان شدم و آنچه به نادرست و ستم کردم، همه و همه از بد‌دلى یک بدخواه بوده است و اگر اسفندیار را در این رزمگاه ببینم، تاج و تخت خویش به او خواهم سپرد. چه کسى مى‌تواند نزد آن پهلوان برود و او را برانگیزد تا ما را از این دردگاه رهایى بخشد». جاماسب گفت: «برانگیختن اسفندیار براى پیوستن به ما کار کوچکى نیست، من خود در پى او مى‌روم، امیدوارم بتوانم آتش خشم او را فرونشانم که بودنش در این آوردگاه، پیروزى را براى ما به ارمغان خواهد آورد». گر او را ببینم برین رزمگاه/ بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه.