|

شگفتى‌آفرینى‌هاى گشتاسب در روم)1(

پس از آنکه لهراسب از پذیرش درخواست زودهنگام فرزندش گشتاسب براى سپردن تاج و تخت شهریارى سر باز زد و فرزند زیاده‌خواه آزرده‌خاطر، کاخ پدر را ترک گفت و در روم پناه گرفت، از رنج بى‌گنجى به دیهى پناه برد که کدخداى دیه او را به مهر پذیرفت و در پی یک رشته رویدادها با کتایون، دخت قیصر، پیوند زناشویى بست و چندى بعد چون بازرگان‌زاده‌ای خواستار دخت دیگر شاه شد، قیصر پذیرش این پیوند را بسته به کشتن گرگى دانست که به درشت‌اندامى یک اسب بود و کس را یاراى رفتن به بیشه‌اى نبود که گرگ در آنجا مى‌زیست.

شگفتى‌آفرینى‌هاى گشتاسب در  روم)1(

پس از آنکه لهراسب از پذیرش درخواست زودهنگام فرزندش گشتاسب براى سپردن تاج و تخت شهریارى سر باز زد و فرزند زیاده‌خواه آزرده‌خاطر، کاخ پدر را ترک گفت و در روم پناه گرفت، از رنج بى‌گنجى به دیهى پناه برد که کدخداى دیه او را به مهر پذیرفت و در پی یک رشته رویدادها با کتایون، دخت قیصر، پیوند زناشویى بست و چندى بعد چون بازرگان‌زاده‌ای خواستار دخت دیگر شاه شد، قیصر پذیرش این پیوند را بسته به کشتن گرگى دانست که به درشت‌اندامى یک اسب بود و کس را یاراى رفتن به بیشه‌اى نبود که گرگ در آنجا مى‌زیست. میرین، خواستگار دخت دوم قیصر از گشتاسب که او را پهلوانى دلاور یافته بود، خواست گرگ را به جاى میرین از پاى درآورد تا قیصر پذیراى پیوند آنان شود و گشتاسب با اسبى درشت‌اندام و کمانى به‌ زه کرده، ترکشى پرتیر وارد بیشه شد و چون آن گرگ شاخدار که امروزه نژادش خاموش شده، گشتاسب را بدید آماده کشتن گشتاسب شد. شاهزاده ایرانى گرگ را زیر باران تیر گرفت آن‌چنان پیاپى که گرگ از آسیب تیرها خسته و زخم خورده و خشماگین به سوى گشتاسب شتاب گرفت و چون به نزدیک اسب گشتاسب رسید، همان تن خسته و شاخ گوزن مانند خود را به کار گرفت و شکم اسب را بدرید. گشتاسب پیش از آنکه اسب بر زمین فروغلتد و خود در زیر پیکر اسب جاى گیرد، شتابان بر زمین جهیده تیغ از میان برکشید و زخمى بر سرش زد که تا یال و برش به دو نیمه شد. آن‌گاه یزدان پاک را به ستایش ایستاد که به پشتوانه یارى‌بخشى او توانست چنین دد هراسناکى را از پاى درآورد و چون یزدان را سپاس گفت، دو دندان گرگ را بکند که از دهانش گرازوار بیرون زده بود و از بیشه بیرون آمد و به جایى رفت که هیشوى و میرین آکنده از بیم و هراس بازگشت او را چشم داشتند. آن دو مى‌پنداشتند گشتاسب به چنگال گرگ دریده شده و چون گشتاسب را تندرست دیدند که پیاده سراپا خونین و زردروى از تلخى نبرد بازمى‌گردد، زارى‌کنان او را در بر گرفتند. آنان نیز با رخى زرد و مژگانى که چون ابر بهارین پرباران بود، از او چگونگى کشتن گرگ را پرسیدند و گشتاسب آنچه رخ داده بود، بازگفت:

چو دیدندش از جاى برخاستند/ به زارى خروشیدن آراستند/ به زارى گرفتندش اندر کنار/ رخان زرد و مژگان چو ابر بهار/ که چون بود یا گرگ پیکار تو/ دل ما پر از خون بد از کار تو/ بدو گفت گشتاسب کاى نیک‌رأی/ به روم اندرون نیست بیم از خداى/ به شمشیر سلمش بزد بر دو نیم/ سرآمد شما را همه ترس و بیم

