|

جنگ هیچ برنده ای ندارد

تاریخ به‌عنوان یک تصویر جامع، توسط انسان‌های «بزرگ» و رویدادهای شگرف شکل می‌گیرد. اما در این بستر وسیع، صداهای رنج انسان‌های «کوچک» که در روزمرگی‌های خود غرق هستند، اغلب نادیده گرفته می‌شود. سوتلانا آلکسیویچ، روزنامه‌نگار و نویسنده بلاروسی و برنده جایزه نوبل، با توجه به تنش‌های جاری میان روسیه و اوکراین، تأثیرات جنگ بر جوامع و زندگی انسان‌ها را با دقت بررسی می‌کند. او مشاهده‌های خود از کشورهای جنگ‌زده را به اشتراک می‌گذارد و در پی به چالش کشیدن روایت‌های تاریخی است تا این صداهای گم‌شده‌ که اغلب فراموش می‌شوند، به گوش جهانیان برسند. آلکسیویچ می‌کوشد ‌از زاویه‌ای نو به تاریخ جنگ نگاه کند؛ زاویه‌ای که در آن خاطرات مردم عادی و زندگی‌های کوچک در برابر وقایع بزرگ تاریخ شنیده شوند.

جنگ هیچ برنده ای ندارد

سوتلانا آلکسیویچ -روزنامه‌نگار و نویسنده:  تاریخ به‌عنوان یک تصویر جامع، توسط انسان‌های «بزرگ» و رویدادهای شگرف شکل می‌گیرد. اما در این بستر وسیع، صداهای رنج انسان‌های «کوچک» که در روزمرگی‌های خود غرق هستند، اغلب نادیده گرفته می‌شود. سوتلانا آلکسیویچ، روزنامه‌نگار و نویسنده بلاروسی و برنده جایزه نوبل، با توجه به تنش‌های جاری میان روسیه و اوکراین، تأثیرات جنگ بر جوامع و زندگی انسان‌ها را با دقت بررسی می‌کند. او مشاهده‌های خود از کشورهای جنگ‌زده را به اشتراک می‌گذارد و در پی به چالش کشیدن روایت‌های تاریخی است تا این صداهای گم‌شده‌ که اغلب فراموش می‌شوند، به گوش جهانیان برسند. آلکسیویچ می‌کوشد ‌از زاویه‌ای نو به تاریخ جنگ نگاه کند؛ زاویه‌ای که در آن خاطرات مردم عادی و زندگی‌های کوچک در برابر وقایع بزرگ تاریخ شنیده شوند.

 

در این تالار تنها نیستم... صدای کسانی که همواره در کنار من بوده‌اند، صدها صدا، هنوز در گوشم طنین‌انداز است. از دوران کودکی‌ام یاد می‌کنم. در روستای کوچک‌مان در حومه شهر بزرگ شدم. بچه‌ها عاشق بازی در فضای باز بودند، اما شب‌ها، صدای زنانی که‌ روی نیمکت‌های نزدیک کلبه‌هایشان نشسته و به گفت‌وگو می‌پرداختند، ما را به خود جلب می‌کرد. هیچ‌یک از آنها شوهر یا برادر نداشتند. پس از جنگ جهانی دوم، یادم نمی‌آید‌ مردان در روستای ما حضور داشته باشند. یک‌چهارم از مردم بلاروس جان خود را از دست دادند؛ یا در جبهه‌ها یا در کنار پارتیزان‌ها. پس از جنگ، ما بچه‌ها در دنیای زنان زندگی می‌کردیم. آنها از عشق می‌گفتند، نه از مرگ. همیشه داستان‌هایی را که از وداع با مردان محبوب‌شان ‌پیش از رفتن به جبهه داشتند، تعریف می‌کردند. آنها از انتظار برای بازگشت‌شان صحبت می‌کردند، از اینکه هنوز هم در انتظار بودند. سال‌ها گذشت، اما این انتظار به پایان نرسید؛ «مهم نیست که او دست و پا نداشته باشد، خودم او را این‌ور و آن‌ور می‌برم». نه دست، نه پا. شاید از همان دوران کودکی‌ام بود که عشق را درک کردم. اینها بخش‌هایی از نغمه‌های غم‌انگیز زنانی است که همیشه صدای آنها در گوشم طنین‌انداز بوده است:

 

صدای اول:

 

چرا می‌خواهی از این چیزها سر در‌بیاوری؟ داستانش غم‌انگیز است. من در زمان جنگ با شوهرم آشنا شدم. آن زمان من جزء خدمه تانک‌ها بودم که به برلین اعزام شده بودیم. یادم می‌آید‌ نزدیک رایشتاگ ایستاده بودیم و او که هنوز شوهرم نشده بود، به من گفت: «بیا ازدواج کنیم. دوستت دارم». من بسیار معذب بودم. تمام جنگ را در میان کثافت، خون، گند، خاک و آوار سپری کرده بودیم و هیچ‌چیزی جز حرف‌های بی‌پایان نشنیده بودیم. گفتم: «اول باید زنانگی‌ام را به من برگردانی؛ برایم گل بیاور و حرف‌های شیرین بزن. بعد از پایان خدمت، یک لباس برای خودم می‌دوزم». آن‌قدر معذب بودم که دلم می‌خواست او را کتک بزنم. او تمام این وضعیت را درک می‌کرد. صورتش سوخته بود و زخم‌ها روی گونه‌اش نمایان بود. اشک‌ها از چشمانش سرازیر می‌شد. گفتم: «خب، با تو ازدواج می‌کنم». همین‌طور ساده. باورم نمی‌شود که این را گفتم. اطراف‌مان چیزی جز خاکستر و تکه‌های آجر نبود. جنگ بود.

