|

خان چهارم

اسفندیار در هفت‌خان -۲

اسفندیار، به تنهایى گام در بیابان نهاد و چنین سرود که اسفندیار بداختر، هماره یا در بند گرفتار است یا در بیابان، پریشان گام مى‌زند. اسفندیار شاهزاده‌اى است که تنها با شیرها و گرگ‌هاى خونین‌دهان و اژدهاى مردمان‌کش روباروى مى‌شود و گویى هرگز از چنگ بلاها رهایى نخواهد یافت، از این جهان بهره‌اى نبرده و هیچ‌گاه پرى‌چهره‌اى را در کنار نداشته.

اسفندیار در هفت‌خان -۲

اسفندیار، به تنهایى گام در بیابان نهاد و چنین سرود که اسفندیار بداختر، هماره یا در بند گرفتار است یا در بیابان، پریشان گام مى‌زند. اسفندیار شاهزاده‌اى است که تنها با شیرها و گرگ‌هاى خونین‌دهان و اژدهاى مردمان‌کش روباروى مى‌شود و گویى هرگز از چنگ بلاها رهایى نخواهد یافت، از این جهان بهره‌اى نبرده و هیچ‌گاه پرى‌چهره‌اى را در کنار نداشته. 

اگر یزدان پاک چهره پرلبخند خود را به من نشان دهد، از این هستى کام خواهم گرفت، آرزویم این است که مرا جفتى دهد که آرام تن و روانم باشد، جفتى که به بالا چون سرو و به چهره چون خورشید و سر تا پاى، مشک‌آسا باشد.

زن جادو آواز اسفندیار بشنید، دانست که شکار خود با پاى خویش آمده تا او را به دام افکنده، از او کام و در پى آن روانش را بستاند و زیر لب گفت:

چنین گفت که‌آمد هژیرى به دام

 ابا چامه و رود و پر کرده جام

زن جادو، آن پیر پرآژنگِ ناآ‌گاه با آیین مردمى و زشت‌روى و زشت‌خوى، دست به جادویى زده، چهره خویش دگرگونه کرد و همانند یکى از ترکان شد که همه خوب‌روى و دلنشین و آرام‌روان بودند و با زیبایى تمام گام‌زنان به نزد اسفندیار بیامد و در کنار او بر لب جویبار بنشست و گفت:

 «اى جوان، من آن پرى‌رخسارى هستم که در سرودهایت از ژرفاى دل آرزو مى‌کردى».

 جهانجوى چون روى او را بدید، با آوایى رساتر سرودخوانى آغازید و گفت: «اى خداى یکتا، در کوه و بیابان تو راهنماى من هستى و مرا به خود وانمى‌نهى. از تو پرى‌چهره‌اى خواستم، دریغ نکردى و در این بیابان، بیشه‌اى نهادى سرسبز و چشمه‌اى جوشاندى خوش‌آوا و دل مرا با چهره‌اى خورشیدوش، آکنده از شور و شادى گرداندى»

 آن‌گاه شاهزاده ایرانى یک جام مى به دست آن پرى‌روى داد تا چهره او از مى ناب سرخ گردد.

اسفندیار به بازویش زنجیرى پولادین داشت که او را از جادو نگاه مى‌داشت، آن زنجیر را زردشت خود به بازوى اسفندیار بسته بود و گشتاسب آن را از بهشت آورده بود. با آن زنجیر که او را از جادویى نگاه مى‌داشت، روزگار بد توان آسیب‌رساندن به او را نداشت. آن زنجیر او را آگاه کرد که آن زن زیبا، همان زن جادوست.

 در یک آن، زنجیر به گردن زن جادو افکند با آن‌چنان توانى که نیرو از تن او بیرون رفت. به ناگاه چهره آن زیباروى به شیرى دژم دگرگونه گشت و اسفندیار دست به شمشیر برد و گفت: «اگر چون کوه آهنین گردى بر من گزندى نتوانى زد، روى خویش را به همان سان که هستى بر من بنماى وگرنه پاسخ تو را به شمشیر خواهم داد».

 پرى‌رخ با فشار زنجیرى که بر گردنش افکنده شده بود، به ناگاه گنده‌پیرى تباه گردید، با چهره‌اى زشت و سیاه و سر و مویى چون برف سفید. اسفندیار در یک آن خنجر برکشید و بر سرش فرود آورد و چنان زخمى بر او زد که سرش در تنش فرونشست.

 چون زن جادو بمرد، به ناگاه آسمان تیره و تار گشت، به گونه‌اى که چشم در آن خیره مى‌شد. در پى آن، تندبادى وزیدن گرفت و چهره خورشید در سیاهى شد و اسفندیار چون تندرى خروشید. لختى بگذشت و پشوتن با سپاه از راه رسید و اسفندیار را به نماز ایستاده دید. به او گفت:

نه با زخم تو پاى دارد نهنگ

نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ

و آرزو کرد آن پهلوان در گیتى هماره سرفراز بماند که جهان به مهر او نیازمند است.