|

لهراسب در جایگاه خسرو (1)

همراهان خسرو با اندوه جدایى از خسرو بخفتند و دگر روز چون از کوه، خورشید سر برکشید، شاه از چشم همگان ناپدید شده بود. آنان هرچه جست‌وجو کردند، از خسرو نشانى نیافتند، دگربار با چشمانى گریان به کناره آن چشمه رفتند.

همراهان خسرو با اندوه جدایى از خسرو بخفتند و دگر روز چون از کوه، خورشید سر برکشید، شاه از چشم همگان ناپدید شده بود. آنان هرچه جست‌وجو کردند، از خسرو نشانى نیافتند، دگربار با چشمانى گریان به کناره آن چشمه رفتند. فریبرز پیشنهاد کرد، همین یک شب را نیز بمانند و چیزى بخورند که زمین گرم و آسمان بى‌ابر است؛ چه شتابى براى بازگشت! پیشنهاد فریبرز را همگان پذیرفتند. بنشستند و از خسرو و از یادهاى زیباى او با یکدیگر سخن گفتند و سپس هر آنچه مانده بود، بخوردند و بسترهاى خواب را گستردند و بخفتند.

در این هنگام تندبادى وزیدن گرفت و ابرى سیاه در آسمان پدیدار گشت و پیش از آنکه به خواب رفتگان، چشم بگشایند، چنان برفى باریدن گرفت که از بلنداى نیزه ‌سواران رساتر بود. همه پهلوانان در برف ماندند و زمانى در انبوه برف کوشیدند تا راه بگشایند؛ هیچ یک نتوانست و سرانجام روان شیرین از ایشان برآمد.

رستم و گودرز و زال بر فراز کوهسار ماندند به امید بازگشت یاران و چون بازنگشتند، اندک اندک نگرانى بر آنان روى آورد و در روز چهارم با خود گفتند این همه درنگ چرا، اگر شاه به آسمان رفته، دیگر نامداران چه شده‌اند. باز هم تا پایان هفته در کوه بماندند و سرانجام به ستوه آمدند و گودرز زارى سر داد که بیم آن دارد گیو و بیژن را نیز از دست داده باشد. رستم امیدوار بود که چون برف فرونشیند، راه گم‌کردگان، راه خویش را بیابند و بازگردند. آنان از دورى نزدیکان و خویشان، گریان به خانه بازگشتند با این آگاهى که روان یاران‌شان به خسرو پیوسته است.

جهان را چنین است آیین و دین/ نمانده‌ست همواره در به گزین

یکى را ز خاک سیه برکشد/ یکى را ز تخت کیان درکشد

نه زین شاد باشد نه زان دردمند/ چنین است رسم سراى گزند

پس از نهان‌شدن خسرو از نگاه‌ها و پروازش به سوى یزدان پاک که او را به خود خوانده بود، لهراسب بر تخت شهریارى تکیه زده، آفریننده هستى را سپاس گفت که چرخ گردنده به خواست او مى‌گردد و فرّه و شکوه مردمى از او فزونى مى‌گیرد. خویشتن خویش و یاران را از فزون‌خواهى و آز پرهیز داد که مرگ چون شیر ژیان با چنگال تیز، پرستیز بنشسته. از این روى بر خود یادآور شد از تاج شاهى و بلنداى اورنگ شهریارى جز داد و آرام و پند نجوید مبادا که بهره او در این سپنجى‌سراى جز کین و نفرین و رنج باشد و بر آن شد هرگز از پند خسرو روى نگرداند و از دل، کینه بیرون کرده، بر همگان آسان گیرد و از دشمنى بپرهیزد که دشمنى با همسایگان جز رنج و درد براى مردمان سرزمینش نخواهد داشت هرچند که پهلوانى چون رستم در درگاه او باشد.

لهراسب با این نگرش همه بزرگان و مهان ایران‌زمین را آرامش بخشیده، آنان او را آفرین گفتند و شهریار زمین خواندند. آنگاه فرستادگانى را به سرزمین‌هاى دیگر روانه کرد با این پیام که روزگار آشتى و دوستى و آرامش فرا رسیده، از سوى ایرانیان هیچ آسیبى بر کسى وارد نخواهد شد و همگان در آرامش و آسایش خواهند زیست مگر آنکه بیگانه‌اى با ایرانیان به ستیزه برخیزد و بدین گونه توانستند کامگار و شادمان چندى در بلخ بمانند.

به فرمان لهراسب در کنار بلخ شهرى بنیاد نهاده شد همه برزن و کوى و بازارگاه و در هر برزنى براى برگزارى جشن سده، جشنگاهى و در پیرامون آن آتشکده‌هایی ساخت که یکى از آن آتشکده‌ها را برزین نام نهاد که شکوه و زیبایى بى‌همانندى داشت.

لهراسب دو فرزند شایسته داشت که زیباى شهریارى و تخت و تاج کیانى بودند؛ یکى را گشتاسب و آن دیگرى را زریر نام نهاد. زریر پهلوانى بود که با بازوى تواناى خویش سر نره شیر به زیر مى‌آورد. لهراسب هر دو فرزند خویش را همه دانش‌ها آموخت به گونه‌اى که در همه لشکر جنگجو و شمشیرزن و پهلوانى چون آن دو نبود و جان لهراسب از هر دوى ایشان شاد بود هرچند که از خیره‌سرى گشتاسب اندکى آزرده بود.

روزى در زیر درخت پرگلى تختى بنهادند و لهراسب بزرگان و مهان کشور را به جشن فراخواند و چون جام‌ها تهى گشت، گشتاسب از جاى خود برخاست و گفت: «اى شهریار، داد و نکویى که نامت جاودان بماند، به فرمان یزدان پاک، خسرو تو را کلاه و کمر بخشید و من بنده‌اى در درگاه تو هستم و در میان سپاهیانت از مردان و پهلوانان کسى را نمى‌شناسم که توان روبارویى با مرا داشته باشد و اگر روزى نبردى پیش آیدت، مگر رستم زال بتواند بر من برترى جوید که با او کسى توان کارزار ندارد و چون خسرو به اوج گردون فراخوانده شد، این تاج و تخت به تو سپرد؛ اکنون گاه آن رسیده که تو نیز اورنگ شهریارى را به من بسپارى و پس از این همچنان نزد تو بنده‌وار مى‌مانم و تو را شهریار مى‌خوانم».

لهراسب سرخ‌چهره از این آرزوى زودهنگام فرزند، خویشتن‌دارى کرده، گفت: «اى پسر گوش بدار که چه مى‌گویم، شایسته نیست با شاهان به تندى سخن‌گفتن، هرچند که مرد کژسخن، فرزند برومند شاه باشد و دیگر آنکه خسرو مرا اندرزى داد، تو آن اندرز بشنو و از آن سر مپیچ که شهریار بیدادگر چون خارى است در باغ بهار که چون سیراب شود و نیرو گیرد، همه باغ از او آهو شود و همه گل‌ها از رنج او پژمرده».

گشتاسب چون پاسخ پدر بشنید، چهره‌اش از خشم سرخ گردید، در برابر پدر با درشتخویى بایستاد و گفت: «تو تنها بیگانگان را بنواز و با زاده خویش هرگز مساز».

چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد/ بیامد ز پیش پدر گونه زرد

همى گفت بیگانگان را نواز/ چنین باش و با زاد هرگز مساز

گشتاسب این بگفت و با خشم جشن پدر را ترک گفت.