اسفندیار و گرگسار
گشتاسب پریشانروزگار و آشفتهروان، پناه گرفته در آن بلندجای، در تب و تاب بود که آیا فرزند برومندش، اسفندیار میپذیرد برای رهایی او با دشمنانش روباروی شود یا برای رنجی که از پدر دیده، کناره میجوید و مینشیند تا ارجاسب پدرش را به بند کشد و آنگاه به آوردگاه گام نهاده، تاج و تخت بستاند و بر جای پدر بنشیند که ناگاه فرزند برومندش را پیشاروی خویش دید. پدر پرشور و غمین بر پای جست و فرزند را شادمانه در آغوش گرفته، یزدان پاک را سپاس گفت که او را جوان و روشنروان یافته است
گشتاسب پریشانروزگار و آشفتهروان، پناه گرفته در آن بلندجای، در تب و تاب بود که آیا فرزند برومندش، اسفندیار میپذیرد برای رهایی او با دشمنانش روباروی شود یا برای رنجی که از پدر دیده، کناره میجوید و مینشیند تا ارجاسب پدرش را به بند کشد و آنگاه به آوردگاه گام نهاده، تاج و تخت بستاند و بر جای پدر بنشیند که ناگاه فرزند برومندش را پیشاروی خویش دید. پدر پرشور و غمین بر پای جست و فرزند را شادمانه در آغوش گرفته، یزدان پاک را سپاس گفت که او را جوان و روشنروان یافته است و پوزشخواه گفت: «از من در دل تندی مدار و بدان که آن گرزم بداندیش به زاری کشته شد و چون دگرباره همان شاه پیروزبخت شوم، تو را تاج و تخت خویش سپارم و همانند پدرم، در آتشکدهای تنها به پرستش یزدان پاک خواهم پرداخت». اسفندیار در پاسخ گفت: «همین که شاه از من خشنود باشد، تاج و تخت و کلاه از آن من شده است و خداوند میداند، زمانی که در آوردگاه، پیکر گرزم را آنگونه زار و پریشان دیدم، بر او گریستم. اکنون آنچه بد بود دیگر بر ما گذشته و غمِ رفته بر ما همچون باد گشته است و چون تیغ برکشم و از این کوهپایه فرود آیم، نه ارجاسب به جای گذارم، نه خاقان چین، نه کهرمی زنده خواهد ماند و نه خلخ و تورانزمینی به جای میماند». از دیگر سوی چون لشکر بیمزده گشتاسب بدانست اسفندیار از بند گران رسته و به آنان پیوسته، شادمانه گروه گروه به دیدار او شتافتند و همه بزرگان و خویشان در برابرش سر بر زمین گذاردند؛ به ستایش و نیایش. اسفندیار آنان را گفت همه تیغهای آبگون برکشند و دشمن را از پای درآورند. لشکریان بر او آفرین خوانده، او را افسر و تیغ کین خویش نامیدند و زاریکنان گفتند: «در پیشگاه تو آماده هر گونه جانفشانی هستیم». شبانه لشکر بیاراستند و جوشن و تیغ آماده کردند. گشتاسب نیز از روزگار بد، سخنها با فرزند برومند خویش داشت و برای ریختهشدن خون جوانانش از دو دیده، دو جوی روان کرد.
پدر نیز با فرخ اسفندیار/ همی راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوی/ به رخ برنهاد از دو دیده دو جوی
همان شب به ارجاسب آگاهی رسید که اسفندیار به پدرش پیوسته و در راه رسیدن به پدر بسیاری از پیشتازان سپاه را بکشته و تنها کسانی کشته نشدهاند که به او پشت کرده، بگریختهاند. ارجاسب با آگاهی از پیوستن اسفندیار به سپاه ایران سخت پریشان و غمین گشت و نزد کهرم از دلنگرانیهای خویش گفت که او را پندار دیگری بود؛ آنگاه که بر آن شد به نبرد گشتاسب آید، اسفندیار را دیوی دربند میدید و میدانست با بندیبودن اسفندیار، پیروزی از آن آنها خواهد بود و اکنون که از ترکان کسی نیست همتای اسفندیار باشد و بتواند در برابر او بایستد، گاه آن است که گشتاسب را به خود وانهند و با آنچه از سپاه ایران به دست آوردهاند، به توران بازگردند. و فرمان داد هرچه خواسته دارند، گرد آورده، بر شتران تیزتک بگذارند و بازگردند.