 

صدای دوم:

 

ما در نزدیکی نیروگاه اتمی چرنوبیل زندگی می‌کردیم. من در نانوایی کار می‌کردم و پیراشکی می‌پختم. شوهرم هم آتش‌نشان بود. تازه ازدواج کرده بودیم و همیشه دست در دست هم راه می‌رفتیم. روزی که رآکتور منفجر شد، شوهرم در ایستگاه آتش‌نشانی بود. آنها برای کمک به نیروگاه رفته بودند، اما لباس مخصوص نداشتند. تمام شب تلاش کردند آتش را خاموش کنند و در معرض تابش شدید تشعشعات قرار گرفتند. صبح روز بعد‌ آنها را به مسکو فرستادند. هیچ‌کس نمی‌توانست بیشتر از چند هفته زنده بماند. شوهرم قوی و ورزشکار بود. آخرین نفری بود که باید می‌مرد. به مسکو رفتم، اما اجازه ملاقات ندادند. التماس کردم و گفتم: «من عاشقش هستم». آنها پاسخ دادند: «این دیگر مردی نیست که تو عاشقش بودی. حالا فقط جسمی است که باید از آلودگی پاک شود». من دوباره گفتم: «من عاشقش هستم». شب‌ها از نگهبانان خواهش می‌کردم تا اجازه دهند او را ببینم‌ یا به آنان پول می‌دادم تا مرا به اتاقش ببرند. تا آخرین لحظه کنار او بودم. چند ماه بعد از مرگش، دخترم به دنیا آمد، اما تنها چند روز زندگی کرد. او تمام تشعشعات را جذب کرده بود. بسیار کوچک بود. عاشق هر دو آنها بودم. آیا با عشق می‌توان کسی را کشت؟ چرا عشق و مرگ همیشه با هم هستند؟ چرا همیشه باید در کنار هم بیایند؟ این سؤال همیشه در ذهنم بوده است. همیشه کنار قبرش می‌روم و زانو می‌زنم... .

 

صدای سوم:

 

اولین بار که یک نفر را کشتم، فقط 10 سال داشتم. آلمانی بود. آن زمان، همراه پارتیزان‌ها به مأموریت رفته بودم. او زخمی شده و روی زمین دراز کشیده بود. صدای فرماندهان را می‌شنیدم که می‌گفتند: «هفت‌تیرش را از دستش بگیر!». دویدم به سمتش و او با چشمانی پر از ترس، هفت‌تیر را به طرف من نشانه گرفته بود، اما نتوانست شلیک کند. من شلیک کردم. آن لحظه، کشته‌شدنش برایم هیچ وحشتی نداشت. در دنیای جنگ، مرده‌ها به قدری زیاد بودند که دیگر به یاد هیچ‌کس نمی‌افتادم. ما در دنیایی از سایه‌ها زندگی می‌کردیم.

 

سال‌ها بعد، ناگهان خواب آن آلمانی را دیدم. خواب‌های تکراری‌ مثل زنجیری به پایم بسته شده بودند. در خواب، من در حال پرواز بودم، اما او با دستانش مرا به زمین می‌کشید. این کابوس همیشه من را در اسارت نگه داشته است. حالا سال‌هاست که با خودم می‌گویم: «چه چیزی باید از این بگویم؟». نمی‌توانم این بار سنگین را بر دوش پسرم بگذارم. فلوبر خود را «قلمی انسان‌مانند» می‌خواند. من خودم را «گوشی انسان‌مانند» می‌دانم. وقتی در خیابان قدم می‌زنم و صداهای اطرافم را می‌شنوم، به این فکر می‌کنم که چقدر رمان‌هایی که هیچ‌گاه اثری از خود باقی نمی‌گذارند، در تاریکی ناپدید می‌شوند. ما هیچ‌گاه نتوانسته‌ایم این جنبه از زندگی انسانی را در ادبیات به تصویر بکشیم. این صداها، این فریادها و ناله‌ها، گویی در دریایی از فراموشی غرق می‌شوند.

 

ما به آنها بی‌توجهیم، اما این همان چیزی است که من را مسحور کرده است. صدای انسان‌ها، داستان‌های ناگفته و دردهای عمیق آنها، بزرگ‌ترین میراث بشری است. این عشق به کلمات، به روایت‌ها و به حقیقت زندگی، بزرگ‌ترین شور من است. من به دنبال این صداها هستم؛ زیرا در آنها نه‌تنها زندگی، بلکه مرگ و یادها نیز نهفته‌اند. راه رسیدن به این تالار، مسیری طولانی و پرپیچ‌و‌خم بود؛ 40 سال. 40 سال از آدمی به آدم دیگر، از صدایی به صدای دیگر. نمی‌توانم بگویم همیشه در این مسیر ثابت‌قدم بوده‌ام؛ بارها انسان‌ها من را به حیرت و وحشت انداخته‌اند. لذت و نفرت را در کنار هم تجربه کرده‌ام. گاهی دلم می‌خواست همه آنچه را که شنیده‌ام، فراموش کنم و به دوران نادانی خود بازگردم، اما هر بار که شکوه انسانی را در دل انسان‌ها می‌دیدم، اشک در چشمانم جمع می‌شد.

 

من در کشوری زندگی کرده‌ام که از دوران کودکی، مرگ را به ما آموختند. به ما می‌آموختند که انسان‌ها برای آن هستند که هرچه دارند، از دست بدهند، بسوزند و خود را فدای چیزی بزرگ‌تر کنند. می‌گفتند باید عاشق کسانی باشیم که مسلح‌اند. اگر در کشوری دیگر بزرگ شده بودم، شاید هرگز به این مسیر نمی‌رسیدم. شر، بی‌رحم و بی‌رحمانه است و باید خود را در برابر آن واکسینه کرد. ما در میان جلادان و قربانیان بزرگ شدیم. والدین‌مان همیشه در هراس زندگی می‌کردند و بسیاری از چیزها را به ما نمی‌گفتند. بیشتر اوقات، سکوتی سنگین بر زندگی‌مان حاکم بود، اما همه ‌چیز در زندگی‌مان آلوده بود. شر از ما چشم بر‌نمی‌داشت.

 

بیش از پنج کتاب نوشته‌ام، اما احساس می‌کنم همه آنها یک کتاب هستند؛ کتابی درباره سرگذشت یک آرمان‌شهر، یک اتوپیا. وارلام شالاموف یک بار نوشت: «من در یک نبرد عظیم شرکت کرده بودم؛ نبردی که در آن بازنده شدم، برای آنکه انسانیت را به راستی از نو زنده کنم». من تاریخ آن نبرد را بازآفرینی می‌کنم، با تمام پیروزی‌ها و شکست‌هایش. سرگذشت مردمی را می‌نویسم که خواستند بهشت را روی زمین بسازند. روزگاری بود که هیچ دیدگاه سیاسی قرن بیستم نمی‌توانست با کمونیسم، یا بهتر بگویم «انقلاب اکتبر»، مقابله کند. زمانی که هیچ‌چیز نمی‌توانست روشنفکران غربی و مردم سراسر دنیا را عمیق‌تر و احساسی‌تر از این ایده تحت تأثیر قرار دهد. ریمون آرون «انقلاب روسیه» را «افیون روشنفکران» می‌خواند. بااین‌حال، ایده کمونیسم دست‌کم دو هزار سال قدمت دارد؛ در آموزه‌های افلاطون درباره جامعه سالم و آرمانی، رگه‌های آن را می‌توان دید. در آرزوهای آریستوفان درباره دوره‌ای که «همه ‌چیز به همگان تعلق خواهد داشت» و در آثار توماس مور و توماسو کامپانلا و بعدتر در نوشته‌های سن‌سیمون، فوریه و رابرت اوون. چیزی در روح روس‌ها وجود دارد که آنها را وادار می‌کند تا این رؤیاها را در واقعیت امتحان کنند.

