اسفندیار در هفتخان -1
پیش از این گفته شد گشتاسب با آنکه به آواى بلند گفته بود از پادشاهى کنارهگیرى مىکند و همانند پدرش، لهراسب در آتشکدهاى به نیایش و پرستارى آتش مىپردازد و تاج و تخت به اسفندیار مىسپارد، چون هنگام وانهادن اورنگ شهریارى فرا رسید، به بهانههاى گونهگون روى آورد و فرزند برومند خویش را براى آزادسازى خواهرانش روانه روییندژ کرد.
پیش از این گفته شد گشتاسب با آنکه به آواى بلند گفته بود از پادشاهى کنارهگیرى مىکند و همانند پدرش، لهراسب در آتشکدهاى به نیایش و پرستارى آتش مىپردازد و تاج و تخت به اسفندیار مىسپارد، چون هنگام وانهادن اورنگ شهریارى فرا رسید، به بهانههاى گونهگون روى آورد و فرزند برومند خویش را براى آزادسازى خواهرانش روانه روییندژ کرد.
اسفندیار یکى از پهلوانان چینى به نام گرگسار را که از پى نبردى آسان به بند کشیده بود، با خود همراه گرداند و در باب رویدادهاى راه از او پرسش کرد و پهلوان چینى به شاهزاده ایرانى از خانهایى گفت که در سر راهش کمین کردهاند، اسفندیار با زیرکى و هوشیارى و فراتر، با دلاورى از سر خان نخست یعنى گرگى گذشت که خود در پیکر پیلى بود و دیگر، دو شیری را از پای درآورد که بسیار هولانگیز بودند و سرانجام اژدهایى را به کام مرگ فرستاد که مىتوانست دو اسب را در دم در کام خود فروکشد و این بار چون گرگسار را فراخواند به شیوه پیشین به او چند پیمانه شراب داد تا سخن به راستى گوید و گرگسار آزرده از کامگارىهاى اسفندیار، او را گفت: بدو گفت کهاى شاه پیروزگر/ همى یابى از اختر نیک بر/ تو فردا چو در منزل آیى فرود/ به پیشت زن جادو آرد درود.
گرگسار، اسفندیار را هشدار داد که این زن جادو، چه بسیار لشکریان را فریب داده، به بیابان کشانده، بهگونهاى که همه آنان از تشنگى و گرسنگى جان باختهاند؛ دریغ است پهلوان رویینتن ایرانزمین گرفتار زن جادو شود که از او گریزى نیست و رویینتنى هیچ به کار نیاید که مرگ در کمین است.
گرگسار سخن خود پى گرفت و گفت: «این زن جادو چنان است که اگر بخواهد، بیابان را در نگاهت چون دریا کند و دریا را چون بیابان. همه مردمان او را غول مىخوانند و اسفندیار را اندرز داد که در روزگار جوانى، جان بر سر این دام مگذار و اگرچه توانستهاى بر اژدها پیروز گردى، نباید نام خود را تباه گردانى که این دام از گونه دیگرى است».
جهانجوى، گرگسار را گفت: «اى پهلوان، با من بگو فردا، چه دامى در سر راه نهاده شده، هرچه از آن دام مىدانى، بگو که من با آن زن جادو چنان کنم که پشت و دل جادوگران را همه بشکنم و به یارى خداوند یکتا، سر آنان را به پایشان افکنم».
چون روز، جامه زرین بپوشید و خورشید گیتىفروز، روى به باختر نهاد، اسفندیار، سپاه را آماده گردانده، بنه برگرفت و با یادکردن نام یزدان نیکودهش، سپاه را به پیش راند تا دمیدن روز و آنگاه که کلاه زرین خورشید، فروزش گرفت و روى زمین یکسره بخندید، سپاه را به شیوه گذشته به پشوتن سپرد و با خود یکى جام زرین پر از مى برگرفت و تنبورى در بنه خود جاى داد، گویى سوداى آن داشت سورى برپاى کند و خود بهتنهایى گام در بیابان نهاد.
پس از آنکه در بیابان با اندیشه یافتن زن جادو گامها زد و کسى را پیشاروى خود ندید، سرانجام به بیشهاى رسید که همچون بهشتى مىمانست؛ آنچنان زیبا که گویى سپهر در آن لاله کاشته است و از فشردگى درختان و آغوشگشایى شاخهها به روى یک دیگر، زمین از آفتاب بىبهره مانده بود.
به شوق بهرهبردن از این همه آسایش و آرامش از باره خویش فرود آمد و با شنیدن زمزمه جویبار، در کنار چشمهاى نشست که از روشن آبِ آن، بوى گلاب شنیده مىشد. آنگاه جام زرین به کف گرفت و جام در پى جام بنوشید و چون از مى سرخ و جام زرین دلش شاد شد، تنبور در دست گرفت و با آواى بلند به سرودن پرداخت و سخن از ژرفاى دل گفت و از بىمهرى پدر بنالید.