خواهران غریب
یک خواهر به دست پدر کشته شد، یکی فرار کرد و دیگری بستری است
دختر جوانی که خواهرش به خاطر طلاقگرفتن قربانی خشم مادر و پدرش شده است، در این مصاحبه اختصاصی جزئیات زندگی خود و خواهر کشتهشدهاش را شرح داد. در آخرین روز بهمنماه امسال مدیرکل بهزیستی کرمانشاه اعلام کرد که پدری در کرمانشاه، دختر ۲۳ساله خود را به دلیل جدایی از همسرش با ضربات چاقو به قتل رسانده است. براساس گزارشهای اولیه، این حادثه در پی اختلافات خانوادگی رخ داده است و دختر جوان که دنیا نام داشت، پس از جدایی از همسرش، به خانه پدری بازگشته بود، اما با وجود موافقت اولیه پس از چند روز با مخالفت و خشم پدر خود روبهرو شد.


شاهد حلاجنیشابوری: دختر جوانی که خواهرش به خاطر طلاقگرفتن قربانی خشم مادر و پدرش شده است، در این مصاحبه اختصاصی جزئیات زندگی خود و خواهر کشتهشدهاش را شرح داد. در آخرین روز بهمنماه امسال مدیرکل بهزیستی کرمانشاه اعلام کرد که پدری در کرمانشاه، دختر ۲۳ساله خود را به دلیل جدایی از همسرش با ضربات چاقو به قتل رسانده است. براساس گزارشهای اولیه، این حادثه در پی اختلافات خانوادگی رخ داده است و دختر جوان که دنیا نام داشت، پس از جدایی از همسرش، به خانه پدری بازگشته بود، اما با وجود موافقت اولیه پس از چند روز با مخالفت و خشم پدر خود روبهرو شد.
در جریان یک درگیری، پدر با ضربات چاقو به دختر خود حمله کرد و او را به قتل رساند. پس از وقوع این حادثه، نیروهای انتظامی و مقامات قضائی وارد عمل شدهاند و تحقیقات درباره این قتل خانوادگی و منتسب به ناموس آغاز شد. درحالحاضر پرونده این جنایت در دست بررسی قرار دارد و مرد متهم به فرزندکشی هم تحت بازداشت قرار گرفته است. خواهر بزرگتر دنیا هم چند سال قبل از شوهرش جدا شده، یعنی زمانی که تقریبا همسن دنیا بود. اما او به خاطر اینکه احساس میکرد جانش در خطر است، به شهر دیگری رفت. در ادامه مصاحبه با او را میخوانید:
از زندگی خودت بگو که در چندسالگی ازدواج کردی؟
من 13 سالم تمام شده بود و هنوز چند ماهی مانده بود که 14 سالم بشود که به اجبار من را به یکی از فامیلهای پدرم دادند، به من گفتند یا این آدم یا این آدم.
یعنی چه به اجبار؟
یعنی گفتند اگر ازدواج نکنی، نمیگذاریم مدرسه بروی و تحصیل کنی، حتی کتکم هم میزدند. من هم سنم کم بود، نگران بودم که کتک نخورم و برای همین قبول کردم.
شوهرت چند سالش بود و چه نسبتی با پدرت داشت؟
آن موقع شوهرم حدود ۲۵ سال داشت و پسر دخترخاله پدرم بود.
چند سالت بود که از او جدا شدی؟
۲۲ سالم که بود به خاطر اسارت کاملی که در آن سالها داشتم، تصمیم گرفتم جدا شوم و به آن زندگی پایان بدهم.
چرا در چنان شرایطی تو را به مردی دادند که حدود دو برابر سنت را داشت؟
چون حدود ۳۰ سال پیش یا شاید هم قبلتر، عموی پدرم، عمه آنها را که همسرش بود، کشته بود و آنها ماجرا را فراموش نکرده بودند، یک جورهایی حس میکردند که چنین وصلتی باید صورت بگیرد تا کدورتها از بین برود.
چرا در اسارت کامل بودی؟
چون نه حق تحصیل داشتم و نه هیچگونه اراده شخصی برای تصمیمگیری درباره زندگی خودم. چون آزادی نداشتم، تصمیم به جدایی گرفتم.
نظر خانواده درباره تصمیم جدایی شما چه بود؟
اول موافقت کردند و بعد از شش، هفت ماه درحالیکه دختر سهساله داشتم، مخالفت کردند و آن موقع بود که من تصمیم گرفتم جدا شوم و به شهر دیگری رفتم.