 

20 سال پیش با «امپراتوری سرخ» شوروی، با تمام اشک‌ها و نفرین‌ها وداع کردیم. حالا می‌توانیم با آرامش بیشتری به آن گذشته نگاه کنیم؛ به‌عنوان یک تجربه تاریخی. این کار اهمیت دارد؛ زیرا بحث‌ها درباره سوسیالیسم هنوز تمام نشده‌اند. نسل جدید با تصویر متفاوتی از دنیا بزرگ شده است، اما جوان‌ها دوباره به خواندن مارکس و لنین رو آورده‌اند. در شهرهای کوچک روسیه، موزه‌های جدیدی برای استالین ساخته‌اند و یادمان‌های جدیدی برای بزرگداشت او بر‌افراشته‌اند. «امپراتوری سرخ» فروپاشیده، اما «انسان سرخ»، انسان اشتراکی، همچنان باقی ا‌ست. او دوام می‌آورد. پدرم تازه درگذشته است.

 

او تا آخرین روزهای زندگی‌اش به کمونیسم باور داشت. کارت عضویت حزب را نزد خود نگه داشته بود. نمی‌توانم خود را به استفاده از واژه «سووک»‌ (Sovok)، واژه‌ای تحقیرآمیز که به ذهنیت شورویایی اطلاق می‌شود، متقاعد کنم؛ زیرا در این صورت باید آن را به پدرم، به نزدیکانم و دوستانم نیز نسبت بدهم. بااین‌حال، همه ‌ما‌ یک خاستگاه داریم؛ سوسیالیسم. بسیاری از آنها آرمان‌خواه بودند. امروز گاهی آنها را «رمانتیک‌های برده‌منش» می‌خوانند؛ بردگان آرمان‌شهر، اتوپیا. فکر می‌کنم همه آنها می‌توانستند زندگی‌های متفاوتی داشته باشند، اما زندگی شورویایی را انتخاب کردند. چرا؟ مدت‌هاست ‌‌دنبال پاسخ این سؤال می‌گردم. سرتاسر کشور پهناورمان را که روزگاری «اتحاد جماهیر شوروی» نام داشت، زیر پا گذاشته‌ام و هزاران نوار ضبط کرده‌ام. پاسخ تنها یک چیز است؛ سوسیالیسم. این زندگی ما بود. من سرگذشت سوسیالیسم «داخلی» و «خانگی» را‌ جزئی‌نگرانه‌ گردآوری کرده‌ام. سرگذشت اثراتی که این سوسیالیسم بر روح بشر گذاشت. جذب فضای کوچکی شدم که آن را «انسان» می‌خوانیم. همه ‌چیز در همین «فرد» اتفاق می‌افتد.

 

درست بعد از جنگ جهانی دوم، تئودور آدورنو با حیرت و وحشت نوشت: «شعر سرودن بعد از آشوویتس وحشی‌گری و فاجعه است». آموزگار من، آلِس آداموویچ‌ که امروز نامش را با حق‌شناسی و سپاس به زبان می‌آورم نیز احساس می‌کرد ‌شعر‌گفتن درباره کابوس‌ها و فجایع قرن بیستم، توهین به مقدسات است. در آن شرایط هیچ‌‌چیز نمی‌توان خلق کرد و باید حقیقت را آن‌چنان که هست، ارائه داد. در‌واقع به یک «اَبَر‌ادبیات» نیاز داریم. باید شاهدان زبان بگشایند و حرف بزنند. کلام نیچه به ذهنم می‌آید که می‌گوید: هیچ هنرمندی نمی‌تواند حقیقت را تاب بیاورد. هیچ هنرمندی نمی‌تواند واقعیت را از جا تکان دهد.

 

همیشه درگیر این فکر بوده‌ام که حقیقت در یک دل و یک ذهن نمی‌گنجد؛ حقیقت پراکنده و پاره‌پاره است. حقیقت‌های فراوانی وجود دارند و این حقیقت‌ها در دنیا پخش و پراکنده می‌شوند. داستایفسکی به ما آموخت که انسان درباره خود بیش از آنچه ‌در ادبیات ثبت می‌شود، می‌داند. پس‌ من چه باید بکنم؟ من سرگذشت روزمره احساسات، افکار و کلمات را ثبت می‌کردم. زندگانی زمانه‌ام را ثبت می‌کردم. به سرگذشت روح و روان علاقه‌مند بودم؛ زندگانی روزمره روح و روان، آن ‌چیزی که تاریخ بزرگ اغلب آن را نادیده می‌گیرد یا از آن می‌گذرد. من به تاریخ گم‌شده می‌پردازم. هنوز هم اغلب می‌شنوم که می‌گویند کاری که من می‌کنم ادبیات نیست، بلکه ثبت اسناد است. اما امروز، ادبیات چیست؟ چه کسی می‌تواند جواب بدهد؟ ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که سریع‌تر از هر زمان دیگری می‌گذرد. محتوا از فرم جدا می‌شود و آن را متلاشی و متحول می‌کند. هر چیزی مرزهای خودش را پشت سر می‌گذارد؛ موسیقی، نقاشی، حتی کلمه‌ها از مرزهای مستندات عبور می‌کنند. مرزی میان واقعیت و خلاقیت وجود ندارد و یکی را به دیگری راه می‌دهد.

 

شاهدان دیگر بی‌طرف نیستند. انسان‌ها با تعریف یک داستان،‌ آفرینش می‌کنند؛ با زمان دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند، مثل پیکرتراش که با مرمر کار می‌کند. هم هنرپیشه‌اند، هم خالق. من به آدم‌های کوچک علاقه دارم. به تعبیر خودم، آدم‌های کوچکِ بزرگ؛ زیرا رنج و مشقت، انسان‌ها را بزرگ می‌کند. در کتاب‌های من، این آدم‌ها سرگذشت‌های کوچک خود را روایت می‌کنند و تاریخ کلان نیز در کنار آن به تصویر کشیده می‌شود. ما فرصت نداشته‌ایم که بفهمیم چه بر سرمان آمده و هنوز هم ادامه دارد. واقعا نیاز داریم ‌از این‌ دردها و مصائب حرف بزنیم. پیش از همه، باید آنچه را اتفاق افتاده است، شرح دهیم. از این کار هراس داریم. دل‌مان نمی‌خواهد صادقانه و شفاف با گذشته‌مان روبه‌رو شویم. «شاتوف» در «تسخیرشدگان»، رمان درخشان داستایفسکی، در ابتدای گفت‌وگو با «استاورگین» می‌گوید: «ما دو موجودی هستیم که در بیکران به هم برخورده‌ایم. پس این ادبیات و لحن را کنار بگذار و مثل یک انسان حرف بزن. دست‌کم یک بار با صدای یک انسان حرف بزن».

