اسفندیار در هفتخان -3
گرگسار، پهلوان چینى که در سرپنجه رویین اسفندیار گرفتار آمده بود، پس از آگاهى از آنکه اسفندیار خان پنجم را نیز پشت سر گذارده، سخت غمین گشته، به خروش آمد و اسفندیار را گفت در خان ششم دیگر نه نبرد با دشمنى است که با تو به ستیزه برخیزد و نه افسونگرى که بخواهد تو را افسون کند، آنچه به نبرد تو مىآید، نه تیغ را کارآمد است و نه تدبیر را که برفى به بلنداى یک نیزه است و تو و سپاهیانت را در خود فرو مىکشد
مهدی افشار-شاهنامهپژوه: گرگسار، پهلوان چینى که در سرپنجه رویین اسفندیار گرفتار آمده بود، پس از آگاهى از آنکه اسفندیار خان پنجم را نیز پشت سر گذارده، سخت غمین گشته، به خروش آمد و اسفندیار را گفت در خان ششم دیگر نه نبرد با دشمنى است که با تو به ستیزه برخیزد و نه افسونگرى که بخواهد تو را افسون کند، آنچه به نبرد تو مىآید، نه تیغ را کارآمد است و نه تدبیر را که برفى به بلنداى یک نیزه است و تو و سپاهیانت را در خود فرو مىکشد. خرد تو را اندرز مىدهد راه رفته را بازگردى و کسى تو را براى این بازگشت سرزنش نخواهد کرد؛ چراکه دشمنى در برابر توست که شکستناپذیر است. اسفندیار پاسخ داد: «از این خان نیز با همه توان گذر خواهم کرد».
و چون روشناى بامدادان دمیدن گرفت، فرمان داد چادرها و سراپردهها برپا دارند. هوا بهارین و دلپذیر بود. چون چادرها برپا شد، بهناگاه تندبادى از روى کوهستان وزیدن گرفت به ستوه آورنده و جهان چون پر زاغ سیاه گشت و از ابر برفى باریدن گرفت و دیرى نپایید که بلنداى برف از بلنداى پیکر سپاهیان فراتر رفت و برف همگان را در خود فرو کشید. اسفندیار به پشوتن گفت: «این برف کار را بر ما دشوار و زندگى را با درد و رنج همراه گرداند. با مردى و پهلوانى به دم اژدها شتافتم، اکنون با این برف نمىدانم چه باید کرد. چاره این است که همه در پیشگاه یزدان پاک به نیایش بایستیم و او را بخوانیم و ستایش کنیم، مگر از ما این رنج را بگرداند».
پشوتن که نماد نیکویى بود، به پیشگاه یزدان پاک آمد، نیایشها کرد و از او خواست این رنج از سپاه ایران بگرداند. همانگه نسیمى دلاویز وزیدن گرفت و ابرهاى تیره را برد و چهره آسمان گشاده و مهربان گشت. چون ایرانیان به خویش بازگشتند و دلهایشان به جای آمد، همچنان به نیایش بایستادند و چون سراپردهها بارانخورده و خیس شده بود، با سپاهیان سه روز و سه شب همانجا بماند تا نیروى رفته از سرما به تن ایشان بازگشت و در روز چهارم چون خورشید گیتىفروز درخشیدن گرفت، اسفندیار سران سپاه خود را فراخواند و گفت باید سبک پیش رفت، در اینجا بارها فروگذارند و جز جنگافزارها هیچ برندارند، هر سرهنگى که سد آبکش نزد خود دارد، آب و خورش را نیمه گرداند و بدینگونه باری که افزون بود، همانجا بماند، مگر آنچه برای کارزار بایسته بود؛ باشد که به نیروى یزدان بر آن مردمان بدکنش پیروزى یابند.
اسفندیار گفت دلنگران آنچه رها کردهاند نباشند که چون بر آن دژ دست یابند، همه داراى گنج و افسر خواهند شد و چون خورشید، چادر زردرنگ به سر کشید و باختر رنگ زرد به خود گرفت، همه پهلوانان بنه بر جاى گذاردند و با شهریار خود همراه شدند. چون آسمان شب تیره گشت، در دیرگاهى دشت شبانه را درنوردیدند، بهناگاه آواى پرندگان ماهیخوار به گوششان رسید.
اسفندیار از این آواز درشگفت شد و برآشفته گرگسار را به نزد خود فراخوانده، گفت: «تو گفتى در این جایگاه آب نیست، هشدار دادى که هیچ جاى آرامش و خواب نیست، اکنون آواى کلنگ شنیده مىشود، چرا ما را از بىآبى بیمناک گردانیدى؟» گرگسار پاسخ داد: «در این راه اگر آبى هم باشد، آب شور است و دیگر آنکه اگر چشمهاى بیابى، آب آن چون زهر است و تنها پرندگان و درندگان از آن مىتوانند بنوشند».
اسفندیار فرمان داد سپاه شتابان بتازد تا این دشت سترون را هرچه زودتر درنوردند.