خانواده چطور مخالفت خود را نشان دادند؟
هنوز طلاق نگرفته بودم، چند بار کتککاری شد و پدرم به درخواست مادرم من را از خانه بیرون کرد.
چطور شما را از خانه بیرون کردند؟
مادرم گفت یا من به این خانه نمیآیم یا این دختر را که جدا شده، باید از خانه بیرون کنی.
وقتی با این واکنش روبهرو شدی، چه کردی؟
پدرم من را کتک زد و از خانه بیرونم کرد، اما من طلاق گرفتم و مستقل شدم. حتی دو، سه سال اول هم خیلی اذیتم کردند، اما در نهایت مستقل شدم و روی پای خودم ایستادم و بعد از آن نتوانستند آسیب جدی به من بزنند. اما در کل همهجوره و در هر مسئلهای از زندگیام که میتوانستند نقش داشته باشند، تخریب و نابودی ایجاد کردند.
الان دخترتان کجاست؟
پیش پدرش.
با توجه به اتفاقی که برای خواهرت بعد از جدایی افتاد، خودت چطور جان سالم به در بردی؟
من را هم تهدید به قتل کردند، اما من چون سعی کردم مستقل شوم، نتوانستند بلایی سرم بیاورند، البته چند بار کتکم زدند.
پدر و مادرتان چند سال دارند؟
پدرم ۵۲ سال دارد و مادرم براساس شناسنامهای که دارند، ۵۲ سالشان است، اما آنطورکه خودشان میگویند، اگر شناسنامه مال خودش نباشد و شناسنامه خواهرش باشد، ۵۰ سالش است.
درباره دنیا، آن خواهری که کشته شد بگویید. چند سال داشت؟
دنیا ۲۳ سالش بود، زمانی که من طلاق میگرفتم، شش، هفت ماه خانه پدرم بودم و کارهای طلاق را انجام میدادم که خواهرم با پسرداییمان نامزد شد. آن زمان حال روحی مناسبی نداشت و دائم گریه میکرد.
چرا حال روحی مناسبی نداشت؟
آن زمان به من گفت از طرف شوهر خواهر دومم (یکی از اقوام نزدیکمان) به او تعرض شده است و در همین حین بود که من مجبور شدم مستقل شوم و او را شوهر دادند. دنیا در آن زمان در آن خانه در عذاب و آسیبهای شدید بود که تصمیم به ازدواج با پسرداییمان گرفت و حتی مجبور شد دو سال را در خانه دایی بگذراند تا پسردایی از سربازی برگردد و بتوانند ازدواج کنند.
به غیر از شما چه کسی در جریان اتفاقی که برای دنیا افتاده بود، قرار داشت؟
خاله بزرگم هم در جریان اتفاقی که برای دنیا افتاده بود، قرار داشت و همسرش هم در جریان بود، حتی فکر میکنم خانواده شوهر دنیا در جریان ماجرا قرار گرفتند.
چرا دنیا بعد از چند سال تصمیم به جدایی گرفت؟
من رفتوآمدی به زندگی آنها نداشتم و فقط یکی، دو بار که رفتم، شوهرش نبود و سر کار بود. اما یک بار خواهرم زنگ زد و گفت چند ساعت پیش میخواست من را خفه کند و یک بار هم دوباره خواهرم تماس گرفت و در حال جیغزدن بود و میگفت من را آورده به سد ساوه در آب غرق کند، الان از ماشین پیاده شدهام و شوهرم با چاقو دنبالم است و من فرار میکنم.
آن موقع چطور از مرگ نجات پیدا کرد؟
آن موقع بود که من مجبور شدم با پلیس ۱۱۰ تماس بگیرم و گفتم بروند خواهرم را نجات دهند.
بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
بعد از یک ساعت شوهرش با من تماس گرفت و گفت: من نمیخواستم دنیا را بکشم، میخواستم خودم را داخل سد بیندازم. خواهرم خیلی ناراحت بود و میگفت دیگر نمیتوانم شوهرم را تحمل کنم. چون با صحبتهایش خیلی آزارم میدهد. رفتارهایی انجام میدهد که باعث شده بود نگران شود که نکند به او آسیب بزند. درنهایت شوهر خواهرم یکی، دو بار هم من را کتک زد که الان هم شکایتم در دادگاه جریان دارد.
