|

به مناسبت روی کارآمدن طالبان در افغانستان

سقوطی که تمام نمی‌شود

قندهار سقوط کرد، یعنی به دست طالبان افتاد. چند روز می‌شود که این کلمه خیلی پرکاربرد شده است: سقوط. تا ماه پیش مطمئن بودیم طالبان هرگز نمی‌تواند کابل را تصرف کند» اما کابل در اسد یا مرداد 1400 سقوط کرد و اینک سه سال از آن روزهای پرتنش افغانستان می‌گذرد، روزهایی که مردم بی‌پناه ناباورانه آواره شدند و جهانیان قاب هولناکی را دیدند: مردمی ترس‌خورده آویخته به هواپیمای پر از سرنشین که قصد داشتند از هول و هراس مدام فرار کنند.

سقوطی که تمام نمی‌شود

تقی اخلاقی

 

شرق: «قندهار سقوط کرد، یعنی به دست طالبان افتاد. چند روز می‌شود که این کلمه خیلی پرکاربرد شده است: سقوط. تا ماه پیش مطمئن بودیم طالبان هرگز نمی‌تواند کابل را تصرف کند» اما کابل در اسد یا مرداد 1400 سقوط کرد و اینک سه سال از آن روزهای پرتنش افغانستان می‌گذرد، روزهایی که مردم بی‌پناه ناباورانه آواره شدند و جهانیان قاب هولناکی را دیدند: مردمی ترس‌خورده آویخته به هواپیمای پر از سرنشین که قصد داشتند از هول و هراس مدام فرار کنند. تقی اخلاقی که در رمان «کابل 1400» روایتی دست ‌اول از روزهای سقوط کابل به دست داده است، در سالگرد روی کار آمدن طالبان، جستاری نوشته است که در آن از تجربه خودش در مواجهه با آن ایام سخن می‌گوید. اخلاقی، نویسنده افغانستانیِ ساکن برلین در کتابش، تصاویری زنده اما کابوس‌وار از زندگی مردمان افغانستان در آستانه سقوط کابل ارائه داده است. او ناگزیر به جلای وطن شده و اینک به تعبیر خودش «بی‌وطن» شده است. توجیهِ رنج بی‌دلیلی که بر مردمان این خطه رفته است، مرگ بی‌دلیل هم‌وطنان، چاره‌ای جز روایت باقی نگذاشته است. اما هرچه می‌گذرد تلاش برای معنادارکردنِ آنچه درک‌ناپذیر است، دشوارتر می‌شود. از این‌روست که تقی اخلاقی در مقام یکی از راویان فاجعه، از رنج بی‌دلیلی می‌گوید که بر او و هم‌وطنانش رفته و همچنان می‌رود. بازماندگان یا نجات‌یافتگان اما به نوعی شرم یا عذاب وجدان دچارند، چراکه دوستان و آشنایان و وطن‌داران‌شان از دست رفته‌اند و آنان به شرمِ بقا گرفتار شده‌اند. شرم از اینکه به جای دیگری نمرده یا تصادفی زنده مانده‌اند. شرم احساس غالب بازماندگان است، اما این شرم «یک احساس گناه یا شرم به خاطر زنده‌ماندن به جای کسی دیگر نیست» بلکه، به قول روبر آنتلم، نویسنده «نوع بشر»، علتی متفاوت دارد که تاریک‌تر و دشوارتر است. گویی در وضعیتِ فاجعه، هرکس به‌ جای دیگری می‌زید و می‌میرد بدون دلیل و معنا. از اینجاست که به‌قولِ یکی از بازماندگان آشویتس، «انسان هرگز نباید ناچار شود هرچیزی را تاب بیاورد که می‌تواند تاب بیاورد، یا هرگز نباید ناچار شود ببیند که چگونه این رنج‌بردن به حد نهایت دیگر هیچ وجه انسانی‌ای ندارد». تقی اخلاقی متولد اسفند 1364 در ایران به مدرسه رفته است و در سال 1383 به افغانستان برمی‌گردد. او دانش‌آموخته روابط بین‌الملل است اما به تعبیر خودش به‌تدریج غرق ادبیات می‌شود. «پناه‌بردن به داستان نوعی مکانیزم دفاعی بود تا میان انفجارها و مصیبت‌های روزمره راحت‌تر تاب بیاورم». او در سال 1396 مجموعه‌ای دوزبانه از هشت داستان کوتاه با عنوان «و ناگهان» در آلمان منتشر کرد و در سال 1400 به‌عنوان نخستین نویسنده افغانستانی برنده بورس «برنامه هنرمندان DAAD در برلین» شد. از تقی اخلاقی سال گذشته رمان «کابل 1400» در ایران منتشر شده است.

