|

‌نگاهی به فیلم «شهرک» ساخته علی حضرتی

جهانی در کابوس

این یک کابوس است که به واقعیت تبدیل شده یا همان واقعیتی است که ما کابوس‌وار آن را تجربه می‌کنیم. فیلم «شهرک» یک کابوس طولانی است که گویا امکان خلاصی از آن وجود ندارد. این احساس کابوس‌بودنِ زندگی زمانی به اوج خود می‌رسد که «نوید» این کابوس را می‌پذیرد و به فرهادی بدون شیرین تن می‌دهد.

احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

این یک کابوس است که به واقعیت تبدیل شده یا همان واقعیتی است که ما کابوس‌وار آن را تجربه می‌کنیم. فیلم «شهرک» یک کابوس طولانی است که گویا امکان خلاصی از آن وجود ندارد. این احساس کابوس‌بودنِ زندگی زمانی به اوج خود می‌رسد که «نوید» این کابوس را می‌پذیرد و به فرهادی بدون شیرین تن می‌دهد. اینجا همان جایی است که نوید (فرهاد) تا دم در شهرک می‌آید تا خود را از کابوس این زندگی وهمناک برهاند و پا به زندگی‌‌ای که از آن آمده بگذارد، اما مانع سر راهش بالا نمی‌رود و او به‌ناچار بازمی‌گردد تا به انتخاب یا اجبار، به عشق این‌جهانی خود تن دهد. فیلم شهرک دو جهان موازی می‌سازد؛ جهانی واقعی بیرون از شهرک و جهانی خیالین (کابوس شهرک). جهان خیالین چنان رفته‌رفته رنگ واقعیت می‌گیرد که جهان بیرون واقعیت وجودی خودش را از دست می‌دهد و ما آرام‌آرام به جهان کابوس‌های خودمان قدم می‌گذاریم. جهانی که آدم‌ها در آن نقشی ندارند و دست تقدیر آنان را به بازی گرفته است. دردها و رنج‌هایشان ساختگی است اما باز همان درد و رنج‌های واقعیِ بشر را تداعی می‌کند. نوید سوار بر ون از خیابان‌های پر از زندگی می‌گذرد تا خودش را به جهان کابوس‌وار برساند. به بیرون خیره شده و آمدوشد مردم را می‌پاید که بایستی در آینده برای آنان قهرمانی محبوب باشد. احساسی که کامش را شیرین می‌کند و اگرچه به طرز شهودی دلهره‌ای وجودش را فرا گرفته، لبخندی می‌زند تا آن را از خود دور کند. اما با فرمان دستیار کارگردان، دستیار تقدیر یا دستیار شیطان پرده پنجره ماشین را می‌کشد تا از همان لحظه ارتباطش با جهان بیرون قطع شود. از همین‌جاست که کلید پروژه یک زندگی کابوس‌وار رقم می‌خورد و همه‌چیز عادی می‌شود بین خواب و بیداری. بیداری جهان بیرون و خواب شهرک. خوابی کابوس‌وار و طولانی. آدم‌های درون شهرک آدم‌اند اما نه از جنس آدم‌هایی که نوید (فرهاد) از میان آنان کنده و به شهرک پرتاب شده است. در این شهرک همه‌چیز براساس فرمان صورت می‌گیرد. هر فرمانی لازم‌الاجراست و تخطی از آن مجازات سنگینی در پی دارد. از همین‌جاست که معنای سلطه با کابوس پیوند می‌خورد. سلطه همان کابوس زندگی است. حتی آنان که فرمان صادر می‌کنند نیز خود اسیر این سلطه‌اند. کارگردانی که وجود ندارد و فقط احکام را صادر می‌کند در این جهان کابوس‌وار عینیت پیدا نمی‌کند و صرفا نمادی است از سلطه. نمادی از فرمان‌ها. و طرفه آنکه هیچ‌کس هم رغبتی به دیدن او ندارد. او بازیگردان این صحنه است؛ همانی که قرار است شکل زندگی آدم‌ها را به دلخواه خودش رسم کند. به باور ویتگنشتاین شکل زندگی یعنی امکان‌های زندگی. در شهرک امکان‌های زندگی چنان محدود و تعین‌یافته است که هیچ شباهتی به زندگی ندارد و هر آنچه از سلطه برمی‌خیزد بعید است معنایی از زندگی در آن باشد و اگر هم باشد معنایی جز کابوس ندارد. نوید (فرهاد) می‌خواهد از تقدیر این‌جهانی خود پا فراتر بگذارد و در دل همین کابوس با حفظ موقعیت خود و بدون خروج از سلطه به واسطه عشق نافرمانی کند، اما نه همدلی می‌یابد و نه رفیق راهی. همه این آدم‌ها در کابوس زندگی می‌کنند. در کابوس عاشق می‌شوند و در کابوس می‌میرند. نوید (فرهاد) حتی مردن آنها را نیز باور ندارد. بعد از مرگ پدر، بر سر خاکش می‌رود تا جنازه‌اش را از قبر بیرون بکشد تا باور کند او واقعا مرده است. گویا این مرگ برای او واقعیت ندارد. این مرگ دست‌ساز دستیار شیطان، اگرچه دیوانه‌وار درصدد است تا زمین را بشکافد و به هسته واقعیت دست پیدا کند، اما تقدیر این‌گونه رقم خورده تا واقعیت