واکنش خانواده چه بود؟
از طرف خانواده سر این مسئله که دنیا تصمیم به جدایی گرفته بود، تهدید شدم و کتک خوردم. آنها من را به خارج شهر بردند و کتک زدند. بعد هم دنیا را به زور دوباره سر زندگی مشترک بردند، چون میخواست طلاق بگیرد. این در حالی بود که تمام فامیل و اقوام خاله و دایی اول گفتند اگر بخواهد طلاق بگیرد، کمکش میکنیم، اما خب، دروغ گفتند و هم یکجورهایی از اینکه دنیا طلاق بگیرد و بتواند آزادانه زندگی کند، هراس داشتند. از طرفی انگار به احتمال زیاد عذاب روحی خانه پدری ما همچنان در جریان بود که این شرایط تسلط زیادی را روی بقیه ایجاد میکرد که نتوانند هضم کنند که دنیا آزادانه زندگی کند و ناراحت بودند که او آزادانه زندگی کند و زیر تسلط آنها نباشد. به هر حال دو روز قبل از اینکه قتل او اتفاق بیفتد، مادرشوهر دنیا که زنداییمان است، به من زنگ زد و گفت باید بیایی پیش رهبر یارستان اهل حق، سیدجلالالدین حیدری.
چرا باید پیش رهبر اهل حق میرفت؟
به من گفتند دنیا طلاق گرفته و دارند اذیتش میکنند، او را تحت فشار گذاشتهاند و مادرت میخواهد به زور از ما مهریه بگیرد. ما هم همه چیز را راجع به آن اتفاق که برای دنیا رخ داده، میدانیم.
مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
زنداییام همان جریانی را که چند سال پیش اتفاق افتاده بود، بیان کرد و گفت ما هر چیزی را که میدانستیم، گفتیم. گفتیم تقصیر این آقاست که زندگی همه ما نابود شده و روی زندگی دنیا هم تأثیر گذاشته است. زنداییام از من خواست من هم پیش سیدجلالالدین بروم و همه چیز را بگویم. بعد من به دنیا زنگ زدم و از دنیا پرسیدم طلاق گرفتهای؟ گفت آره. پرسیدم میخواهی پیش آقا برویم؟ گفت نه، فعلا نمیخواهیم برویم، تو نیا و لازم نیست بیایی و فقط شکایت از شوهرم را بگذار در جریان باشد. گفت: خالهها هم که در پروندهات متهم به کتکزدنت هستند، حاضر شدهاند علیه شوهرم شهادت بدهند.
برای چه شهادت بدهند؟
که شوهرم هم من و هم او را اذیت کرده و کتک زده. اما در نهایت هم از من خواست به خالهها و داییها رضایت بدهم، ولی شکایتم از شوهرش را پس نگیرم، من هم پذیرفتم ولی از او پرسیدم مطمئنی جایت در امنیت است؟ چون زمانی که دنیا را از پیش من میبردند، گفتند نمیگذاریم خانه پدر و مادرت برگردد.
چرا نمیخواستند دنیا به خانه پدرت برگردد؟
به خاطر ماجرای تعرضی که اتفاق افتاده بود، گفتند ما اجازه نمیدهیم سر این مسئله طلاق بگیرد و به خانه پدرتان برگردد، اما خوب گوشی روی بلندگو بود و صدای من را همه میشنیدند و خواهر کوچکم هم شهادت داد این حرفها را به دنیا گفته بودند که اینجور صحبت کند. روز بعد از آن دنیا از طریق یک اکانت اینستاگرام به من پیام داد که میخواهند گوشی را از من بگیرند و در خانه حبسم کنند. چند روز اول هم میخواستند من را بکشند و الان هم میخواهند گوشی را از من بگیرند و مامان هم بابا را پر میکند، من در امنیت نیستم. آن موقع بود که به او گفتم چند روز دیگر به خانه میروم. دنیا گفت اگر بیایی تو را هم میکُشند و به او گفتم این چه حرفی است که میزنی؟ چرا من را بکشند؟ گفت آخر قبلا خیلی تهدید کردهاند که تو را میکشند و من گفتم نه نمیکشند. بعد گفت اگر میدانی اذیتت نمیکنند بیا، اگر نه نیا.