روزی که کابل سقوط کرد، من در افغانستان نبودم. با وجود این‌که تقریبا تمام بیست سال دوره جمهوریت را در کابل زندگی و کار کرده بودم، در آن روز سرنوشت‌ساز، تحولات پرشتاب و هولناک افغانستان را از هزار کیلومتر دورتر، از دهلی‌نو دنبال می‌کردم. سه هفته قبل از سقوط، من و همسرم طاهره و دو پسرم، تصمیم گرفتیم تا آرام‌شدن اوضاع، مدتی برویم بیرون از کشور، بیشتر هم ازاین‌رو که تقریبا یک ماه بود برق نداشتیم و شب‌ها تا صبح، صدای شلیک‌های پراکنده و کور، نمی‌گذاشت بخوابیم. شب‌های گرمی بود و مجبور بودیم پنجره‌ها را باز بگذاریم.

به طاهره گفتم:

«برویم چند روزی هند؟ هنوز می‌شود ویزایش را گرفت».

گفت:

«اما هند که از کابل گرم‌تر است».

«بله، اما عوضش برق دارد».

و این‌طور شد که درست سه هفته پیش از سقوط، با دو چمدان کوچک، خانه‌مان را به مقصد دهلی‌نو ترک کردیم. آن روزها، هرچند اوضاع آشفته و پراضطراب بود، اما هنوز گردباد تغییرات شروع نشده بود، سقوط دومینووار ولایت‌ها کلید نخورده بود و سیستم اداری با اطمینان

 کارش را می‌کرد.

در آن ظهر گرم که سوار هواپیمای اسپایس‌جت شدیم، فکر می‌کردیم حداکثر یک ماه بعد برمی‌گردیم کابل سر خانه و زندگی‌مان -خانه‌ای که طی ۱۸ سال خشت به خشتش را روی هم گذاشته و آبادش کرده بودیم- و برنامه‌های‌مان را پی می‌گیریم تا برسیم به آن آینده روشنی که همیشه پیش‌روی خودمان می‌دیدیم. تا زمان بازگشت‌مان، لابد گشایشی هم پیش آمده و گره‌ها و تنش‌ها جای‌شان را به مصالحه و آشتی داده‌اند. شبیه این شرایط را در سال ۲۰۱۴ هم از سر گذرانده بودیم و مطمئن بودیم، این بار بدتر نیست. آن زمان، شمار سربازان خارجی که با طالبان می‌جنگیدند، به‌شدت کاهش یافت و همه هشدار می‌دادند که خلأ پیش‌آمده را دولت جمهوری اسلامی افغانستان نمی‌تواند پر کند. همه، به‌ویژه خارجی‌های شاغل در کابل سراسیمه بودند و به بقیه هم توصیه می‌کردند: تا دیر نشده، کشور را ترک کنید!

عده‌ای رفتند و خودشان را به آن‌سوی آب‌ها رساندند. من اما ماندم و فصل جدیدی از زندگی حرفه‌ای‌ام را در یک دفتر آلمانی آغاز کردم؛ دفتری که به‌تفصیل در رمان «کابل ۱۴۰۰» از آن نوشته‌ام. آن سال، پرونده انتخابات ریاست‌جمهوری با تشکیل دولت وحدت ملی بسته شد و طالبان هم در میدان نبرد پیروزی مهمی به دست نیاوردند. محاسبات بدبینانه شکست خورد و زندگی کماکان مانند قبل ادامه یافت. تنها تفاوت، افزایش محسوس شمار انفجارهای خیابانی، حمله‌های انتحاری و ترورهای شهری بود. برخی از بهترین دوستان و اقوامم در همین دوره کشته شدند؛ عزیزانی که همه جوان بودند و به یکباره با تمام استعدادها و آرزوهای‌شان زیر خروارها خاک خفتند. چند سال، فقط حسرت خوردیم و گریستیم! آن‌قدر که دل‌مان سخت شد و اشک‌های‌مان خشکید. به یاد جمله‌ای از یک بازمانده آشویتس می‌افتم که گفت:

«ما که آنجا بودیم می‌دانیم که بهترین‌های‌مان زنده نماندند». همین است. بهترین‌ها و روشن‌ترین‌های ما هم جان به در نبردند. به‌جای آن‌ها، مای ترسو و مثل کنه چسبیده به زندگی ماندیم و باید تا آخر عمر با این سرافکندگی سر کنیم.

دو هفته از اقامت‌مان در هند گذشته بود که تقریبا مطمئن شدیم بازگشت به کابل دیگر ممکن نیست. از خواب و خوراک افتاده بودیم و بیست‌وچهار ساعت فقط خبرها را در تلویزیون و فیس‌بوک دنبال می‌کردیم. در میان انبوه خبرهای ناامیدکننده، دنبال یک خبر خوش، یک معجزه می‌گشتیم که نوید بهبود شرایط را بدهد. با کمال میل، شایعه‌هایی از این دست را دست‌به‌دست می‌کردیم و دل به خبرهای دروغ می‌بستیم؛ خبرهایی که مثلا می‌گفتند نیروهای دولتی ضدحمله‌ای بزرگ را شروع کرده‌اند یا آمریکایی‌ها به کابل برگشته‌اند. بله، برگشتند اما فقط برای انتقال کارمندان سفارت‌شان. اما آیا برای ملتی که چشم‌انتظار بازگشت نیروهای خارجی است، سرنوشت بهتری می‌توان تصور کرد؟

مشهور است که بَبرَک کارمَل، رئیس‌جمهوری که توسط شوروی بر سر کار آورده شد و شش سال بعد توسط همان‌ها هم کنار زده شد، در مرز حَیرَتان و در حال خروج از افغانستان گفت:

«اکنون می‌فهمم که هیچ ملتی با اتکا به نیروهای بیگانه به ترقی نخواهد رسید».

