|

حسرت و خواری

سه سال از تصرف افغانستان به دست طالبان می‌گذرد. این روزها در نشریات مختلف جهان درباره این مدت و تغییراتی که رخ داده است، مطالب زیادی منتشر می‌شود. حمیرا علی‌زاده در یکی از رسانه‌های خارج از افغانستان در‌باره این سه سال نوشته است که به بخش‌هایی از آن اشاره می‌کنیم:

حسرت و خواری

سه سال از تصرف افغانستان به دست طالبان می‌گذرد. این روزها در نشریات مختلف جهان درباره این مدت و تغییراتی که رخ داده است، مطالب زیادی منتشر می‌شود. حمیرا علی‌زاده در یکی از رسانه‌های خارج از افغانستان در‌باره این سه سال نوشته است که به بخش‌هایی از آن اشاره می‌کنیم: «سه سال» شاید ساده‌ترین شکل بیان آن باشد، اما هزار‌و 95 روز گذشته است. مدتی بسیار طولانی که هر لحظه‌ آن با حسرت و خواری سپری شده است. حسرت رؤیاهایی که دیگر نیست و رنگ باخته است. حسرت سه سال خانه‌نشینی، طی‌نکردن مسیر رسیدن به صنف دانشگاه یا مکتب، حسرت کتاب‌هایی که می‌خواندیم و دورنمایی که می‌سنجیدیم، حسرت شاد‌ زیستن و حسرت در آغوش کشیدن امیدها. در این مدت جز هراس، افسردگی و ناامیدی چیز دیگری بر ما نگذشته است.

روز سقوط کابل، روز خوفناکی بود که با خود همه چیز را به دار کشید. روز سیاهی که حتی باورش در ذهن‌ها جایی نداشت. لحظه‌ای که گروه طالبان بر پشت دروازه‌های کابل صف بسته بودند، من و بسیاری از دختران که آن روز دانشگاه بودیم، هنوز بر بازوی پرتوان نیروهای امنیتی و دفاعی خود باور داشتیم، بی‌خبر از اینکه معامله‌گران دستان پرتوان آنان را از پشت بسته بودند و بیشتر از هر‌کسی در دام انتقام و کشتار قرار داشتند.

اندکی بعد، محیط دانشگاه دگرگون شد. همه پا به فرار گذاشتند. آن صحنه من را به یاد ۱۲ عقرب ۱۳۹۹، خونین‌ترین روزی که بر اثر حمله مهاجمان انتحاری بر دانشگاه کابل چندین دانشجو کشته و زخمی شدند، انداخت. آشوب و گریز از سیاه‌دلانی که در چندین سال گذشته عامل خونین‌ترین حمله‌های انتحاری و انفجاری که بر اثر آن صدها بی‌گناه کشته و زخمی شده بودند، غم‌انگیزترین صحنه‌ عمرم بود.

دانشگاه را با هراس و ترس از رویارویی با گروه طالبان ترک کردیم. هزار سؤال و فکرهای دیگر مانند مورچه به ذهن‌مان حمله‌ور شده بود؛ اما آن سوی دیوارهای بلند دانشگاه وحشت‌سرای دیگری برپا شده بود، انگار قیامت بود. پیر، جوان، زن، مرد و حتی کودکان سراسیمه می‌دویدند، گریه می‌کردند و در جست‌وجوی عزیزی صف بسته بودند تا حین فرار جا نماند.

تراژیک‌ترین قسمت زندگی زنان و دختران در افغانستان پس از سلطه این گروه آغاز شد. دیگر نتوانستیم نفس بکشیم، عمیق‌ترین حس افسردگی را تجربه کردیم و می‌کنیم، محکوم به حبس خانگی شدیم، رنگ پوشش ما هم مثل روزگار ما سیاه شد. رؤیا‌بافتن را فراموش کردیم، سال‌ها تلاش و زحمت ما هدر رفت، حق کار از ما گرفته شد، از رفتن به مکتب، دانشگاه و مرکزهای آموزشی بازداشته شدیم. به‌ خاطر رنگ لباس و تار موی خود بازداشت، شکنجه و کشته شدیم. تا صدا بلند کردیم تازیانه، مشت و لگد بر دهان ما کوبیده شد.

خیلی‌ها در میان ظلمتی که در ذهن‌ها نقش بسته بود، به دنبال روشنایی بودند؛ بنابراین همه به حقوق بشر، سازمان ملل و نهادهای مختلف دفاع از حقوق بشر باور داشتند. با اینکه ایستادن و جنگیدن در برابر گروه طالبان مثل امضا‌کردن سند مرگ بود، تعدادی از زنان قهرمان برای عدالت‌خواهی صدا بلند کردند و به جهان، واقعیت طالبان را بازگو کردند. کار ساده‌ای نبود. این زنان بها پرداختند. بهای از دست دادن زندگی، کشته‌شدن در این راه، تحمل شکنجه و زندان طالبان، طرد‌شدن از سوی خانواده‌ها و ده‌ها موردی که ما از آن بی‌خبریم. این زنان باور داشتند که کشورهای جهان در برابر طالبان که نقض حقوق بشر را آشکارا انجام می‌دهند، سکوت اختیار نمی‌کنند. سکوت اختیار نکردند، اما در برابر هر اقدام ظالمانه این گروه تنها اعلامیه صادر کردند. دردآورتر این است که در حال تعامل با این گروه هستند.

این یادداشت را در یکی از شب‌های تاریک که آسمان نه ستاره‌ای داشت و نه مهتابی و من در سیاهی مذاب آن خاطرات سقوط را مرور می‌کردم، در‌حالی‌که بغضم از بیچارگی و بی‌وطنی ترکیده است، از دیار غربت می‌نویسم. اشکم را پایانی نبود. کلام همیشگی پدرم را با خود زمزمه می‌کنم: «به کجا پناه ببریم از وطنی که سر ندارد». دیگر نتوانستم بنویسم. حیران بودم از کدام زندگی که زیر پرچم طالبان نابود نشده، بنویسم.