مسائل بوطیقای داستایفسکی به روایت باختین
انقلاب کوپرنیکی داستایفسکی
بهواسطۀ رئالیسمی تمامعیار برای یافتن انسانِ درون انسان مرا روانشناس میخوانند؛ این درست نیست. من تنها یک رئالیست در معنای والاتر کلمهام، بهعبارتی، اعماق روح انسان را بهتمامی به تصویر میکشم.
بهواسطۀ رئالیسمی تمامعیار برای یافتن انسانِ درون انسان مرا روانشناس میخوانند؛ این درست نیست. من تنها یک رئالیست در معنای والاتر کلمهام، بهعبارتی، اعماق روح انسان را بهتمامی به تصویر میکشم.
داستایفسکی
«قهرمان داستایفسکی سراسر خودآگاهی است». میخاییل باختین در تفسیر خود از قهرمانِ داستایفسکی، خودآگاهی را بهمثابه «عنصر غالب هنری در ساختمان انگارۀ قهرمان» میداند که بهخودیخود برای فروپاشی وحدت تکگویۀ جهانی هنری کافی است؛ البته به شرطی که بهتعبیر باختین، قهرمان بهمنزلۀ خودآگاهی واقعا بازنمایی شود نهاینکه تشریح شود یا با مؤلف ترکیب شده و به بلندگوی صدای نویسنده بدل شود. از دیدِ باختین، تنها در شرایطی این اتفاق میافتد که لحنهای خودآگاهی قهرمان به شکل عینی درآیند و خود اثر شاهد فاصلهای میان قهرمان و مؤلف باشد. فراتر از آن، باختین معتقد است اگر بند نافی که قهرمان را به خالقش پیوند میدهد قطع نشود، ماحصلِ کار نه اثر هنری بلکه مستندی شخصی خواهد بود. انگارهای که در ادبیات ما دستکم از دهه هشتاد به اینطرف باب شد و هرکس را صاحبِ روایت و محق در نوشتنِ حدیث نفس بهجای ادبیات دانست و عاقبتِ آن، مستندات پرشمار شخصی، و همچنین، محوِ قهرمان از «ادبیات» ما بود. به تفسیر باختین برگردیم: «قهرمان برای داستایفسکی نه جلوهای است از واقعیت که ویژگیهای متداول و خاص و تثبیتشده و ویژگیهای فردی سرشتنما دارد و نه سیمایی بخصوص است که از دل مجموع ویژگیهای بیابهام و ابژکتیو حاصل شده باشد که جملگی پاسخگوی این سؤالاند که قهرمان ما کیست؟ نهخیر چنین نیست؛ برای داستایفسکی قهرمان نظرگاهی درباره جهان و درباره خودش است». درواقع، قهرمان در تفکر داستایفسکی، موضعی است که به شخص توانایی تفسیر خویش و واقعیت پیرامونش را میدهد. نزد داستایفسکی اهمیت ندارد که قهرمانش به چه شکل در جهان ظاهر میشود، بلکه مهم آن است که جهان به چه شکل در نظر قهرمانش و قهرمان به چه شکل در نظر خودش پدیدار میشود. خصلتِ بنیادین برای فهم شخصیتهای داستایفسکی روندِ کشف است؛ آنچه دست آخر باید کشف شود، «گفتار فرجامین قهرمان درباره خود و جهان خودش» است. نکته ظریفی در تفسیر باختین از روند کشف در آثار داستایفسکی نهفته است: ویژگیهای واقعیت و محیط پیرامونی قهرمان، عناصری نیستند که انگاره قهرمان را میسازند، بلکه عناصری که انگارۀ قهرمان از دل آن ساخته میشود، معنا و ارزش این ویژگیها برای خود قهرمان و برای خودآگاهی اوست. «تمامی کیفیات ثابت و ابژکتیو قهرمان (جایگاه اجتماعی او، میزان تیپیکبودن او بهلحاظ اجتماعی یا شخصیتشناختی، عادتوارۀ او، نیمرخ روحانی او و حتی ظاهر جسمانیاش)، به عبارتی هر آن چیزی که برای آفریدن انگارهای صُلب و تثبیتشده به خدمت مؤلف درمیآید در داستایفسکی به ابژۀ دروننگری خود قهرمان، به سوژۀ خودآگاهی او، مبدل میشود». تفاوتِ عمده داستایفسکی با همتایانِ خود خاصه در این است که تعریفِ تکینِ ذاتباورانه از قهرمان به دست نمیدهد و خصلتی تکین و حتی کوچکترین ویژگی قهرمان را نزد خود یعنی در محدودۀ دیدِ مؤلف محبوس نمیکند، بلکه همه آن را در درون میدانِ دید خود قهرمان، درون کورۀ حوادث خودآگاهی خود قهرمان میریزد. تعبیری که باختین برای قهرمان داستایفسکی به کار میبرد، نگریستن درون آینه است: انگار داستایفسکی قهرمان را مقابل آینه بنشاند تا خود را تماشا کند و به فکر فرو رود. به لطف این امر، جملگی ویژگیهای انضمامی قهرمان از یک ساحت بازنمایی به ساحت دیگر منتقل میشود و در نتیجه معنا و اهمیتی متفاوت به خود میگیرد: این ویژگیها دیگر نمیتوانند شخصیت را پایان بخشند و خاتمهاش دهند، دیگر نمیتوانند انگارهای تماموکمال از او بسازند. به این ترتیب، آنچه میماند نه کیستیِ قهرمان بلکه چگونگی آگاهی او از خودش است، «کنش تجسمبخشی هنری ما نه در برابر واقعیتِ قهرمان، بلکه در برابر کارکرد محض آگاهی او در مواجهه با واقعیت اتفاق میافتد». این همان کارستانی است که باختین از آن با