 

گفت‌وگوی من با شخصیت‌های اصلی کتاب‌هایم اغلب با همین شیوه آغاز می‌شود. آدم‌ها از دوران خودشان حرف می‌زنند. نمی‌توانند در خلأ صحبت کنند. بااین‌حال، رسیدن به عمق روح و روان انسان کار آسانی نیست. راهی است که تلویزیون‌ها، روزنامه‌ها و کلا رسانه‌ها و خرافات قرن و تعصب‌ها آن را ناهموار کرده‌اند. اینجاست که می‌خواهم صفحاتی از دفتر خاطراتم را بخوانم تا نشان دهم آن دوران واقعا چگونه گذشت. چگونه آن ایده مرد و چه شد که این راه را دنبال کردم.

 

1980-1985

 

مشغول نوشتن کتابی درباره جنگ هستم. چرا درباره جنگ؟ چون ما اهل جنگیم و همیشه یا در حال جنگیدن بوده‌ایم یا در حال آماده‌شدن برای جنگ. اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، همه افکار ما حول محور جنگ و مصائب آن می‌چرخد؛ در خانه، در خیابان. به همین خاطر است که جان آدم‌ها در این کشور این‌قدر ارزان است. همه ‌چیز در«دوران جنگ» و شرایط بحرانی حاصل از آن خلاصه می‌شود.

 

با شک و تردید شروع کردم. یک کتاب دیگر درباره جنگ جهانی دوم. به چه درد می‌خورد؟ در یکی از سفرهایم‌ با زنی آشنا شدم که در دوران جنگ پزشک بود. ماجرایی برایم تعریف کرد. در زمستان، از روی دریاچه لادوگا می‌گذشتند. دشمن متوجه تحرکات‌شان می‌شود و شروع به تیراندازی می‌کند. انسان‌ها و اسب‌ها روی یخ‌ها می‌افتند. زن یکی از زخمی‌ها را می‌گیرد و با خودش به کناره دریاچه می‌کشد. به من گفت: «با خودم کشیدمش. خیس و لخت بود. فکر می‌کردم لباس‌هایش پاره شده‌اند». کنار دریاچه که می‌رسند، متوجه می‌شود که یک سگ‌ماهی زخمی را با خودش کشیده نه فردی مجروح را. ذهنش درگیر سلسله‌ای از اتفاقات شرم‌آور می‌شود: آدم‌ها در حال زجر‌کشیدن هستند، اما حیوان‌ها، پرنده‌ها و ماهی‌ها چه می‌کنند؟

 

در سفر دیگری، داستان پزشکی را شنیدم که در یگان سواره‌نظام خدمت کرده بود. در یکی از نبردها، سربازی زخمی را به جان‌پناه می‌برد و در آنجا تازه متوجه می‌شود که این سرباز آلمانی است. پایش شکسته بوده و خونریزی داشت. زن چه باید می‌کرد؟ رفقای خودش آن بیرون در حال جان‌دادن بودند. با‌این‌حال، زن پای سرباز آلمانی را پانسمان می‌کند و دوباره بیرون می‌رود. یک سرباز روس را که از هوش رفته بود، به پناهگاه می‌آورد. وقتی سرباز روس به هوش می‌آید، می‌خواهد سرباز آلمانی را بکشد که زن مانعش می‌شود. سرباز آلمانی که به هوش می‌آید، مسلسلی در دست می‌گیرد و می‌خواهد سرباز روس را بکشد. زن ماجرا را این‌طور به خاطر می‌آورد: «اول به این یکی و بعد به آن یکی سرباز سیلی زدم. پاهای همه‌ ما‌ غرق خون بود. خون همه با هم مخلوط شده بود».‌

 

این جنگی بود که من هیچ‌وقت درباره‌اش نشنیده بودم؛ جنگ یک زن. این ربطی به قهرمان‌ها نداشت؛ درباره آدم‌هایی بود که نمی‌خواستند دیگران را بکشند. یک سوگواری زنانه را به یاد می‌آورم که می‌گفت: «جنگ که تمام شد، در میدان نبرد راه می‌رفتم. آدم‌ها به پشت، روی خاک افتاده بودند... همه جوان و بسیار زیبا. آنجا افتاده بودند و چشم‌هایشان به آسمان خیره مانده بود. برای همه آنها، از هر دو طرف، غصه می‌خوردم». همین دیدگاه «برای همه آنها‌ از هر دو طرف» بود که الهام‌بخش من شد تا کتابم را بنویسم. جنگ بیشتر از کشت‌ و ‌کشتار نیست. این تصویری است که در خاطرات زنان از جنگ ثبت می‌شود. این آدم‌ها همین حالا در کنار ما بودند، داشتند لبخند می‌زدند و سیگار می‌کشیدند، اما حالا دیگر نیستند. زن‌ها بیشتر از هر چیز از «ناپدید‌شدن» حرف می‌زدند. از اینکه چطور در جریان جنگ همه‌چیز می‌تواند هیچ‌چیز شود؛ هم وجود انسان‌ها، هم زمانه‌شان. بله، جوان‌های 17، 18ساله داوطلبانه عازم جبهه‌ها می‌شدند، اما نمی‌خواستند آدم بکشند. با‌این‌حال، آماده جان‌سپردن بودند. آماده بودند که برای وطن بمیرند. آماده بودند که برای استالین بمیرند. این کلمه‌ها هیچ‌وقت از تاریخ پاک نمی‌شوند.