بعد از آن چه شد؟
شب بعد پیام داد که اینها خیلی من را اذیت میکنند، یک گوشی داشتم که گرفتند و یک گوشی دیگر هم دارم که آن را دیدهاند و الان این را هم میخواهند از من بگیرند. دارند بابا را پر میکنند. آن موقع بود که گفتم به ۱۱۰ زنگ بزن. من هم آدرس خانه را نداشتم و گفتم که صبح به اورژانس اجتماعی زنگ میزنم که دنبالت بیایند. بعد شماره اوژانس اجتماعی را خواست و ساعت ۱۲ شب خوابیدم. اما صبح ساعت هشت که بیدار شدم، دیدم ساعت یک شب به من پیام داده بود که صدایم کرده بود. هرچه رنگ زدم، جواب نداد. ۱۱ صبح به من زنگ زدند که خواهرم را کشتهاند.
بعد از آنکه فهمیدید دنیا کشته شده است، چه کردید؟!
اول از همه به پدرم زنگ زدم. اما او گوشی را رد تماس داد و آخر سر گوشیاش را برداشت و گفت اعصاب من را خراب کردید، من این کار را کردم.
خب، نقش مادرتان در قتل دنیا چیست؟
چندین سال است همیشه دستورات تحت نظر مادرم بوده و پدر ما نقشی نداشت و هفتهای یک روز میآمد و آن یک روز هم آنقدر از طرف مادرم تحقیر میشد که ما برای پدرمان غصه میخوردیم که چرا اینگونه است و زمانی هم که میآمد علاوه بر اینکه تحقیرها بود، هر کاری که در آن یک هفته کرده بودیم به پدرم میگفت و آنقدر بد دخترهایش را میگفت که پدرم واکنش تند نشان میداد. حتی میگفت ظرف را نشستند، دیر از سر سفره پا شدند. بیرون که بههیچعنوان حق نداشتیم برویم. حتی اگر دم در میرفتیم، مادرم به پدرم میگفت که رفتند دم در. آنقدر برای پدرم تعریف میکرد که پدرم داد و بیداد میکرد و چند بار گفت همهتان را با چاقو میکشم. میگفت اسلحه میخرم میکشمتان. مادرمان هم همیشه تهدید میکرد به پدرتان میگویم شما را بکشد، بعد خودم هم رضایت میدهم. در سالهایی که در آن خانه زندگی میکردم، بهشدت خانواده و مخصوصا مادر نفرت داشتم که هزاران هزار بلای ناجور سر دخترهایش میآورد و حتی به کشتنشان راضی است. آنقدر نفرت داشتم که اگر برای دیدن خواهرانم میخواستم بروم باید این خانم را ببینم و کنار خواهرانم او را دیدن دشوارترین چیزی بود که میتوانستم تجربه کنم.
شما چهار خواهر هستید، درست است؟
بله. یکی بستری است، دنیا کشته شده و یکی از خواهرانم هنوز با همسرش زندگی میکند.
همسر همین خواهرتان که هنوز جدا نشده است دنیا را آزار داده بود؟
بله.
شکایت نکردید؟
شکایت نکردیم، میترسیدیم دنیا را همان موقع بکشند. دنیا را گرفته بودند که به او سم بخورانند که چرا این حرف را زدی. خاله بزرگم از ما حمایت کرد و آن موقع خاله که از ما حمایت کرد، صدای همه را ضبط کرده بودم و روی یک فلش ریخته بودم، آن را نابود کردند. دنیا جلوی پدرم قسم خورد که این کار را با من کرده و عذاب روحی دارد او را میکشم. من همه چیز را به شوهرم گفتهام و او میداند چه اتفاقی برای من افتاده است و حتی شوهر خواهرم که هنوز جدا نشده روی شوهر دنیا تسلط پیدا کرده بود و او را عذاب میداد یا زمانی که میخواستند ازدواج کنند شوهر خواهرم که دنیا را اذیت کرده بود میگفت دنیا یک سال دیگر برمیگردد. یکجورهایی انگار نقشه داشت که دنیا طلاق بگیرد و برگردد و اتفاقات ناجوری در خانه بیفتد. آن موقع هم هرکسی که در جریان بود حرفش را باور کرد.
یعنی چه تسلط داشتند؟
مثلا مادرم به شوهر خواهرم میگفت پاشو همسرت را با کمربند بزن و او هم انجام میداد. یک شب قبل از اینکه دنیا را بکشند، مادرم به شوهر خواهرم گفته بود باید ببری دخترم را بکشی، چون خواهرم میگفت طلاق میخواهم.