عنوان «انقلاب کوپرنیکی کوچک داستایفسکی» تعبیر میکند. انقلابی که داستایفسکیِ جوان در جهان گوگول راه انداخت، مؤلف و راوی را با انبوهِ دیدگاهها و توصیفها و تعریفهاشان از قهرمان، به میدانِ دید خود قهرمان کشاند و «از این طریق، واقعیتِ پایانی و تاموتمام قهرمان را به هیئت مادۀ خودآگاهی خود قهرمان تغییر داد». داستایفسکی مؤلف را به معنای واقعی کلمه وارد میدان دید قهرمان کرد، و انقلاب کوپرنیکیِ خود در ادبیات را از طریق جذب یک تعریف تألیفی صُلب و پایانبخش و تغییر آن در قالب یکسویۀ تعریف قهرمان از خود، به ثمر نشاند. اینگونه قهرمانِ گوگولی به قهرمانِ دیگرگونۀ داستایفسکی بدل شد. باختین در نسبت قهرمانِ داستایفسکی با واقعیت به فرایندی اشاره میکند که در آن نهتنها واقعیتِ خود قهرمان، بلکه حتی جهان بیرونی و زندگی روزمره پیرامون او به درونِ فرایند خودآگاهی کشیده شده و از میدان دید مؤلف به میدان دید قهرمان منتقل میشود. درواقع قهرمان در آثار داستایفسکی، عملکردی نامتناهی است که حتی دَمی بر خود منطبق نمیشود. نمونۀ تمامعیار این قهرمانها، مرد زیرزمینی است که مدام میاندیشد دیگران درباره او چه فکری میکنند و میکوشد یک قدم از همه آگاهیهای دیگر، همه افکار و دیدگاههای دیگر درباره خودش پیشتر باشد. «در تمام لحظههای وخیم اعتراف خود، میکوشد تعریف یا ارزیابی محتمل دیگران را درباره خودش پیشبینی کند، معنا و لحن آن ارزیابی را حدس بزند و با زحمت زیاد میکوشد گفتههای محتمل سایرین را درباره خود صورتبندی کند». قهرمانِ «یادداشتهای زیرزمینی» به قول باختین برای شنیدن تکتک حرفهای دیگران درباره خودش گوش میایستد؛ او خود را در تمام آینههای آگاهی دیگران تماشا میکند و تعریف عینی خود را نیز میشناسد و در عین حال که همه این تعریفهای عینی و مغرضانه را درک میکند نمیتواند به آنها پایان بخشد یا تثبیتشان کند؛ «او میتواند پا فراتر از محدوده آن تعریفها بگذارد و به این ترتیب آنها را بیاثر کند». چراکه در بوطیقای داستایفسکی، کلام واپسین از آنِ قهرمان است؛ او که میخواهد به هر قیمتی کلامِ خودآگاهی خود را در دست داشته باشد تا در این کلام به چیزی بدل شود که نبوده است. بدینسان، مؤلف کلام واپسین را به قهرمانش وامیگذارد تا گفتمان قهرمان درباره خود و جهانش ساخته شود. از نظر داستایفسکی همواره در هر آدمی چیزی هست که تنها خود او میتواند در کنش آزاد خودآگاهی و گفتمان از آن پرده برگیرد، چیزی که به تعریف بیگانهسازی از قول کسی دیگر گردن نمینهد. او نشان میدهد که انسان معاصر را نمیتوان به ابژه بیصدای یک فرایند شناختیِ دستدوم و پایانبخش فروکاست؛ این عصیانِ قهرمانِ داستایفسکی علیه پایانپذیری ادبی خود در فرمهای یکپارچه و اولیۀ آگاهی است. از اینروست که داستایفسکی در «یادداشتهای زیرزمینی» در جدل با سوسیالیستها این باور را پیش میکشد که انسان کمیتی قطعی و تعریفشده نیست که بتوان او را در محاسباتی مطمئن و قطعی قاببندی کرد. قهرمانِ داستایفسکی همواره به دنبال انهدامِ چارچوب سخنان دیگران است که ممکن است پایانبخش او باشد، و دستبرقضا این کشمکش اغلب به بنمایۀ تراژیک زندگیاش بدل میشود. «حقیقت یک انسان از زبان دیگران، حقیقتی که به شکل گفتوگویی او را مخاطب خود قرار نمیدهد و درنتیجه حقیقتی دستدوم است، به انسان درون انسانِ او اشاره کند، به دروغی مبدل میشود که او را خوار و بیرمق میکند». چنانکه در «ابله»، آگلایا خطاب به میشکین در حال بحث درباره خودکشی ایپولیت میگوید: «اما به نظر من این کار شما خوب نیست. خیلی زشت است که آدم کسی را به این چشم ببیند و اینجور بر روح او قضاوت کند. شما فقط حقیقت را میبینید و این از بیانصافی است». دست آخر، میتوان نتیجه گرفت که اخلاقیاتِ داستایفسکی از جنس و جَنم دیگر است: در منظومۀ اخلاقیِ او، حقیقتْ منصفانه نیست، آنگاه که این حقیقت با ژرفای شخصیت کسی دیگر مرتبط باشد. داستایفسکی این حکم را از زبانِ ستاوروگین در «شیاطین» نیز تکرار میکند: «گوش کنید، من از جاسوسها و روانشناسها و دستکم از کسانی که میخواهند به درون روح من نفوذ کنند خوشم نمیآید».
* نقلقولها از کتاب «مسائل بوطیقای داستایفسکی»، فصل دوم: «قهرمان و موضع مؤلف درخصوص قهرمان در هنر داستایفسکی»، میخاییل باختین، ترجمه نصراله مرادیانی.