گشتاسب براى آنان بازگو کرد که آن گرگ به ژنده‌پیلى مى‌مانست که بالا و پهنایش همه بیشه را گرفته بود. آن‌گاه میرین و هیشوى دوان وارد بیشه شدند و گرگ را که به بالاى پیل بود و چنگالى چون شیر داشت، بدیدند و از زخمى در شگفت شدند که گشتاسب بر سر او زده بود. میرین شادمان پیشکشى بسیارى آورد که گشتاسب مگر یک اسب هیچ نپذیرفت و چون با آرامش تمام به نزد کتایون بازگشت، همسرش شگفت‌زده پرسید جوشنى که به تن دارد از کجا یافته است، او که به نخجیر رفته بود. گشتاسب به ناگزیر گفت که از شهر او گروهى به دیدنش آمده بودند و این اسب و آن جامه رزم پیشکشى آنان است و چون نوشیدند و بخفتند، کتایون دریافت که گشتاسب در خواب پریشان سخن مى‌گوید. او را بیدار کرده، پرسید چرا این‌چنین بیمناک و پریشان است و گشتاسب که هنوز در پریشانى کابوس خویش بود، گفت که در خواب تخت و تاج خویش را دیده است. کتایون از اختر و بخت او آگاه شد و دانست او از شاهان نژاد دارد. گشتاسب به کتایون گفت آماده شود تا در کنار یکدیگر به ایران بازگردند. کتایون نپذیرفت و گفت همین‌جا مى‌ماند و رنج دورى او را بر خود هموار خواهد گرداند و گشتاسب دانست توان وانهادن بانوى خویش را ندارد و از اندیشه دورى از یکدیگر دل‌هاى‌شان پریشان شد. از دیگر سوى میرین خواستار دخت دوم قیصر، شتابان خود را به نزد پادشاه روم رساند و گفت روزگار ترس و هراس از آن گرگ به پایان رسیده؛ زیرا آن هیون هولناک به دست او کشته شده و دندان‌هاى هراس‌آفرین گرگ را به قیصر نشان داد. قیصر شگفت‌زده از آن دندان‌ها، خواستار دیدن پیکر بى‌جان گرگ شد و همراه با تنى چند از درباریان به بیشه رفت و از دیدن گرگ و شکافى که از تیغ میرین در سر گرگ پدید آمده بود، در شگفت شد. قیصر چون به کاخ خویش بازگشت، فرمان داد تا بزمگاهى را بیاراستند و مى و رود و رامشگر خواستند. به فرمان قیصر گردونه‌اى را که دو گاو تنومند آن را مى‌کشیدند، به بیشه رفته و پیکر بى‌جان گرگ را در گردونه نهاده در شهر به نمایش گذاشتند. جهان از دیدن آن هیون سرگشته شده بود. در همان روز قیصر شادمانه و با خشنودى اسقف را فراخوانده، دخت خویش را به شیوه‌اى آیینى به میرین سپرد و براى این دو رویداد شورآفرین یکى نابودى گرگ مردم‌خوار و دیگر پیوند زناشویى میرین با دخت دوم شهریار روم، جشنى بزرگ برپا شد و مردمان روزى چند در شادمانى شهریارشان شادى‌ها کردند. قیصر، دخت سومى نیز داشت و او نیز به سال‌هایى از زندگى رسیده بود که خواستگاران بسیارش کسانى را نزد قیصر به آرزومندى زناشویى مى‌فرستادند. یکى از آنان اهرن نام داشت. از خاندان‌هاى بزرگ و با آبروى روم، او یکى از گرامى‌مردمان را نزد قیصر فرستاد با این پیام که شهریار روم نیک‌تر مى‌داند که او و خاندانش بسیار از میرین و خاندان او برتر هستند، اگر دخت خویش به همسرى او سپارد، کشور و لشکرش را تازگى خواهد بخشید. قیصر در پاسخ گفت، پیمان بسته است که دخت خود به همسرى به کسى نسپارد، مگر آنکه کارى بزرگ براى روم و مردمان آن انجام دهد. اگر او نیز چون میرین کارى شایسته انجام دهد، دریغى نخواهد بود و پیشنهاد کرد در کوه سقیلا اژدهایى است که همه مردمان از او در رنج هستند، اگر آزار آن اژدها را از روم کم کند، همان‌گونه که میرین چنان کار سترگى را انجام داد، آن‌گاه دریغى نخواهد بود و اهرن مى‌دانست هرگز از چنین آزمونى سربلند بیرون نخواهد آمد و نیز مى‌دانست کشتن آن گرگ مردم‌خوار کار میرین نبوده است، آن‌گاه بود که پس از اندیشه بسیار بر آن شد با میرین سخن گوید و راز پیروزى‌اش را دریابد.

فرستاد نزدیک قیصر پیام/ که دانى که ما را نژاد است و نام/ به من ده کنون دختر کهترت/ به من تازه کن لشکر و افسرت/ چنین داد پاسخ که پیمان من/ شنیدى مگر با جهان‌بان من/ که داماد نگزیند این دخترم/ ز راه نیاکان خود نگذرم/ به کوه سقیلا یکى اژدهاست/ که کشور همه پاک از او در بلاست.