در این هنگام یکی از ترکان به نام گرگسار دانست که ارجاسب در اندیشه رهاکردن گشتاسب است، به نزد او آمده، گفت: «ای شاه ترکان چین، از بیم یک تن این گونه از رزمگاه پای پس نکش، آن هم از برابر سپاهی که اینچنین خسته و کوفته است».
یکی ترک بُد نام او گرگسار/ ز لشکر بیامد بر شهریار
بدو گفت ای شاه ترکان چین/ به یک تن مزن خویشتن بر زمین
گرگسار سخن خویش را پی گرفت و گفت: «هماورد اسفندیار من هستم، دل آسوده دار که آن مرد جنگیِ گشتاسب را به خاک و خون میکشم». ارجاسب چون سخنان گرگسار را بشنید و یال و کوپال او را بدید، به او گفت: «ای شیر پرخاشگر، میدانم تو را نام و نژاد و هنر است. اگر آنچه را گفتی به جای آوری، از تورانزمین تا دریای چین و همه سرزمین ایران را به تو میسپارم و تو سپهبد لشکر من خواهی شد و هر آنچه فرمان دهی، همان میشود». و در همان دیدار، فرماندهی سپاه خویش را به او سپرد.
دگر روز چون خورشید زرینپرتو خویش را روان گرداند و شب تیره بگریخت، اسفندیار با سپاهی که پیش از این بیمزده بود، پرشور و پرتوان از کوه سرازیر شد با این سامان که نستور فرزند زریر در بال راست، گردوی در بال چپ و گشتاسب در دل سپاه و اسفندیار در کنار پدر جای گرفته بود. سپاه ارجاسب به امید گرگسار رده برکشید، آنچنان سترگ که ستاره روی دریا را ندید. دل ارجاسب چون آبنوس سیاه شده بود و سپاه خویش را چنین سامان داده بود، در سوی راست او کهرم و در سوی چپ، شاه چگل. ارجاسب چون اسفندیار را کنار گشتاسب بدید، خود را به بلندجایی رساند و از آن فرازجای به سپاهیان بنگریست. سپس فرمان داد ساربان ده کاروان شتر تیزتک بیاورد و به نزدیکان خود نهانی گفت: «کار بر ما دشوار گردیده است، هرگاه دشواری دوچندان گردد، همه بر شتران مست بنشینیم و از آوردگاه بگریزیم». با آغاز نبرد، اسفندیار چون پیل ژیان کف بر لب آورده، مانند سپهر گردان با گرز گاوچهری که در دست داشت به میان چینیان زد و آنچنان از کشته پشته ساخت که زمین چون دریای خون شد و از آذرخش خنجرش هوا چون ثریا گردید. اسفندیار در یک تاخت سیصد تن از سپاهیان دشمن را از اسب فروکشید و فریاد برآورد: «از کین فرشیدورد امروز از دریا گرد برآورم». سپس به سوی راست سپاه دشمن تاخت و صد و شصت تن از پهلوانان و گردان را بکشت. کهرم چون ریزش سپاه خود بدید، به اسفندیار پشت کرد و چون اسفندیار به سوی چپ سپاه دشمن تک آورد، زمین یکسره دریای خون گردید و صد و شست و پنج تن دیگر را از اسب فروکشید. ارجاسب بیمزده به گرگسار گفت: «همه کشته شدند و تو همچنان ایستاده به جای ماندهای!» گرگسار ناگاه به خود آمد و کمان کیانی در دست، خود را به اسفندیار نزدیک کرد و تیر در پی تیر با خدنگ پولادین بینداخت و اسفندیار را آماج تیرهای خود گرداند. اسفندیار روی زین خم شد و گرگسار پنداشت تیرها از جوشن او گذر کرده است.
چو نزدیک شد راند اندر کمان/ بزد بر بر و سینه پهلوان
ز زین اندر آویخت اسفندیار/ بدان تا گمانی برد گرگسار
که آن تیر بگذشت بر جوشنش/ بخست آن کیانی بر روشنش.