اسفندیار بند مىگسلد
همراهان گرامىِ چهرهها در شاهنامه، در گزارش پیشین آن گاه که آن زن ـ بانوى مشکوى گشتاسب ـ جامه مردانه کرد و خود را به زابلستان رساند تا گشتاسب را بگوید ایران از دست رفته و تو در آرامش به آسایش خو کردهاى، دریغ آمدم از زن ایرانى سخن نگویم و از این روى گسستى در بازآفرینى رویدادهاى این شاهکار بزرگ رخ داد که از خوانندگان پوزش مىخواهم و اینک دنباله رویدادها.
همراهان گرامىِ چهرهها در شاهنامه، در گزارش پیشین آن گاه که آن زن ـ بانوى مشکوى گشتاسب ـ جامه مردانه کرد و خود را به زابلستان رساند تا گشتاسب را بگوید ایران از دست رفته و تو در آرامش به آسایش خو کردهاى، دریغ آمدم از زن ایرانى سخن نگویم و از این روى گسستى در بازآفرینى رویدادهاى این شاهکار بزرگ رخ داد که از خوانندگان پوزش مىخواهم و اینک دنباله رویدادها. گفته آمد که گشتاسب در برابر ارجاسب، خاقان چین تاب ایستادگى نیاورد و به ناگزیر از برابر سپاه او بگریخت و به بلندایى پناه برد و به ناچار جاماسب را به رایزنى فراخواند و آن پیر خردمند گفت که تنها راه رهایى از این سیهروزى، فراخواندن اسفندیار، فرزند رویینتن شهریار است و خود پیشگام شد تا به دیدار اسفندیارِ در بند گرفتار رفته، او را به آوردگاه فراخواند. گشتاسب که خود را در آستانه نابودى مىدید، گفت: «اگر اسفندیار را در این رزمگاه ببینم، پس از رهایى، تاج و تخت بدو سپارم و چون اسفندیار را دیدى، او را از سوى من درود فراوانش رسان و بگو آن که بیداد کرد ـ گرزم ـ با دلى پردرد و تنى پررنج از این جهان رخت بربست و من که سخن او را پذیرفتم، اکنون سخت پشیمانم. اگر بیایى و سر دشمنان را به خاک آورى، رهایى در دسترس است وگرنه این پادشاهى بر باد شده، درخت کیانى از ریشه برکنده خواهد شد و چون بیایى هر آنچه با رنج گرد آوردهام همراه با تاج و تخت تو را بخشم و در انجام این سخن، یزدان پاک را نیز گواه مىگیرم». جاماسب جامه توزى به شیوه ترکان پوشید، کلاه دو پر بر سر گذاشته، به آیین ترکان کمر بربست و بر اسبى ترکى بنشست و از کوه فرود آمده، به آواز ترکان سخن گفت و به کردار باد اسب خویش را براند و خود را به اسفندیار رساند. نوشآذر بر بام دژِ اسفندیار به دیدهبانى ایستاده بود تا ببیند چه کسى از ایران مىآید و پدر خویش را آگاه گرداند. چون سواری را پویان و شتابان دید، با خود گفت که این سوار از توران میآید، باید پدر را آگاه کند و پدر را گفت که سواری از تورانزمین آمده، نمىداند دوستار ایران است یا دشمن و اگر دشمن باشد، سر از تنش دور خواهد گرداند. اسفندیار در پاسخ گفت اینجا گذرگاه است و همواره سوارى در گذر و بر این باور است آن سوار از سوى گشتاسب به پیامبرى آمده که از بیم دشمنان کلاه دو پر بر سر نهاده و چون جاماسب نزدیکتر آمد، نوشآذر دانست آن سوار کسى نیست مگر جاماسب و دگرباره نزد اسفندیار بازگشت که جاماسب بهسوى او مىآید. فرمان داد تا در به رویش بگشایند. نوشآذر او را درود فرستاده، خوشآمد گفت و نزد پدر خویش بردش. جاماسب درود گشتاسب را به اسفندیار رساند و آنچه او نوید داده بود، نزد فرزندش بازگفت. اسفندیار به جاماسب گفت: «کسى را که در بند است و دست و پایش در آهن، نباید نماز برد؛ چنین کسى نه از نژاد مردمان که از اهریمنان است. تو از سوى شاهنشاه ایران مرا درود فرستى، مگر دلت از دانش تهی است؟ پدرم مرا بىگناه به بند کشیده، آیا این پاداش رنجهای من است؟ او با آهن، گنج مرا بیاراسته. مىخواهم همچنان تنم بسته به آهن باشد و در روز پسین مرا این آهن گواه باشد که از گشتاسب هیچ ندیدهام مگر بدى. او از گفتار گرزم دروغزن خشنود بود هرگز این بد را فراموش نمىکنم و با این سخنان، خام نمىشوم و روان خود را به گفتار، بىهوش و بىخرد نمىگردانم».
