|

دو پهلوان روباروی یکدیگر )2(

اسفندیار گفت: «در توران و چین آنچه کرده‌ام و آن رنجى که برده‌ام، از آغاز تا امروز کس اندر جهان ندیده است. رویین‌دژ، دژى بود که هیچ‌کس اندیشه گرفتن آن را به خود راه نمى‌داد، چراکه بر فراز کوهى دست‌نایافتنى بود. با چاره‌جویى بدان راه یافتم و همه بت‌پرستان را که براى نابودى آیین زرتشت به ایران‌زمین آمده بودند، از پاى درآوردم، بتان را بر زمین افکندم و آتش زرتشت را در آنجا برافراختم.

اسفندیار گفت: «در توران و چین آنچه کرده‌ام و آن رنجى که برده‌ام، از آغاز تا امروز کس اندر جهان ندیده است. رویین‌دژ، دژى بود که هیچ‌کس اندیشه گرفتن آن را به خود راه نمى‌داد، چراکه بر فراز کوهى دست‌نایافتنى بود. با چاره‌جویى بدان راه یافتم و همه بت‌پرستان را که براى نابودى آیین زرتشت به ایران‌زمین آمده بودند، از پاى درآوردم، بتان را بر زمین افکندم و آتش زرتشت را در آنجا برافراختم. آتشى که از بهشت آمده بود. و به پیروزى خداى گیتا آنگاه به ایران بازگشتم که در هیچ کجا براى ایران‌زمین دشمنى به جاى نمانده بود».

سپس اسفندیار از سخن بازماند و لختى بى‌گفتار به رستم نگریست، آنگاه گفت: «سخن‌ها به درازا کشیده شد، مى‌دانم تشنه‌اى، بگذار اندکى بنوشیم».

در هنگام نوشیدن نیز هر‌دو در اندیشه بودند، بى‌بانگ نوشانوش، جام‌ها تهى گردید و آنگاه رستم بود که لب به سخن گشود: «اکنون مرد داد باش و سخن مرا بشنو. سخن این مرد کهن را. اگر با گرز گرانى که به گردن آویخته بودم به مازندران نرفته بودم تا گیو و کاووس و توس را که از بانگ کوس‌ها کر شده بودند، آزاد گردانم و اگر سر جادوگران را از تن جدا نکرده بودم، در زنجیره خاندان کیانى پارگى رخ مى‌داد. سیاوش کشته مى‌شد و کس نمى‌دانست کیخسرویى در این گیتى هست و امروز اگر اینجا هستى، براى آن است که کاووس زنده ماند. کاووس را از بند گران به سوى تخت شاهى بردمش و ایران از بودن او شاد شد و او نیز نیک بخت گردید. تنها یار من در هفت خان، رخش و شمشیر نیرم بود و باز آنگاه که به سوى هاماوران رفتم و او را به بند کشیدند، از ایرانیان لشکرى ببردم و با لشکریان سه کشور دمادم بجنگیدم، شاهان‌شان را بکشتم و اورنگ شهریارى‌شان را تهى کردم، آنگاه کاووس به‌بند‌کشیده را آزاد کردم و در کنار او گیو و گودرز و توس را نیز به ایران بازگرداندم. در آن روزها که کاووس در هاماوران در بند بود، افراسیاب از نبودن کاووس بهره جسته با سپاهى گران به ایران روى آورده بود و روزگار ایرانیان از بیداد آن نامردمان 

پر درد و رنج بود. با همان لشکرى که به هاماوران رفته بودم، این بار با کاووس و گیو و گودرز و توس بازگشتم، افراسیاب با دیدن درفش من و شنیدن بانگ رخش من، شتابان از ایران به سوى چین گریخت و سپس جهان پر از داد و آفرین گردید».

اسفندیار براى آنکه سخن رستم را کوتاه کند، گفت: «بیش از این گفتار به کار نیاید، نیمى از روز گذشت و سخت گرسنه‌ایم، خوان را بگسترید و خوراکى آورید و کسى را بر این خوان نخوانید که بسیار سخن باشد». و چون رستم آغاز خوردن کرد، اسفندیار از آن بسیار خوردن در‌شگفت شد. دیگر یلان بره‌اى را پیش روى او نهادند و به فرمان اسفندیار به جاى مى‌ پخته، مى خام آوردند تا ببینند توان رستم در برابر مى چگونه است و به گفته حکیم توس، جام مى‌اى آوردند که کشتى در آن گذر مى‌کرد.

بفرمود مهتر که جام آورید/ به جاى می‌ پخته، خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز مى/ چه گوید چه آرد ز کاووس کى

بیاورد جام مى میگسار/ که کشتى بکردى برو بر گذار

رستم به یاد شهنشاه آن جام را درکشید و کودک میگسار همان جام را دگرباره لبال گرداند. اسفندیار به آرامى به پشوتن گفت چرا با افزودن آب تیزى شراب را مى‌گیرد و پشوتن فرمان داد تا جام مى مردافکنى آورند که به آن آب افزوده نشده باشد و چون مى آورده شد، همه در‌شگفت شدند.

رستم چون آهنگ رفتن کرد، از مى لعل پرنشاط بود و اسفندیار از ژرفاى دل گفت:

مى و هرچ خوردى تو را نوش باد/ روان دلاور پر از توش باد

و رستم براى او آرزوى خرد کرد و گفت‌:

بدو گفت رستم که اى نامدار/ همیشه خرد بادت آموزگار