 

کتاب من تا دو سال بعد، پیش از پروسترویکا و گورباچف، منتشر نشد. مأمور سانسور حکومت شوروی به من گفت: «با خواندن کتاب شما، هیچ‌کس دیگر نخواهد جنگید. جنگی که شما نوشته‌اید و آن را توصیف کرده‌اید، هولناک است. چرا هیچ قهرمانی در این جنگ نیست؟». واقعیت این بود که من به دنبال قهرمان‌ها نبودم. من تاریخ را از لابه‌لای داستان‌ها و ماجراهای شاهدان و کسانی که در این جنگ‌ها شرکت کرده بودند، نوشتم. هیچ‌کس هیچ‌وقت از آنها نپرسیده بود. هیچ‌کس از آنها خبری نداشت. آدم‌ها چه فکر می‌کنند؟ ما واقعا نمی‌دانیم که آدم‌ها درباره افکار درخشان و ایده‌های بزرگ چه فکر می‌کنند. بلافاصله بعد از جنگ، یک نفر ماجرای جنگ را برای تو تعریف می‌کند و چند دهه بعد، همان جنگ به جنگ دیگری تبدیل می‌شود. چیزی در آن آدم تغییر کرده است؛

 

چون تمام زندگی‌اش را در آینه خاطراتش می‌بیند. آن همه سال را چطور گذرانده است؟ چه چیزهایی خوانده؟ چه چیزهایی دیده؟ با چه کسانی آشنا شده و حالا به چه باوری رسیده و آخر اینکه آیا خوشحال است یا نه؟ اسناد هم موجودات زنده‌اند؛ همان‌طور که ما تغییر می‌کنیم، آنها هم تغییر می‌کنند. من کاملا متقاعد شده‌ام که دیگر هیچ‌وقت زنانی مثل دختران دوران جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۱ نخواهیم دید. سال ۱۹۴۱ نقطه اوج ایده هولناک «سرخ» بود؛ اوجی که حتی بالاتر از دوران انقلاب اکتبر و زمان لنین بود. فاجعه‌ای که آنها «پیروزی» می‌دانستند، هنوز «گولاگ» را در پشت خود پنهان کرده بود. هنوز کسی از جنایات‌ آنها با‌خبر نبود. من این زنان را از دل و جان دوست داشتم، اما مسئله این بود که با آنها نمی‌توانستی درباره استالین و جنایاتش صحبت کنی‌ یا درباره این حقیقت که بعد از جنگ، جسورترین و بی‌پرواترین قهرمانان را دسته‌دسته سوار بر قطارها به اردوگاه کار اجباری در سیبری فرستادند.

 

بقیه برگشتند به خانه و سکوت کردند. یک بار شنیدم کسی می‌گفت: «تنها در زمان جنگ بود که آزاد بودیم؛ آن‌هم در خط مقدم جبهه». رنج، سرمایه ماست. رنج‌ها، ذخایر طبیعی ما هستند؛ نه نفت و گاز، بلکه رنج. این تنها چیزی است که ما همیشه قادر به فراوری آن بودیم. همیشه به دنبال جواب این پرسش بوده‌ام که چرا رنج ما به آزادی تبدیل نمی‌شود؟ این همه رنج واقعا بی‌حاصل و بی‌نتیجه است؟ حق با پیوتر چادایف بود که می‌گفت روسیه کشوری است بدون حافظه، با فضایی از فراموشی کامل، ذهنیتی که هیچ نسبتی با انتقادپذیری و درخودنگری ندارد. برای همین است که نوشته‌ها و کتاب‌های درخشان را از انبار خارج نمی‌کنیم.

 

1989

 

در کابل هستم و دیگر نمی‌خواهم درباره جنگ بنویسم. اما مگر می‌شود؟ اینجا هم در دل یک جنگ واقعی‌ام. روزنامه پراودا می‌نویسد: «ما به برادران افغان‌مان کمک می‌کنیم تا سوسیالیسم را بنا و از آن محافظت کنند». جنگ‌آورها و جنگ‌افزارها همه‌جا هستند. باز هم در دوران جنگ هستیم.

 

دیروز من را به جبهه نبردند. گفتند «در هتل بمانید، خانم جوان. بعدا به درخواست شما برای رفتن به میدان نبرد پاسخ می‌دهیم». در هتل نشسته‌ام و دارم فکر می‌کنم؛ خرده‌گرفتن به شهامت آدم‌ها و خطرهایی که به جان می‌خرند، کاری غیراخلاقی است. دو هفته است که در کابل هستم و همچنان نمی‌توانم از ذهنم دور کنم که جنگ صرفا محصول سرشتی مردانه است. سرشتی که طبیعتا درک درستی از آن ندارم. اما اسباب و تسلیحات رایج جنگ‌ها حقیقتا بزرگ و باشکوه‌ هستند.

 

به این کشف شخصی رسیدم که جنگ‌افزارها واقعا زیبا هستند؛ انواع سلاح‌ها، مین‌ها، تانک‌ها و جنگنده‌ها. انسان وقت زیادی صرف ساخت بهترین تجهیزات برای کشتن دیگر انسان‌ها می‌کند. این جدالی ابدی میان حقیقت و زیبایی است. یک مین ایتالیایی جدید به من نشان دادند و واکنش من،‌ «زنانه» بود: «چقدر زیبا‌ست. این‌طور نیست؟». با دقت و با توضیح اصطلاحات نظامی که چندان از آنها سر در‌نمی‌آوردم برایم توضیح دادند: اگر کسی روی این مین بپرد یا پایش را به این شکل روی آن بگذارد... در این زاویه خاص... چیزی جز یک تکه گوشت از او باقی نمی‌ماند. آدم‌ها اینجا از چیزهای غیرعادی طوری حرف می‌زنند‌ انگار چیزهایی عادی و روزمره هستند. خب، می‌دانید، جنگ است دیگر... هیچ‌کس از دیدن این تصاویر به خشم نمی‌آید؛ مثلا تصویر مردی که روی زمین افتاده و نه به دست تقدیر و طبیعت، بلکه به دست انسان دیگری‌ کشته شده است. این دیگر عادی شده است.

 

شاهد بارگیری یک «لاله‌ سیاه» بودم. چه اسم جذابی برای هواپیمایی انتخاب کرده‌اند که کشته‌ها را در تابوت‌های برنجی به خانه برمی‌گرداند. تن اغلب مرده‌ها یونیفرم‌های نظامی قدیمی دهه 40 پوشانده‌اند، با شلوارهای چسبان؛ گاهی همین‌ها هم به تعداد کافی نیست و به همه مرده‌ها نمی‌رسد. سربازها با هم حرف می‌زدند: «همین الان چند جنازه دیگر تحویل سردخانه دادند. بوی لاشه گراز به مشام می‌رسد». قصد دارم درباره اینها بنویسم، اما واقعا می‌ترسم هیچ‌کس در کشورم حرف‌هایم باور نکند.

