|

در آوردگاه رستم و اسفندیار (۱)

گفت‌وگوى پیش از نبرد

رستم را سر نبرد با شاهزاده اسفندیار نبود و شاهزاده جوان با انگیزه پشت‌دادن به اورنگ شهریارى و نیز به‌جاى‌آوردن فرمان پدر، رستم را کت‌فروبسته مى‌خواست تا او را در پیشگاه پدر به زانو بنشاند و رستم، پهلوان پیر ایران‌زمین که پشت و پناه مردم ایران در برابر دشمنان این آب و خاک بود و از روزگار کى‌قباد تا کى‌کاووس تنها امید شاهان این سرزمین، به‌هیچ‌روى به این خواسته شرم‌آور اسفندیار تن در‌نمى‌داد و پس از چند دیدار و بسیار گفتارهاى مهرآمیز و اندرزهاى پدرانه رستم و برخوردهاى نابخردانه اسفندیار، سرانجام رستم از سراپرده اسفندیار با دلى شکسته و غمى سنگین بر دل بیرون آمد و با سراپرده این‌گونه سخن گفت: «اى سراى امید! چه زیبا روزى بودى آن روز که در تو جمشید مى‌زیست و زیباتر آنگاه که کاووس در تو جاى داشت و برتر و باشکوه‌تر آنگاه که آرام‌جاى کیخسرو بود. اکنون درِ فرهى و شکوه بر تو بسته شده و بر تخت، ناسزایى پشت داده که سزاوار این سراپرده نیست».

رستم را سر نبرد با شاهزاده اسفندیار نبود و شاهزاده جوان با انگیزه پشت‌دادن به اورنگ شهریارى و نیز به‌جاى‌آوردن فرمان پدر، رستم را کت‌فروبسته مى‌خواست تا او را در پیشگاه پدر به زانو بنشاند و رستم، پهلوان پیر ایران‌زمین که پشت و پناه مردم ایران در برابر دشمنان این آب و خاک بود و از روزگار کى‌قباد تا کى‌کاووس تنها امید شاهان این سرزمین، به‌هیچ‌روى به این خواسته شرم‌آور اسفندیار تن در‌نمى‌داد و پس از چند دیدار و بسیار گفتارهاى مهرآمیز و اندرزهاى پدرانه رستم و برخوردهاى نابخردانه اسفندیار، سرانجام رستم از سراپرده اسفندیار با دلى شکسته و غمى سنگین بر دل بیرون آمد و با سراپرده این‌گونه سخن گفت: «اى سراى امید! چه زیبا روزى بودى آن روز که در تو جمشید مى‌زیست و زیباتر آنگاه که کاووس در تو جاى داشت و برتر و باشکوه‌تر آنگاه که آرام‌جاى کیخسرو بود. اکنون درِ فرهى و شکوه بر تو بسته شده و بر تخت، ناسزایى پشت داده که سزاوار این سراپرده نیست». اسفندیار سخنان رستم بشنید و از سراپرده خارج شده با خشم گفت: «چرا به سراپرده من ناسزا مى‌گویى، شایسته است که زابلستان را غلغلستان بخوانند و آیین پرشگفتى است که میهمان چون از میزبان سیر آید از او به زشتى یاد کند. کجا در روزگار جمشید مردمان به آرامش رسیدند، کجا در روزگار کاووس مردمان در آسایش مى‌زیستند، کجا شاهان راه یزدان را بازجستند در روزگاران پیشین زمین پر از آشوب و پر از خنجر و غارت بود، اکنون شهریار ایران گشتاسب است و در پیشگاه او خردمندى چون جاماسب به اندرزگویى ایستاده است، یک پهلوى او زردشت با اوستا و زند و پازند نشسته و در پهلوى دیگرش پشوتن نیکوسرشت جاى دارد، همان پهلوانى که سرد و گرم روزگار را چشیده، بسیار آموخته و گشتاسب را رهنمون است و فراتر، در پیشاروى او فرخ اسفندیار ایستاده که گردش روزگار و دل نیکوان از او شادمان است و بدسرشتان از او در بیم هستند». آنگاه به سراپرده بازگشت و به برادر خویش، پشوتن گفت: «اگرچه به درشتى با آن پهلوان سخن گفتم، باز نمى‌توان مردى و گردى او را نادیده گرفت و به راستى نمى‌دانم در کارزار با او چه رخ خواهد داد، ژنده‌پیلى است که به کوه گنگ نشسته است و چون با نیزه و شمشیر به جنگ زیید، شکوهى دیگر مى‌یابد و دوست نمى‌دارم او در نبرد با من راه نشیب در پیش گیرد و ناتوان بماند و دلم براى این همه فر و شکوه مى‌سوزد، هرچند نمى‌توانم از فرمان شهریار دست بشویم و به ناگزیر چون به آوردگاه آید، روز روشن را به او شب تاریک خواهم گرداند». پشوتن خردمند گفت: «پیش از این نیز به تو گفته‌ام و باز هم مى‌گویم دریغ و درد است که آزادمردى چون رستم را بیازارى که او اندیشه آزار تو را ندارد. شب را به روز رسان و فردا بى‌سپاه به ایوان او برو و به مهر با او سخن بگو و مى‌دانم از فرمان تو سر نمى‌پیچد و چون با تو پیمان بندد، بر پیمان خویش مى‌ماند، چرا با او با کینه و خشم سخن مى‌گویى؟ دل از خشم و کین بشوى». اسفندیار در پاسخ گفت: «در شگفتم از مرد پاکدین و خردورزى چون تو که به راستى چنین سخنانى از تو شایسته نیست، اگر راهنما و دستور شهریار ایران تو هستى و این‌گونه مى‌خواهى شاه را رهنمون شوى، همه کوشش‌هاى ما بر باد شده و دین زردشت نیز نادیده گرفته شده است، مگر زردشت نگفته هرکس از فرمان شاه روى گرداند، دوزخ جایگاه اوست، چگونه از من مى‌خواهى گناهکار شوم و به فرمان گشتاسب پشت کنم، تو بگو من خود هرگز چنین نخواهم کرد و اگر براى جان من در هراسى، تو را از هر گزندى نسبت به خود آسوده مى‌گردانم. هیچ‌کس پیش از آنکه روزگارش پایان گیرد، نمى‌میرد و کسى مرده است که نام بزرگى را لگدمال کند و تو فردا خواهى دید در دشت نبرد، این پلنگ جنگى چه خواهد کرد».