گریز ارجاسب از برابر اسفندیار
با گامنهادن اسفندیار به آوردگاه، ارجاسب دانست سپاه چین و ختن را توان ایستادن در برابر این شاهزاده رویینتن نیست و پیشبینیهای بایسته را کرد تا چون شکست در سپاه افتد، خود و یاران نزدیکش بگریزند. تنها دلخوشی ارجاسب به پهلوانی مردافکن به نام گرگسار بود و در هنگامهای که اسفندیار سدها تن از چینیان را از پای درآورد، ارجاسب، گرگسار را گفت: «تو پیش از آمدن اسفندیار دلخوشیهای بسیار به ما دادی، اکنون گاه آن فرا رسیده تا پهلوانی کنی و اسفندیار را از پای درآوری».
با گامنهادن اسفندیار به آوردگاه، ارجاسب دانست سپاه چین و ختن را توان ایستادن در برابر این شاهزاده رویینتن نیست و پیشبینیهای بایسته را کرد تا چون شکست در سپاه افتد، خود و یاران نزدیکش بگریزند. تنها دلخوشی ارجاسب به پهلوانی مردافکن به نام گرگسار بود و در هنگامهای که اسفندیار سدها تن از چینیان را از پای درآورد، ارجاسب، گرگسار را گفت: «تو پیش از آمدن اسفندیار دلخوشیهای بسیار به ما دادی، اکنون گاه آن فرا رسیده تا پهلوانی کنی و اسفندیار را از پای درآوری». گرگسار، پیکان الماسه را در خانه کمان گذاشت و به اسفندیار نزدیک و نزدیکتر شد و کمان را کشیده، تیر را بر سینه اسفندیار نشاند. تیر با همه شتابی که داشت، پشت رزمجامه اسفندیار از پیشروی بازماند و اسفندیار وانمود کرد تیر او را از پای درآورده است و بر اسب خود زخمخورده خم شد. گرگسار شادمان به سوی اسفندیار شتافت و چون نزدیکتر شد، تیغ الماسه برکشید و خواست سر اسفندیار را از تنش جدا کند. شاهزاده ایرانی کمند از فتراک بگشود و سر و گردن گرگسار را به بند کشاند و تن لرزانش را به خاک افکند. دو دستش را از پشت، سخت ببست و بر گردنش پالهنگ افکنده، به لشکرگاه خویش فرستاد با لبهایی که از هراس با خون و کف درآمیخته بود. سپس او را به نزد شاه فرستاد و گفت او را نگاهبان بگذارید که نگریزد. با به بند کشیدهشدن گرگسار، در سپاه ایران شوری دیگر پدید آمد و یک سر بر چینیان تاختن گرفتند. ارجاسب چون پیکار را اینگونه دید، به پیرامونیان خود گفت کهرم کجاست که درفشش پیدا نیست و سرانجام هیونی را برای گریختن فراخواند و راه بیابان در پیش گرفت و آنگاه خود و ویژگانش بر هیونان مست بنشسته، سپاه را در رزمگاه بگذاشتند. اسفندیار با آگاهی از گریختن ارجاسب و دیدن ایستادگی سپاه او، خروش برآورد: «ای یاران من، شمشیر را بیهوده در دست نگرفتهاید، آن را با خون تازندگان به ایرانزمین رنگین کنید». با این خروش، آنچنان جویبار خونی روان گشت که اگر آسیابی وجود میداشت، سنگ آسیاب به چرخش درمیآمد.
از دیگر سوی با آگاهی از گریختن ارجاسب، سپاهیانش سخت بیمناک شدند و بر آن شدند سپر افکنند و تیغها بر زمین گذارند و به زنهارخواهی اسفندیار آیند. اسفندیار فرمان داد: «اکنون که دشمن سپر افکنده، خونشان نریزید». و زان پس هیچکس کشته نشد.
به زنهار اسفندیار آمدند/ همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زورآزمای/ از آن پس نیفکند کس را ز پای
خنجری که در دست اسفندیار بود، با خشکشدن خونها آنچنان به کف دستش چسبیده بود که ناگزیر شدند شیر آورده، خونها را بشویند تا بتوانند خنجر را از دستش بیرون کشند. سپس اسفندیار تن به آب سپرد و پرتوان و تندرست به یاران خود پیوست. آنگاه جامه سوکواران خواست و در کنار پدر به درگاه یزدان پاک به نیایش پرداخت. یک هفته پدر و فرزند با درد و اندوه در نیایش بودند و به روز هشتم، اسفندیار به چادر خویش بازگشت و گرگسار را نزد خود فراخواند. پهلوان چینی از روان شیرین خود نومید، با تنی لرزان به پیشگاه اسفندیار آمده، زانو زده، اسفندیار را گفت: «شهریارا، تو با ریختن خون من در هیچ انجمنی سخنی به ستایش نخواهی شنید. اگر بپذیری، بندهای خواهم شد که پیوسته تو را راهنما شوم و تا روییندژ همراهیات خواهم کرد». اسفندیار فرمان داد همچنان در بند بماند و در سراپردهای نگاهش دارند.
اسفندیار از مرگ نیای خود، لهراسب و از کشتهشدن برادرش، فرشیدورد سخت آزرده بود، به همین روی فرمان داد سران سپاه چین را که به بند کشیده شده بودند، بکشتند. سپس به پردهسرای آمده، با پدرش به گفتوگو بنشست. گشتاسب که بار دیگر در اندیشه پیمانشکنی بود و سودای آن نداشت تخت و تاج شهریاری را به اسفندیار وانهد، از کشتهشدن نیای اسفندیار و برادرش سخنها گفت و سرانجام یادآور شد: «تو با آرامش اینجا نشستهای و خواهرانت در روییندژ به بند کشیده شده، با تلخ کامی میزییند. خوشا به فرشیدورد که در رزمگاه کشته شد و رنج در بند بودن را نمیکشد. نمیدانم اکنون مردم درباره ما و خانوادهمان چه میگویند».
بدو گفت گشتاسب ای زورمند/ تو شادانی و خواهرانت به بند
خُنک آن که بر کینهگه کشته شد/ نه در چنگ ترکان سرگشته شد
گشتاسب بر آن بود اسفندیار را برانگیزد تا به روییندژ رفته، خواهرانش را رهایی بخشد و با این شیوه، وانهادن تاج و تخت را تا میتواند دورتر و دیرتر گرداند؛ به همین روی گفت: «از این ننگ که دخترانم در بند چینیان هستند، تا زندهام خواهم گریست. با کردگار بلند پیمان بستهام اگر تو به توران روی و خواهرانت را از دم اژدها بیرون کشی، تاج شاهنشاهی و تخت مهی را به تو سپارم و آنگاه مرا آتشکدهای برای پرستش یزدان پاک بس خواهد بود».
اسفندیار در پاسخ گفت: «هرگز روزگاری نیاید که ایرانیان تو را به دیدار نبینند. در پیشگاه پدر، من بندهای بیش نیستم و روان خویش را به فرمان او سپردهام» و افزود:
فدای تو دارم تن و جان خویش/ نخواهم سر و تخت و فرمان خویش
و با این سخن، اسفندیار از کاخ پدر به دشت آمد و سپاهیان چندی را برگزید برای تاختن به روییندژ.