 

روزنامه‌ها فقط از مسیرهای گسترش دوستی بین دو کشور می‌نویسند که سربازان شوروی آن را هموار کرده‌اند. با آنها حرف می‌زنم. بسیاری از این سربازان داوطلبانه آمده‌اند. در‌واقع دعوت‌شان کرده بودند که بیایند. وقتی از آنها پرس‌و‌جو می‌کنم، متوجه می‌شوم ‌اکثرا از خانواده‌های تحصیل‌کرده هستند. روشنفکران از‌جمله معلم‌ها، دکترها و کتاب‌دارها؛‌ خلاصه‌ آدم‌های اهل مطالعه و علم و کتاب. صادقانه تصور می‌کردند که قرار است به افغان‌ها برای بنا‌کردن سوسیالیسم کمک کنند. حالا به خودشان می‌خندند یا شاید به حال خودشان می‌گریند. جایی در فرودگاه را نشانم دادند که صدها تابوت برنجی به شکل اسرارآمیزی زیر نور آفتاب می‌درخشیدند. افسر همراهم نتوانست جلوی خودش را بگیرد: «چه کسی می‌داند؟... شاید تابوت من هم در میان آن تابوت‌ها باشد... مرا هم به‌زودی درون تابوت قرار می‌دهند... اینجا برای چه دارم می‌جنگم؟». از این حرف‌های خودش هراسان شد و بلافاصله به من گفت: «لطفا اینها را یادداشت نکنید».‌

 

شب، خواب مرده‌ها را می‌بینم که زنده بودند. همه چهره‌های بهت‌زده‌ای دارند و به من می‌گویند: «چه می‌گویی؟ منظورت این است که مرا کشته‌اند؟ واقعا کشته شده‌ام؟».‌

 

همراه عده‌ای از پرستارها، با ماشین به یک بیمارستان مخصوص غیرنظامیان افغانی رفتم. برای بچه‌ها هدیه می‌بردیم؛ اسباب‌بازی، شیرینی، کلوچه. من پنج خرس‌‌ محبوب «تدی بیر» با خودم برده بودم. به بیمارستان رسیدیم، یک پادگان بی‌در‌و‌پیکر بود. آنجا هیچ‌کس چیزی بیشتر از یک پتو برای بستری‌شدن نداشت. یک زن جوان افغان پیش من آمد، بچه‌ای به بغل گرفته بود و می‌خواست به من چیزی بگوید. در این 10 سال که از هجوم شوروی کمونیستی به افغانستان می‌گذرد، تقریبا همه یاد گرفته‌اند که اقلا چند کلمه‌ای روسی حرف بزنند. یک اسباب‌بازی به بچه‌اش دادم و بچه عروسک را با دندان‌هایش گرفت. با تعجب پرسیدم: «چرا با دندان؟». زن پتو را از روی بدن نحیف فرزندش کنار زد؛ هردو دست پسرک قطع شده بود. «بمباران شما روس‌ها بود». داشتم روی زمین می‌افتادم که یک نفر من را گرفت.

 

به چشم خودم دیدم که راکت‌های «گراد» ما چطور روستاها را شخم می‌زنند. یک قبرستان افغان‌ها را دیدم که وسعتش تقریبا به اندازه یکی از همان روستاها بود. جایی وسط قبرستان، یک زن افغان داشت ضجه می‌زد. یاد فریادها و ناله‌های مادری در روستایی نزدیک مینسک افتادم، وقتی یک تابوت برنجی به خانه‌اش می‌آوردند. فریاد انسان یا حیوان نبود... شبیه یکی از همان صداهایی بود که در قبرستان کابل شنیده بودم...‌ . باید اقرار کنم که رهایی من یا دقیق‌تر بگویم‌ نجات من از کمونیسم یکباره اتفاق نیفتاد. با دور و بری‌هایم بسیار صادق بودم و آنها هم به من اعتماد داشتند. هر یک از ما راه و روش خاص خودش را برای رسیدن به آزادی داشت.

 

قبل از دیدن افغانستان، به ایده «سوسیالیسم با چهره‌ای انسانی» اعتقاد داشتم، اما پس از بازگشت از افغانستان و دیدن فجایعی که سوسیالیسم رقم می‌زند، از تمام آن توهم‌ها آزاد شده بودم. وقتی پدرم را دیدم، گفتم: «من را ببخشید. شما من را طوری تربیت کردید که به آرمان‌های کمونیستی اعتقاد داشته باشم، اما دیدن آن جوان‌ها، همان نونهالان شوروی کمونیستی در حال کشتن آدم‌هایی که نمی‌شناسند، برای من کافی بود تا همه‌ حرف‌ها و باورهای شما را نزد من بر باد بدهد. ما قاتل هستیم پدر. می‌فهمید؟». پدرم به گریه افتاد.

 

آدم‌های زیادی از افغانستان برگشتند، در‌حالی‌که مثل من از کمونیسم رهایی یافته بودند. نمونه‌های دیگری هم وجود دارد. جوانی مثل خودم در افغانستان سرم فریاد کشید که «تو زنی، از جنگ چه می‌دانی؟ فکر می‌کنی آدم‌ها در جنگ هم مثل کتاب‌ها و فیلم‌ها مرگ باشکوهی دارند؟ دیروز دوست من کشته شد، گلوله‌ای به سرش خورد؛ 10 متر دور خودش می‌دوید و می‌خواست نگذارد مغزش بیرون بریزد...». هفت سال بعد، همان آدم تاجر موفقی شد که عاشق داستان‌گفتن درباره افغانستان بود. به من زنگ زد و گفت: «این کتاب‌های تو به چه دردی می‌خورند؟ زیادی ترسناک‌اند». او واقعا آدم دیگری شده بود؛ دیگر آن مرد جوانی نبود که بین مرگ و زندگی دیده بودم، آدمی که نمی‌خواست در 20سالگی بمیرد... . از خودم می‌پرسم چطور کتابی می‌خواهم درباره‌ جنگ بنویسم؟ دوست دارم کتابی بنویسم درباره‌ آدمی که تیراندازی نمی‌کند، آدمی که نمی‌تواند به انسان دیگری شلیک کند، آدمی که از فکر جنگ‌ عذاب می‌کشد. واقعا چنین آدمی وجود دارد؟ من که هیچ‌وقت به او برخورد نکرده‌ام.

 

1990-1997

 

ادبیات روسی از یک جهت بسیار درخور توجه است؛ آن‌هم اینکه تنها ادبیاتی است که داستان آزمونی به اجرا گذاشته‌شده در یک کشور پهناور را بازگو می‌کند؛ یک تراژدی به تمام‌ معنا. اغلب از من می‌پرسند‌ چرا همیشه درباره تراژدی‌ها می‌نویسی؟ موضوع دیگری برای نوشتن نداری؟ خب طبیعی است که درباره تراژدی‌ها بنویسم؛ چون ما همیشه در چنین وضعیتی زندگی می‌کنیم. حالا در کشورهای مختلفی زندگی می‌کنیم، اما «سرخ‌ها» همه‌جا هستند. همه حاصل یک نوع زندگی‌اند و خاطرات یکسانی دارند؛ همان زندگی «اشتراکی» که به ما وعده داده بودند. تراژدی میان همه ما به اشتراک گذاشته شده بود.