خواهرتان چرا طلاق میخواست؟
سر همین تعرضهایی که شوهرش انجام داده بود (شوهرش را مقصر میدانست)، میگفت طلاق میخواهم. خواهرم همه ماجراها را میدانست و شوهرش هم میگفت اگر کسی بویی ببرد و تو بخواهی طلاق بگیری من همه شما را میکشم، حتی بچهها را هم میکشم. همان شب هم مادرم به شوهر خواهرم میگوید باید همسرت را سرنگون کنی و بکشی که دنیا جیغ میزند و نمیگذارد خواهرم را ببرند. مادرم یک لیوان به صورت خواهرم کوبید که ابرویش پاره شد و این را یک روز بعد از قتل دنیا فهمیدم که خواهرم گفت این اتفاق افتاده و روز بعد هم که دنیا را اینجور به قتل میرسانند که صددرصد با نقشه بود که چه کاری انجام دهد و قطعا از قبل تصمیمش را گرفته بودند.
قتل دنیا چطور اتفاق افتاد؟
اصلا دقیق نمیدانم و فقط گفتههایی است که شنیدهام. پدرم به دایی بزرگم زنگ میزند که من دنیا را کشتهام. بروید خانه اما نذارید دختر کوچکم برود بالا را ببیند. اینها هم به همه زنگ میزنند بیایید برویم خانه ببینیم چه اتفاقی افتاده. همه میروند و میبینند دنیا غرق در خون و تکهپاره در اتاق افتاده است. این در حالی بود که دو روز قبل نامه آقا که پیر یارستان است را آورده بود. همان موقع که تحت نظر آنها با من صحبت کرد و گوشی روی بلندگو بود و گفته بود فعلا نیا، رفته بودند و دنیا از آقا سیدجلالالدین نامه گرفته بود.
نامه چه چیز را گرفته بود؟
از آقا سیدجلالالدین تقاضا کرده بود به پدر و مادرم نامه بدهد که کاری با او نداشته باشند، یعنی او را نکشند و آقا هم نامه میدهد. اما آنها توجه نکردند و پدرم حتی بعد از اینکه دنیا را کشت به منزل سیدجلالالدین رفت و از آنجا با داییام تماس گرفت و دایی هم با کلانتری تماس گرفت که مأمورها رفتند آنجا دستگیرش کردند. حتی من با وکیل میرجلالالدین تماس گرفتم و گفتم پدر خودش را تحویل داده. بقیه ماجرا هم مشخص نیست.
چه چیز مشخص نیست؟
وقتی فامیل به خانه رفتند میگویند مادرم به حالت تهدیدآمیز روی مبل نشسته بود و گفته: خودم خانه را خالی کردم، خودم گفتم بکشد و دستم خوش باشد به کسی هم ربطی ندارد. آن موقع هم دوتا از خالهها و یکی از داییها میگویند بچه خودش بوده کشته به کسی ربطی ندارد.
خواهر کوچکتان چرا بستری شده است؟
بعد از اینکه جسد دنیا را برده بودند، خواهر کوچکم را که ۱۷ساله است و از مدرسه که رسیده بود مستقیم برده بودند روی خون دنیا. آنجا دستکش خونی خواهرم را برداشته بودند و یک دستمال خون در دست او گذاشته بودند و من در راه بودم. حدود شش ساعت طول کشید تا به کرمانشاه برسم. یک ساعت قبل از اینکه برسم، زهرا را به بهزیستی منتقل کرده بودند و آن هم به خاطر این بود که من دائم با کلانتری و بهزیستی تماس میگرفتم که خواهرم سر خون خواهرش است و دیوانه میشود. خواهر کوچکم میگفت دنیا را در اتاق او سر بریدهاند. روی خون خواهرم ایستادهام، همه میگویند باید روی خون خواهرت بروی و عزاداری کنی. خواهش میکردم که خواهرم را ببرند که مشکلی برایش پیش نیاید. چند بار مأمورها رفتند که نتوانسته بودند او را ببرند. در نهایت مأمورهای بهزیستی که فکر میکنم خواهر کوچکم هم خودش با آنها همکاری کرده بود، موفق شدند او را ببرند. آن خواهرم که هنوز شوهر دارد هم به کلانتری رفته بود و من رفتم داخل کلانتری که حال روحی وحشتناکی داشت.