که بر من ز گشتاسب بىداد بود/ ز گفت گرزم اهرمن شاد بود / مبادا که این بد فرامش کنم/ روان را به گفتار بىهش کنم.
جاماسب گفت: «مگر نشنیدهاى که ترکان، نیاى تو، لهراسب را که تنها به نیایش یزدان پاک سرگرم بود، به زارى بکشتند و همراه با او هشتاد تن از موبدان آتشکدهها را از پاى درآوردند و از خون موبدان، آتشکده نوشآذر را به خاموشى کشاندند. از براى نیاى خویش دل پر از درد کن و برخیز و کین او بستان که این آیین فرزندان نجیبزادگان است که کین پدران خویش را بخواهند و نیز دو خواهرت، هماى خردمند و بهآفرید را که باد هوا روى ایشان را ندیده بود، به بردگى بردهاند». اسفندیار در پاسخ گفت: «دراز زمانى که من در زنجیر بودم، هیچیک از ایشان از من یاد نکرد، گویى هرگز برادرى به نام اسفندیار نمىداشتهاند». جاماسب در پاسخ گفت: «پدرت اکنون روزگار دشوارى را مىگذراند و روانش تیره و تار گشته. سپاهى از ترکان او را در میان گرفته و دور نباشد که سر و افسرش را دیگر نبینى. دو دیدهاش پر آب است و دهان بر خورد و خوراک فروبسته و پسند جهانآفرین نیست که مهر نورزى و بر دین و آیین خود پشت کنى. از سىوهشت برادرت تنها پنج تن به جاى ماندهاند». اسفندیار در پاسخ گفت: «برادرانم به شادى روزگار مىگذراندند و من در رنج و درد بودم، چه سود که من کین آنان بجویم!». چون جاماسب اینگونه پاسخ شنید، دلش سخت به درد آمد و از دیده اشک فروریخت و آنگاه سخنى گفت که روان اسفندیار را به جنبش آورد؛ او از فرشیدورد برادر تنى اسفندیار گفت که تنش پر از زخم شمشیر است و زود باشد که رخت فروگذارد و روانش به پرواز آید. چون جاماسب از فرشیدورد گفت، اسفندیار به خویشتن خویش بازگشت و پرسید چرا از آغاز از فرشیدورد سخنى نگفته و به او گفت فرمان دهد آهنگران بیایند براى شکستن زنجیرها. جاماسب آهنگران را با سندان پولادین و پتک گران فراخواند و آنان سرگرم سودن زنجیرها شدند. اسفندیار از کندى کارکرد آنها دلتنگ شد و به آهنگران گفت: «اى شوربختان، آن گاه که مرا به زنجیر مىکشیدید، شتابان کار مىکردید و اکنون بستهای را توان گسستن ندارید؟!» سپس از جاى برخاست، زنجیرها را به دور دست خود چرخاند و با توانى باورنکردنى، همه را گسست و خود از شدت درد بىهوش شد. به آهنگران گفت اى شوربخت/ ببندى و بسته ندانى گسخت / بپیچید تن را و بر پاى جست/ غمى شد به پابند و یازید دست/ چو بگسست زنجیر بىتوش گشت/ بیفتاد از درد و بىهوش گشت.