 

مدت‌ها در برابر وسوسه نوشتن درباره چرنوبیل مقاومت می‌کردم. نمی‌دانستم چطور در مورد چنین فاجعه‌ای باید بنویسم، از چه ابزاری استفاده کنم و چه رویکردی به موضوع داشته باشم. دنیا تقریبا هیچ‌وقت هیچ‌‌چیزی درباره کشور کوچک من، کشوری پرت‌افتاده در کنج اروپا، نشنیده بود‌ و حالا اسمش همه‌جا بر سر زبان‌ها بود. ما بلاروسی‌ها دیگر اهالی چرنوبیل شده بودیم. اولین مواجهه با ناشناخته‌ها. حالا روشن شده بود که علاوه بر چالش‌های کمونیستی، قومی و به‌تازگی مذهبی، چالش‌های جهانی‌تر و هولناک‌تری پیش‌روی ماست؛ هرچند‌ در حال حاضر به چشم نمی‌آیند، اما دیری نگذشت که بعد از چرنوبیل، فضای دیگری شکل گرفت... .

 

به خاطر دارم راننده تاکسی پیری از سر استیصال بد‌و‌بیراه می‌گفت که چرا کبوتری به شیشه‌ جلوی ماشینش خورده است؛ «هر روز‌ دو، سه ‌پرنده روی ماشین می‌افتند، اما روزنامه‌ها می‌گویند وضعیت تحت کنترل است». برگ‌ها را در پارک‌های شهر دسته‌دسته کردند و بیرون شهر بردند و سوزاندند. زمین‌های آلوده را قطعه‌قطعه کردند و آنها را هم سوزاندند؛ خاک را در دل خاک دفن کردند. هیزم‌ها و علف‌ها را خاک کردند. همه چیز را. همه جنون‌زده شده بودند. یک زنبوردار پیر به من گفت: «آن روز صبح رفته بودم به باغم سر بزنم. چیزی گم شده بود، یک صدای آشنا. دیگر زنبوری آن دور و بر نبود. حتی صدای یک زنبور را هم نمی‌شنیدم. حتی یک زنبور! چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ روز بعد هم زنبوری آنجا پر نمی‌زد، روزهای بعدش هم... بعد گفتند که سانحه‌ای در نیروگاه اتمی اتفاق افتاده است. محل فاجعه خیلی از ما دور نبود، اما تا مدت‌ها هیچ‌چیزی درباره‌ فاجعه چرنوبیل نمی‌دانستیم. زنبورها می‌دانستند و ما نمی‌دانستیم».‌

 

تمام اطلاعاتی که درباره چرنوبیل در روزنامه‌ها منتشر می‌شد، به زبان نظامی بود؛ پروپاگاندای حکومت: انفجار، قهرمانان، سربازان، تخلیه‌ افراد و... . کاگ‌ب در محل حادثه حاضر بود؛ دنبال جاسوس‌ها و خرابکارها می‌گشتند. شایعه‌هایی پخش شده بود مبنی بر اینکه سانحه نقشه سرویس‌های جاسوسی غربی بوده تا به اردوگاه سوسیالیستی ضربه بزنند. اول می‌گفتند ببینیم چگونه می‌توانیم این ماجرا را به آمریکا ارتباط دهیم و انگشت اتهام را به سمت دشمن بگیریم.‌ تجهیزات نظامی فراوانی به سمت چرنوبیل سرازیر شد و سربازان هم در راه بودند. مثل همیشه، حکومت طوری برخورد می‌کرد که انگار دوران جنگ است. بااین‌حال، در این دنیای نو، یک سرباز با مسلسل برق‌انداخته، فقط فیگور و ژست تراژیک بود. خودش هم خبر نداشت که تنها کاری که از او برمی‌آمد، جذب‌کردن حجم بالایی از تشعشعات اتمی و جان‌دادن در مسیر بازگشت به خانه بود.

 

در برابر چشمانم آدم‌های پیش از چرنوبیل به آدم‌های چرنوبیلی تبدیل شدند. آن تشعشعات مرگبار را نمی‌شد دید، نمی‌شد لمس کرد، حتی نمی‌شد بو کشید.‌ دنیای اطراف من هم آشنا بود و هم ناآشنا. ظاهرا همه چیز مثل قبل بود، اما روی همه چیز خاکستر مرگ پاشیده شده بود. به محل سانحه سفر کردم و به محض ورودم گفتند: «از آب چاه نباید بنوشی، گل نچین، روی چمن‌ها ننشین» و بسیاری نباید‌های دیگر. مرگ همه‌جا حضور داشت. اما حالا مرگ دیگری هم در کار بود. نقاب تازه‌ای به چهره زده بود و شکل و شمایل ناآشنایی داشت. مسن‌ترهایی که سال‌های جنگ را تجربه کرده بودند، دوباره از محل تخلیه می‌شدند. به آسمان نگاه می‌کردند: «آفتاب می‌درخشد. هوا روشن است. نه دودی بود و نه گازی. هیچ‌کس تیراندازی نمی‌کند. اصلا چطور ممکن است جنگ شده باشد؟ اما ما دوباره باید راهی پناهگاه‌ها شویم».

 

صبح‌ها مردم روزنامه‌ها را می‌قاپیدند؛ تشنه اخبار تازه بودند و ساده‌لوحانه فکر می‌کردند که کمونیست‌ها قرار است واقعیت را به آنها بگویند، اما بعد سرخورده و عصبانی روزنامه‌ها را کنار می‌انداختند. هیچ جاسوسی پیدا نکرده بودند. هیچ‌کس از دشمنان خلق نمی‌نوشت. دنیای بدون جاسوس‌ها و دشمنان خلق هم دنیای غریب و ناآشنایی بود. این آغاز یک اتفاق تازه بود. پس از ماجرای افغانستان، چرنوبیل هم به اسباب رهایی ما تبدیل شد. برای من، دنیا پاره‌پاره بود؛ بااین‌حال، در آن منطقه‌ دیگر احساس نمی‌کردم یک بلاروسی، روسی یا اوکراینی‌ام، بلکه نماینده یک گونه‌ بیولوژیک بودم که احتمال داشت نسلش منقرض شود. دو فاجعه با هم هم‌زمان شده بودند؛ در ذهن جامعه، توهم آتلانتیس سوسیالیستی فرو‌می‌ریخت و در عالم هستی، فاجعه چرنوبیل رخ داده بود. فروپاشی امپراتوری همه را مضطرب کرده بود. مردم نگران زندگی روزمره‌شان بودند. چطور و با چه پولی خرید کنیم؟ چطور دوام بیاوریم و زنده بمانیم؟ دیگر به چه چیزی اعتقاد داشته باشیم؟ این بار زیر کدام پرچم جمع شویم؟ شاید هم باید یاد بگیریم بدون ایده‌ها یا در‌واقع توهم‌های بزرگ زندگی کنیم؟ این سؤال آخر خیلی غریب بود؛ چون تا آن زمان در آن سرزمین هیچ‌کس به شکل دیگری زندگی نکرده بود. صدها سؤال پیش‌روی انسان «سرخ» بود و او با خودش تنها مانده بود. دور و برم پر از آدم‌های مبهوت و حیرت‌زده بود. به صدای آنها گوش می‌دادم... .