این کابوس همچنان نامکشوف باقی بماند. از همین‌جاست که رفته‌رفته استحاله نوید به فرهادشدن پذیرفته می‌شود. شکل زندگیِ برساخته سلطه، در نهایت خودش را به عنوان شکل زندگی جا می‌اندازد و فرهاد باور می‌کند راه گریزی از این سلطه وجود ندارد. سلطه‌ای که بر همه چیز احاطه دارد. پذیرش سلطه یعنی تن‌دادن به زندگیِ معنا یا دقیق‌تر زندگی ساختگی، و تن‌دادن به سلطه یعنی کابوس بدون بیداری و مهم‌تر از همه پذیرش یک زندگی در کابوس و چشم‌پوشی از جهانی دیگر و چشم‌پوشی از عشقی شاعرانه که نویدِ رهایی می‌داد. و تن‌دادن به عشقی برساخته از کابوس که با فرمان‌ها شکل می‌گیرد: «تو هم از روی دست‌نوشته‌ها می‌خوانی.» این کشف واقعیتی کابوس‌وار است که فرهاد اگر آن را بپذیرد اگر آن را بپذیرد، همچون دیگر سایه‌ها می‌شود در آرامشی ساختگی. شهرک یک آرمان‌شهر شیطانی است. مگر نه آنکه هرکس می‌خواهد بر روان آدم‌ها فرمان براند، عملش عملی شیطانی است. سلطه درصدد است تفاوت‌ها را از بین ببرد؛ تفاوت‌هایی که شکل زندگی ما را می‌سازد. به تعبیر ویتگنشتاین: «بی‌نهایت چیزها روی زمین وجود دارد، وجود داشته است و وجود خواهد داشت. افرادی همه متفاوت که چیزهایی متفاوت می‌خواهند، چیزهایی متفاوت می‌آیند و به چیزهای متفاوتی عشق می‌ورزند و متفاوت نگاه می‌کنند. هر آنچه روی زمین بوده است با هر چیز دیگری تفاوت داشته است. این چیزی است که من دوست دارم: تفاوت‌مندی، بی‌همتایی همه چیزها و اهمیت زندگی.»1 تفاوت‌ها که از بین برود زندگی خواهد مرد. زندگی کابوسی از یکنواختی خواهد بود. این یکنواختی، این مسخ‌شدگی را به‌وضوح می‌توان در چهره پدر و مادر فرهاد دید. پدر و مادری که کارگردان آنان را برای فرهاد ساخته است. پدر و مادری که به لحاظ صوری تفاوت چندانی با پدر و مادر واقعی خودش ندارد. اما احساسی که آنان منتقل می‌کنند احساسی از بیزاری از تفاوت‌هاست و سرپیچی از فرمان‌ها و بیشتر از آن هراس از عواقب شوم نافرمانی و متفاوت‌بودن. آنجا که تفاوت‌ها از بین می‌روند، زندگی قدرتش را از دست می‌دهد. با ازدست‌رفتن قدرت زندگی ما عروسکان خیمه‌شب‌بازی‌ای بیش نیستیم که دستیار کارگردان آن را به فرمان کارگردان به حرکت واخواهد داشت و اختیار ما فقط زمانی رخ خواهد داد که تقدیر مکتوبمان از شکاف در زندان انفرادی به درون پرتاب شده تا بدانیم که پیشاپیش به چه کارهایی گمارده شده‌ایم. شهرک، آرمان‌شهر شیطانی سلطه است. همان چیزی است که سلطه رؤیای آن را می‌بافد. هرگاه چنین باشد رؤیای سلطه برای آدمیان کابوس است. کابوسی کشدار بدون قدرت زندگی. به تعبیر فوکو: «چه سبک می‌بود قدرت و بی‌شک چه آسان فرومی‌پاشید، اگر همه کاری که می‌کرد این بود که فقط مراقبت کند، کمین بنشیند، غافلگیر کند، منع و تنبیه کند؛ اما قدرت تحریک می‌کند، برمی‌انگیزد و تولید می‌کند؛ قدرت صرفا چشم و گوش نیست، قدرت مردم را به عمل‌کردن و سخن‌گفتن وامی‌دارد». دیوید کیشیک در تحلیل این گفته فوکو بر این باور است: «اما این به معنای آن نیست که قدرت موجودیتی مبهم است که از بالا به زندگی فرمان می‌راند و نیز به معنای آن نیست که زندگی می‌تواند به درون قدرت نگاشته شود یا از آن بیرون گذاشته شود. دلیل این موضوع آن است که قدرت نه یک چیز است و نه یک ظرف. قدرت همواره رابطه میان برخی و برخی دیگر است. اگرچه مهم نیست که دقیقا چه کسی پیروی یا سرپیچی می‌کند و از این دست، یا چه کسی تنبیه و تحریک می‌شود و همین‌طور تا آخر، گره‌های میان خطوط قدرت همواره زنده‌اند.»2 شهرک فضای خفقان‌‌آوری است که باید از آن گریخت و از مانع در ورودی آن خارج شد. خروج از شهرک یعنی خروج از وسوسه سیطره بر دیگران. حتی اگر این سیطره در معنای عشق باشد؛ عشقی که با فرمان رخ داده است و معنایی جز یک بازی برای شیرین‌ساختن اسارت ندارد.

پی‌نوشت‌ها:

1. «مفهوم شکل زندگی نزد ویتگنشتاین»، نوشته دیوید کیشیک، ترجمه عادل مشایخی، انتشارات نگاه

2. «قدرت زندگی: آگامبن و سیاست آینده»، نوشته دیوید کیشیک، ترجمه مجتبی گل‌محمدی، نشر بیدگل