|

اسفندیار در پناهگاه گشتاسب

گشتاسب در پى شکست از ارجاسب، با سپاه خود به بلندایى گریخت و چینیان که ایرانیان را درمانده یافته بودند، بر آن شدند سهمگین‌ترین زخم را بر سپاه ایران وارد آورند، به همین روى پیرامون آن بلندجای را گرفتند تا سپاه ایران از گرسنگى، خود فرود آمده، سپر افکند.

اسفندیار در پناهگاه گشتاسب

گشتاسب در پى شکست از ارجاسب، با سپاه خود به بلندایى گریخت و چینیان که ایرانیان را درمانده یافته بودند، بر آن شدند سهمگین‌ترین زخم را بر سپاه ایران وارد آورند، به همین روى پیرامون آن بلندجای را گرفتند تا سپاه ایران از گرسنگى، خود فرود آمده، سپر افکند. گشتاسب به ناگزیر جاماسب را فراخواند تا براى این درماندگى، چاره‌اى بیندیشد و جاماسب او را گفت فرزند خویش را از بند و زنجیر برهاند تا این درد را چاره کند و خود جامه دگرگون کرده، از میان چینیان پنهانى گذر کرد و خود را به اسفندیار رساند و آنچه رخ داده بود، بازگفت. اسفندیار آزرده از پدر، پذیراى پیوستن به سپاه ایران نبود و سرانجام هنگامى که آگاه شد برادر مهربانش، فرشیدورد زخمى جانکاه یافته و در آستانه مرگ ایستاده، آماده شد تا به پدر بپیوندد و فرمان داد آهنگران زنجیرها را بگسلند و چون در گسستن زنجیرها، کندى نشان دادند، ناشکیب شده، خود زنجیرها را با نیروى بازو بگسست و از آن گسستن بى‌هوش گردید و چون به هوش آمد، به نزدیکان خود گفت این دستاورد گرزم است، همان کسى که با بدگویى از او نزد پدر، فرزند را به این رنج افکنده است. چو آمد به هوش آن گو زورمند همى پیش بنهاد زنجیر و بند / چنین گفت کاین هدیه‌هاى گرزم منش پست بادش به بزم و به رزم / به گرمابه شد با تن دردمند ز زنجیر فرسوده و مستمند. آن‌گاه جوشن خسروانى با اسبى تیزتک و کلاهخود و شمشیر خواست و چون اسبش را آوردند، دلش به درد آمد که این‌چنین لاغر و تکیده شده؛ فریاد برآورد اگر او گناه کرده، اسب را چه گناهى بوده که این‌چنین لاغر گشته و فرمان داد او را بشویند و با خوردن، تنش را نیرو بخشند. چون سیاهى شب فراگیر شد، اسفندیار با سه پسرش، نوش‌آذر و بهمن و مهرنوش با راهنمایى جاماسب به یارى سپاه گرفتار‌شده ایران شتافتند و چون به هامون گام نهادند، اسفندیار سر به آسمان کرد و گفت: «اى داور راستگوى، تو فروزنده جان اسفندیار هستى و مى‌دانى تنها براى کین‌جویى خون فرشیدورد دلم پر درد و رخسارم زرد گشته و اینک مى‌روم تا زندگى را بر ارجاسب تنگ گردانم و کین لهراسب و سى‌وهشت برادر دیگرم را بستانم و با داور دادگر پیمان مى‌بندم از بند پدر کینه به دل نگیرم و چون بر دشمن ایران پیروز گردم، سد آتشکده را بازسازى کنم و سد کاروانسرا بر پا دارم و در دشتى که از آن کرکسى بر شاخه‌اى ننشیند و گور و نخجیر به آن‌جا پاى نگذارد، سد هزار چاه آب زنم و کشاورزان را توانگر گردانم» و با این اندیشه به راهنمایى جاماسب به دیدار فرشیدورد زخم‌خورده شتافتند و چون برادر را این چنین درمانده یافت، آب در دیده گرداند و گفت: «اى شاه پرخاشجو، تو را که این گونه بدین روز نشاند؛ تا کین تو نستانم، آرام نخواهم گرفت» فرشیدورد گفت: «ریشه همه این رنج‌ها، گشتاسب است، اگر او تو را به بند نمى‌کشید، از ترکان این گزند نمى‌رسید. اکنون شادمانم تو در این‌جا هستى که چون من به دیگر سراى رفتم و از این گیتى پاى بیرون نهادم، مرا یاد دار و با بخشش روان مرا شاد گردان» و پس از آن‌که این سخن بگفت رخسارش به زردى گرایید و چنگ در جامه اسفندیار افکند و بر جهان هستى چشم فروبست. اسفندیار با اندوه از مرگ برادر گفت: «اى یزدان پاک که هماره در گیتى مرا راهنما بوده‌اى، مى‌دانم چون خون ارجاسب را بریزم، روان فرشیدورد و لهراسب آرام خواهند گرفت». پیکر بى‌جان برادر را بر اسبى ببست و با دلى پر از کینه و لبى پر از آه و افسوس از هامون به سوى بلنداى کوه شتاب گرفت و با خود مى‌اندیشید چه‌گونه با دست خالى براى برادرش دخمه‌اى بر پا دارد و سرانجام در زیر درختى سایه‌سار، برادر را بنهاد و از آن‌‌جا به‌ جایگاهى برفت که گشتاسب گرفتار گشته بود. در گذر به سوى آن بلندا، پیکرهای بى‌جان بسیارى از ایرانیان را نقش‌بسته بر زمین یافت به گونه‌اى که زمین در زیر پیکر آنان ناپیدا گشته بود. اسفندیار بر کشتگان زار بگریست و چون در رزمگاه چهره زرد گرزم و اسب در خون غلتیده‌اش را بدید که خاک بر پیکر سوار و باره‌اش پراکنده شده بود، به پیکر بى‌جان گرزم گفت: «اى مرد نادانِ بد روزگار! دشمن دانا به از دوست نابخرد نادان» سپس از آن دشت گریان به سوى پدر شتافت که به انبوه ترکان برخورد و سپاهى را دید که درازناى‌شان تا هفت فرسنگ در دوردست پیش رفته بود. با شگفتی دید پیرامون سپاه گرفتارآمده ایران، کَنده‌اى بزرگ و گسترده به اندازه پرتاب یک تیر پدید آورده‌اند و اسفندیار با رنج بسیار از آن کنده گذر کرد. در این هنگام هشتاد تن از گشتى‌هاى دشمن، راه بر او بربستند تا اسفندیار و همراهانش را شناسایى کنند. اسفندیار شمشیر برکشید و بسیارى از آنان را بکشت و راه خود را به سوى پدر هموار کرد و بر آن تند بالا بیامد و چون روى پدر بدید، در برابر او نماز گزارد و گشتاسب که در اندوهى ژرف فرو رفته بود، با دیدار پسر چهره به شادى بگشود و فرزند را در آغوش گرفت و یزدان پاک را سپاس گفت که روى اسفندیار را روشن‌روان یافت و از گرزم به زشتى یاد کرده، افزود: «با پروردگار جهان پیمان بسته‌ام که چون از رنج برهم و بر چینیان پیروزى یابم، تاج و تخت را به تو سپارم». پذیرفتم از کردگار جهان شناسنده آشکار و نهان / که چون من شوم شاد و پیروزبخت سپارم تو را کشور و تاج و تخت.  و افسوس بر پیمان خویش وفادار نماند که اسفندیار جان در راه این پیمان‌شکنى بگذاشت.