 

دیگر باید دفتر خاطراتم را ببندم‌‌...

 

بعد از فروپاشی امپراتوری «سرخ»، چه بر سر ما آمد؟ پیش از آن دنیا دوپاره شده بود؛ جلادان و قربانیان‌ هر دو گروه بودند؛ گولاگ بود، برادران و خواهران بودند، جنگ بود و آدم‌های دارای حق رأی بودند که حالا به فناوری و دنیای معاصر تعلق داشتند. دنیای ما هم دوپاره شده بود؛ آنها که به زندان می‌افتادند و آنها که به زندان می‌انداختند. حالا زمان دودستگی بین اسلاو‌دوستان و غرب‌گرایان است‌ یا به گفته آنها، بین «فاشیست‌ها و خائن‌ها» و میهن‌پرستان. آنها که قدرت خرید دارند در مقابل آنها که چنین توانی ندارند. به نظرم‌ این دودستگی آخر بی‌رحمانه‌ترین مصیبت در جمع مصیبت‌هایی بود که بعد از سوسیالیسم اتفاق افتاد؛ چون تا چندی پیش همه با هم برابر بودند. اساس کمونیسم همین بود که در فلاکت و بدبختی همه برابر باشند. انسان «سرخ» ظرفیت و آمادگی آن را نداشت تا آزادی را تجربه کند؛ همان رؤیای آزادی که برای او دور میز آشپزخانه هم وجود نداشت. روسیه را بدون او قسمت کرده بودند و هیچ سهمی هم به او نرسیده بود. تحقیرشده و به تاراج رفته بود؛ موجودی پرخاشگر و خطرناک.

 

اینها بخشی از نظراتی است که در سفرهایم به گوشه و کنار روسیه می‌شنیدم:

 

 مدرن‌سازی اینجا فقط در یک مورد اتفاق می‌افتد؛ اردوگاه‌هایی با نام «شارشکا» که برای زندانی‌کردن دانشمندان ساخته‌اند و همچنین جوخه‌های مرگ.

 

 روس‌ها واقعا نمی‌خواهند ثروتمند شوند. در‌واقع از ثروتمند‌شدن می‌ترسند. یک روس چه می‌خواهد؟ او یک خواسته بیشتر ندارد؛ اینکه مثل خودش هیچ‌کس دیگر هم ثروتمند نشود.

 

 هیچ آدم باصداقتی در این سرزمین وجود ندارد، اما تا بخواهی آدم مقدس‌مآب هست.

 

 هیچ نسلی را در روسیه نخواهی دید که شلاق نخورده باشد. روس‌ها آزادی را درک نمی‌کنند؛ چون هرگز آن را تجربه نکرده‌اند. روس‌ها همیشه به قزاق و شلاق نیاز دارند.

 

 می‌دانی چه کلماتی در روسیه بسیار مهم هستند؟ مهم‌ترین کلمه‌ها در زبان روسی این دو کلمه‌اند: جنگ و زندان. دزدی می‌کنی و خوش می‌گذرانی و به زندان می‌افتی، اما از زندان آزاد می‌شوی و دوباره سر‌و‌کارت به زندان می‌افتد... این چرخه پایان ندارد.

 

 زندگی روسی باید تباه و تحقیرآمیز باشد. هر‌چه تحقیرآمیزتر باشد، روح انسان بیشتر اعتلا پیدا می‌کند و می‌فهمد به این دنیا تعلق ندارد.‌ هرچه اوضاع کثیف‌تر و خون‌بارتر باشد، روح آدم بیشتر پر‌و‌بال می‌گیرد.

 

 هیچ‌کس توان یک انقلاب تازه یا در‌واقع یک دیوانگی دیگر را ندارد. همه‌ چیز تاریک و بی‌روح است. روس‌ها به افکاری نیاز دارند که لرزه بر اندام آدم بیندازد، حالا هر‌چقدر پوچ و تو‌خالی باشد.

 

 زندگی ما در این سرزمین رفت‌وآمدی بین دیوانه‌خانه و سربازخانه است. کمونیسم نمرده و لاشه آن هنوز زنده است.

 

 می‌خواهم با مسئولیت خودم اعتراف کنم ‌ما فرصتی را که در دهه‌ 1990 به دست آمده بود از دست دادیم. پرسشی بسیار مهم پیش‌روی ما بود: از این به بعد چگونه کشوری باید داشته باشیم؟ یک کشور قوی یا کشوری که مردمش بتوانند شرافتمندانه زندگی کنند؟ متأسفانه ما باز هم اشتباه کردیم و گزینه اول را انتخاب کردیم؛ یک کشور قوی. حالا بار دیگر در دوران قدرت زندگی می‌کنیم، اما ذره‌ای شرافت نداریم. روس‌ها با اوکراینی‌ها می‌جنگند. با برادرشان. پدر من بلاروسی است و مادرم اوکراینی. بسیاری هستند که همین وضعیت را دارند. هواپیماهای روسی هم سوریه را بمباران می‌کنند و بعد به سراغ اوکراین می‌آیند. سراغ برادران‌شان.

 

 دورانی سرشار از امید‌ جای خود را به دوران وحشت و هراس داده است. زمان معکوس شده و رو به عقب بر‌می‌گردد. زمانی که حالا در آن زندگی می‌کنیم، زمانی است که قبلا تجربه ‌شده است.

 

 وقتی این چیزها را به چشم می‌بینم، گاهی شک می‌کنم که کارم با تاریخ انسان «سرخ» به آخر نرسیده است... .

 

 من سه وطن دارم: بلاروس، زادگاه پدرم، جایی که بیشتر عمرم در آن زندگی کرده‌ام. اوکراین، زادگاه مادرم، جایی که در آن به دنیا آمده‌ام و روسیه با آن فرهنگ درخشان که خودم را نمی‌توانم بی‌ارتباط به آن تصور کنم. هر سه آنها برای من بسیار عزیز هستند، اما در این روزگار‌ دشوار می‌شود از عشق حرف زد.