احتمالا اشرف غنی نیز هنگام خروج از کشور (کم‌وبیش همان مرزی که کارمَل از آن گذشته بود) پیش خود چنین نتیجه‌ای می‌گرفت اما واقعا چه سود! این درس را همه ما که حالا از خانه‌های‌مان رانده شده‌ایم، به تلخی می‌آموزیم تا شاید دفعه بعد بهتر عمل کنیم، البته اگر تا آن وقت حافظه‌ای برای‌مان مانده باشد.

روزی که کابل سقوط کرد، زدم به کوچه‌های دم‌کرده دهلی و تا غروب برنگشتم. باران می‌بارید و اشک‌هایم را کسی نمی‌دید. هرچند دیگر برایم اهمیتی نداشت. هیچ‌چیز برایم مهم نبود. من هم با کابل سقوط کرده و رسما برای یک‌ بار دیگر در زندگی‌ام بی‌وطن و آواره شده بودم. باید در یک سرزمین غریب باز سرگردان اداره مهاجرت می‌شدم و در ۳۶سالگی از صفر شروع می‌کردم، درست مانند پدر و مادرم و پیش از آن‌ها، پدربزرگ و مادربزرگم که همه از یک زمانی به بعد مانند لاک‌پشت زندگی کرده بودند و این خانه‌به‌دوشی را مانند یک بیماری ژنتیکی به من هم منتقل کرده بودند. و البته من هم آن را به پسرانم به ارث می‌گذارم. از خودم بدم می‌آید وقتی به این جنبه‌اش فکر می‌کنم.

شش روز پس از سقوط، دسترسی‌ام به حساب بانکی‌ام در کابل قطع شد که تا امروز ادامه دارد و خانه‌مان را سپردیم به یکی از اقوام. از او خواهش کردم تا یادداشت‌ها و اسناد کاری‌ام را به پدرم برساند؛ تقدیرنامه‌های دفتر آلمانی، داستان‌های نیمه‌کاره، خاطرات و مشاهدات روزمره و بخش‌هایی از دو رمانی که قرار بود در آینده سر فرصت بنویسم. در چاله بزرگی که پدرم وسط حیاط خانه‌شان کنده بود، همه را آتش زد، به همراه تابلوهای رنگ‌ و روغن برادر نقاشم و سوابق کاری خواهر خبرنگارم.

شنیدم که دو روز آن چاله روشن بود تا که همه کاغذها خاکستر شدند و بعد پدرم چاله را دوباره پر کرد و هر روز روی خاکش آب پاشید تا یکدست شود و وقتی نیروهای طالبان برای بررسی خانه می‌آیند، به چیزی مشکوک نشوند. شب و روزهای دلهره‌آوری بودند و چه خوب که گذشتند! هرچند در واقع اصلا نگذشتند و سایه سنگین آن گذشته هنوز درست بالای سرمان حس می‌شود.

چه می‌شود کرد با این‌همه شکست و تحقیر و ناامیدی؟

ریسمانی که من به آن چسبیدم، کار بود. در این سه سال، خودم را غرق کردم تا مجال اندیشیدن را نداشته باشم؛ اندیشیدن به کابل و خانه‌مان که فرصت خداحافظی با آن را نیافتیم، اندیشیدن به دخترانی که سه سال است از رفتن به مدرسه محروم‌اند و زنانی که خانه‌نشین شده‌اند، اندیشیدن به شکم‌های گرسنه، خیل عظیم گدایان و کودکان کار، نسل آینده بی‌سواد، جامعه‌ای در همه ابعاد دچار انحطاط و کشوری بدون دولت و حتی بدون ملت، چراکه مردمش هرگز نتوانستند از سطح قوم و قبیله به ملت گذار کنند.

آنچه مسلم است، این‌که هیچ راه‌حل عاجلی برای دردهای این پیکر در حال احتضار وجود ندارد (یا شاید وجود دارد و تجربه سه سال اخیر، من را به آدم بدبینی تبدیل کرده است).

چاره‌ای نیست جز شکیبایی بر این دردها تا زمانی که... تا چه زمانی؟ قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ و آیا در این ظلمت، نوید روزنه‌ای هست؟ نمی‌دانم. مطمئن نیستم. اما مطمئنم که این ناامیدی، درد را دوچند می‌کند. تحمل رنج دشوار نیست، اگر بتوان معنایی برای آن برساخت. و مشکل هم دقیقا همین‌جا است، که رنج‌کشیدن ما، هر طور به آن بنگریم، پوچ و بی‌معنا است. شاید این مورد را بتوان نقیضی بر جمله معروف نیچه آورد که گفته بود: «آنچه مرا نکُشد، قوی‌تر می‌کند»

درد ما اما نه می‌کُشد و نه قوی‌تر می‌کند.

 

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها