نخستین دیدار رستم با اسفندیار
در پى فرمان گشتاسب که رستم را کتفروبسته در بارگاه خود مىخواست، اسفندیار به امید آنکه این آخرین خواسته پدر راه را بر پشت دادن به اورنگ شهریارى خواهد گشود، با سپاهى از بهترین رزمآوران راهى زابلستان شد و در کناره هیرمند ایران سراپرده برپا داشت و بهمن، پسر خود را به نزد رستم فرستاد، با این پیام که آماده شود تا او را به درگاه شاه ایران برد. رستم، بهمن را بنواخت و او را گفت سخن بخردانه باید گفت، او خود به اختیار خویش به نزد گشتاسب خواهد آمد. دریغا که گشتاسب تنها فرودستى رستم را آرزو مىکرد.
![روزنامه شرق](/images/Logo-newspaper.jpg)
مهدی افشار-شاهنامهپژوه: در پى فرمان گشتاسب که رستم را کتفروبسته در بارگاه خود مىخواست، اسفندیار به امید آنکه این آخرین خواسته پدر راه را بر پشت دادن به اورنگ شهریارى خواهد گشود، با سپاهى از بهترین رزمآوران راهى زابلستان شد و در کناره هیرمند ایران سراپرده برپا داشت و بهمن، پسر خود را به نزد رستم فرستاد، با این پیام که آماده شود تا او را به درگاه شاه ایران برد. رستم، بهمن را بنواخت و او را گفت سخن بخردانه باید گفت، او خود به اختیار خویش به نزد گشتاسب خواهد آمد. دریغا که گشتاسب تنها فرودستى رستم را آرزو مىکرد. بهمن پس از دیدار با رستم به نزد پدر آمد و اسفندیار از او پرسید چگونه پیام او را گزارده و چه پاسخى دریافت داشته و بهمن به ستایش از رستم سخن گفت که اسفندیار برآشفت و بهمن را در میان انجمن خوار گرداند که او کجا گردنکشان را دیده است که آواز روباه را غرش شیر پنداشته، گرچه در دل مىدانست رستم همان شیرى است که چون بغرد پژواک آوایش زمین را به لرزه مىافکند و اکنون مىدانست رستم در آن سوى هیرمند چشم دوخته است به دیدارش.
اسفندیار فرمان داد تا اسب او را زین کنند و صد تن از ناموران سپاه خویش را برگرفت و شتابان به لب هیرمند رفت و رستم را به دیدار خود آرزومند یافت. اسب را به آب زد تا از رود بگذرد. رستم از اسب فرود آمده، از خشک پاى به درون رودبار گذارد و اسفندیار را درود گفت و افزود از خداوند یکتا خواستم تو را تندرست و پرتوان ببینم، برویم یک جاى بنشینیم به گفت و شنود و این دشوارى را به یارى خود آسان گردانیم و خداوند را گواه گرفت تنها خرد راهنماى اوست و از دیدار او چنان خورسند است که گویا دگرباره سیاوش را دیده است و چه نیکبخت است آن پادشاهى که چون او پسرى دارد و نزد او، اسفندیار همان سیاوش دیگرى است و آرزو کرد هر آن که با او به نبرد برخیزد، پاى در گل بماند و دژم گردد و نیک مىداند همه دشمنانش از او پربیم هستند و کس را توان ایستادن در برابر او نیست. اسفندیار چون آن یل پیر را از اسب فرودآمده دید، از اسب خود پاى بر زمین گذارد تا پاسخى باشد به بزرگمنشى او و آنگاه رستم را در آغوش کشید و او را آفرین گفت: «سپاس یزدان پاک را که تو را شاد و روشنروان مىبینم. تو آن پهلوانى هستى که شایسته ستودنى و یلان گیتى در پیش پاى تو خاکسارى مىکنند». و رستم در پاسخ گفت: «خوشا آن کسى که تو او را پسر هستى و در تمام گیتى نام تو به یادگار خواهد ماند».
در برابر مهرورزى رستم، اسفندیار گفت: «چون تو را مىبینم زریر، برادر پدر خویش را در یاد زنده مىگردانم که در پهلوانى و مردانگى و مهر به میهن و برادر یگانه بود».
رستم آنگاه گفت:«اى شاهزاده روشنروان، آرزو دارم خرامان به خانه من آیى و با آمدنت خانه مرا روشن گردانى و هرچند آنچه داریم فرودستتر از آن است که سزاى تو باشد، هر آنچه هست به پاى تو ریزم و بکوشم و آرام تو جویم».
اسفندیار در پاسخ گفت: «هر آن کس چون تو باشد، همه سرزمین ایران بدو شادکام خواهد بود. آسان نتوان از خواسته تو گذشت، افسوس که فرمان شاه گیتى به گونه دیگرى است و هرگز چه در آشکار و چه در نهان از فرمان او روى نگردانم. شهریار ایران، به زابل ما را درنگ و با نامداران این بوم نیز نبرد نفرموده و از تو نیز مىخواهم همان کنى که شهریار ایران فرمان داده است.تو خود بىدرنگ پاى در بند نه که از بند شاهنشاه کسى را ننگ نیست و چون تو را در بند کشیده نزد شاه برم، خود از این بستگى خونینجگر هستم و در پیش تو کمربسته مىایستم و هرگز نگذارم تا شب در بند بمانى و هرگز نگذارم گزندى بر تو رسد و مىدانم از شاه روشنروان نیز هرگز بدى نیاید».