خواهرم خیلی ترسیده بود و هنوز هم در ترس و شوک است. یک تصویر خیلی وحشتناک دیده بود و من به کلانتری گفتم امنیت ندارد، باید با من به خانه دایی بزرگم بیاید. مأمورها ما را مخفیانه از در خارج کردند و به خانه داییام رفتیم، اما همین که رسیدیم شوهرش زنگ زد و خواهرم گوشی را روی پخش گذاشت که داد میزد اگر همین الان نیایی ردت را میزنم، هرجای دنیا که باشی پیدایت میکنم و میکشمت. خواهرم به حدی ترسید که در را باز کرد و با سرعت از پلهها پایین رفت که برود. من هم با ۱۱۰ تماس گرفتم که خواهرم را تهدید میکنند، خودتان را برسانید. مأمورها آمدند صورتجلسه کردند.
در نهایت هم خواهرم خانه دایی ماند. اما خاله بزرگم از همان قتلگاهی که دنیا کشته شده بود زنگ زد که باید برگردی اینجا و من گوشی را گرفتم و پرسیدم چرا میگویید برگرد اینجا؟ آنجا خواهرم را کشتید. شما به من قول دادید که خواهرم در امان است و کمترین آسیبی نمیبیند. شما دنیا را آنجا کشتید و الان چرا این یکی خواهرم را هم میخواهید آنجا ببرید؟ پرسیدم میخواهید ما را هم بکشید؟ گفت آره میخواهیم بکشیمتان. گفتم میخواهی من را بکشی؟ گفت بله نفر بعدی هم تو هستی و گوشی را قطع کرد.
در حال حاضر برای در امان بودن از این تهدیدها چه کارهایی کردهاید؟
همان روز خاکسپاری برای امنیت خواهرم نیرو بردم ولی اجازه ندادند من سر مزار بروم. نیروی اورژانس اجتماعی و نیروهای امنیتی را بردم که خواهرم در امان باشد. در نهایت خودم سر مزار نرفتم اما شوهر خواهرم را مجبور به تعهد کردم که اگر اتفاقی برایش بیفتد مسئولش شوهرش است.
چرا شوهر خواهرتان تعهد داد؟
برای اینکه بعد آن جریانات خواهرم را خیلی شکنجه میداد و استخوان دستش را اندازه ۱۰ الی ۱۵ سانت شکسته بود و کاملا نصف کرده بود و پیچ و مهره شده بود و همیشه با اسلحه تهدیدش میکرد و دست خواهرم را دوباره شکست. یعنی دست شکسته را دوباره شکست و نگذاشت جوش بخورد و دوباره آن را شکست. حتی وقتی او در بیمارستان بستری بود، من از پلیس برای امنیت جان او کمک میخواستم اما وقتی مأمورها میرفتند میگفت همه چیز خوب است و در پاسخ به من میگفت شوهرش گوشهای ایستاده بود و اسلحهای را پشتش قایم کرده بود که اگر حرفی بزند او را بکشد.
ماجرا به جایی رسید که فامیلهایی هم که نمیتوانستند کمک کنند میگفتند او هم باید از شوهرش جدا شود و اجازه نمیدهیم شوهرش بعد از این ماجراها در این خانواده باشد. الان خواهرم را به تهران آوردهاند و قرار به طلاق است و با وکیلی صحبت کردهایم و قرار است وکالت من و خواهرم را بگیرد تا ثابت کنیم مادرمان هم در قتل دنیا مشارکت داشته است. اما خواهرم الان در امنیت کامل نیست و فقط وقتی تنها باشد جواب من را میدهد و دائم هم میگوید من جایم امن است؛ همان حرفهایی که دنیا قبل از کشتهشدنش میگفت. تازه دنیا میخندید و میگفت جای من خیلی امن است، نگران نباش و خواهر دیگرم هم همان حرفها را میزند و با ترس میگوید جایم امن است. اما زنگ که میزنم گوشی من را جواب نمیدهد و مجبور که بشود گوشی دایی بزرگ را جواب میدهد یا اگر آنها خانه باشند جواب نمیدهد. این هم موردی است که نشان میدهد مشکلی وجود دارد که خواهرم در خانه خاله سومم نمیتواند جواب من را راحت بدهد.
الان مادرتان کجا هستند؟
با وجود اینکه جلوی مأمورها هم اعتراف کرده و حتی تمام فامیل که حضور داشتند تعدادیشان میآیند، شهادت میدهند و خواهرم میگفت جلوی آنها گفته و دایی و دختردایی و بقیه هم گفتهاند شهادت میدهیم که این حرف را زده، خواهرم هرچه به بقیه گفته و خودش اعتراف کرد او را دستگیر نمیکنند.
به چه چیز اعتراف کرده؟
بازجویی شده و گفته من خانه نبودم و در جایی گفته که من خانه را خالی کردم تا اینطور شود.