آخرین اندرزهاى رستم به اسفندیار
همه اندیشه رستم آن بود که اسفندیار را از خواسته نابخردانه خود دور گرداند و او را به راه خرد آورد. با همه بىمهرى که از اسفندیار دید و او را به خوان خویش فرا نخواند، خود را فرودست گردانیده، به دیدارش شتافت و در گفتوگویى تلخ که اسفندیار همه کوششهاى خاندان رستم را بىارزش دانست و زال را دیوزاده خواند، رستم به مهر با او سخن گفت و از او خواست شراب آورند و با یکدیگر همپیاله شوند، شاید شهد شراب اندیشه تلخ خراب را از سر شاهزاده بیرون کند که نکرد.
همه اندیشه رستم آن بود که اسفندیار را از خواسته نابخردانه خود دور گرداند و او را به راه خرد آورد. با همه بىمهرى که از اسفندیار دید و او را به خوان خویش فرا نخواند، خود را فرودست گردانیده، به دیدارش شتافت و در گفتوگویى تلخ که اسفندیار همه کوششهاى خاندان رستم را بىارزش دانست و زال را دیوزاده خواند، رستم به مهر با او سخن گفت و از او خواست شراب آورند و با یکدیگر همپیاله شوند، شاید شهد شراب اندیشه تلخ خراب را از سر شاهزاده بیرون کند که نکرد. رستم پس از نوشیدن گفت:
هر آن مى که با تو خورم نوش گشت/ روان خردمند را توش گشت
گر این کینه از مغز بیرون کنى/ بزرگى و دانش بر افزون کنى
ز دشت اندر آیى سوى خان من/ بوى شاد یک چند مهمان من
سخن هرچ گفتم به جاى آورم/ خرد پیش تو رهنماى آورم
رستم با همه توش و توان مىکوشید اسفندیار را به راه خرد آورد، دریغا چشم جاهجویان، ناتوان از دیدن مىشود. در پاسخ رستم که شاهزاده را به خانه خویش خوانده بود، اسفندیار سرسختانه گفت : «تخمى که هرگز نروید، مکار. فردا هنر مردان رزم را خواهى دید، زیرا برآنم که کمر به تاختن بربندم و تو را به بند کشیده، به درگاه پدر برم و در آنجا خود میانجى شوم و از پدر بخواهم تو را آزاد کند و بزرگ دارد».
دگرباره رستم از آشتى گفت، از دوستى و مهر پدرى و اسفندیار با خشونت گفت: «درشتى تن خویش را مستاى، اکنون به ایوان خود برو و خود را براى نبرد فردا آماده گردان و آنگاه خواهى دید که در رزم همانگونهام که در بزم هستم. دیگر دلجویى بس است، خواهى دید در رزم هنر بیشتر دارم تا در سخنگفتن».
دل رستم از اندوه پر اندیشه شد. در دورنماى هستىاش تنها تاریکى و سیاهى دید. با خود اندیشید اگر تن به خواسته او دهم و بند او را بپذیرم یا اگر با او بجنگم هر دو نفرین و تلخ است، هر دو آیینى نو نهادن است، زیرا با پذیرش بند او، نام مرا به زشتى خواهند برد و انجام کار من با گشتاسب تلخ خواهد بود و در سراسر گیتى هرکس نام مرا بشنود، به سرزنش از من یاد خواهد کرد و این نکوهش و سرزنش هرگز کهنه نخواهد شد و خواهند گفت آن پهلوان پیر به بند جوان نابخردى تن درداد و در زابلستان، در زادگاه و خانه خودش دست او را فروبست و کشانکشان به درگاه گشتاسب برد و اگر با او بجنگم و در این نبرد کشته شود، نفرین جاودان از آن من خواهد شد که نگهبان تاج و تخت، دارنده تاج و تخت را از پاى درآورد و همه خواهند گفت او شاهزادهاى جوان را بکشت و اگر به دست او کشته شوم، براى زابلستان رنگ و بویى نخواهد ماند و نام دستان سام شکسته مىشود و از زابل دیگر کسى به نیکى یاد نخواهد کرد. دگرباره با خود اندیشید بهتر است زبان به مهر بگشایم که در هر انجمنى خواهند گفت رستم، مگر به نرمى سخن نگفت. به همین روى به اسفندیار گفت: «از نگرانى روى زرد شدهام، تا کى از نبرد و کار بد سخن مىگویى، از این شیوه اندیشیدن تو سخت در رنج هستم. چرا سخن و پند دیوان را مىپذیرى، چرا به خرد نمىگرایى، تو بسیار جوان هستى و هیچ نمىدانى که شهریار، تو را فریب داده است. تو یکسونگر هستى و سرد و گرم روزگار نچشیدهاى، بدان که پدر تو تنها در اندیشه مرگ توست، زیرا گشتاسب، نه به گونه پدرش لهراسب، از تاج و تخت سیرى نمىپذیرد، تو را هر روز به جایى مىفرستد و به گرد جهان مىدواند و تو را به هر رنجى مىافکند. پدرت همه گونه اندیشه کرده تا تو را از تاج و تخت دور و از شهریارى دور و دورتر گرداند. خواسته پدرت سخن آسمانى نیست که نتوانى بدان پشت کنى. پدرت بسیار در گیتى جستوجو و بررسى کرد که چه کسى از نبرد با تو سر نمىپیچد و چه کسى مىتواند به تو گزند زند و بىگمان تنها در پى گزند توست تا همچنان تاج و تخت براى او بماند، شایسته است که بر این تاج و تخت نفرین کرد. تو با من چنان مىکنى که من با تو درآویزم و جان خویش را نکوهش کنم، چرا دل را به خرد نمىسپارى».