|

 مشکلات معیشتی ایرانی‌ها در ‌حال افزایش است

شکاف بزرگ هزینه و درآمد

صدای ساز‌دهنی در فضا پیچیده و انگار‌ وزن سنگین خودش را روی شانه‌های آدم‌های داخل شرکت انداخته است. یکی دارد روی موسیقی‌ با صدایی محزون می‌خواند و دیگران هر‌کدام‌ چنان در فکر کشتی‌های غرق‌شده‌شان هستند که گویی از اوضاع و احوال جهان فارغ شده‌اند. نمی‌دانم همه‌جا این‌طور است یا نه، اما هر‌وقت بحث حقوق می‌شود، اینجا این‌طور است. آدم‌ها انگار که غم عالم روی سینه‌شان افتاده باشد، دچار نفس‌تنگی می‌شوند.

حمیدرضا عظیمی

 

صدای ساز‌دهنی در فضا پیچیده و انگار‌ وزن سنگین خودش را روی شانه‌های آدم‌های داخل شرکت انداخته است. یکی دارد روی موسیقی‌ با صدایی محزون می‌خواند و دیگران هر‌کدام‌ چنان در فکر کشتی‌های غرق‌شده‌شان هستند که گویی از اوضاع و احوال جهان فارغ شده‌اند. نمی‌دانم همه‌جا این‌طور است یا نه، اما هر‌وقت بحث حقوق می‌شود، اینجا این‌طور است. آدم‌ها انگار که غم عالم روی سینه‌شان افتاده باشد، دچار نفس‌تنگی می‌شوند.

شاید این طبیعی باشد، شاید هم نه! اما هر‌چه‌ هست حال آدم‌ها وقتی صحبت از این موضوع است، خوب نیست که نیست. حرف از حقوق که بشود، آدم‌ها یاد قیمت گوشت می‌افتند و یاد قیمت برنج! بعد سیاهه‌ای از هزینه‌ها را روی میز می‌گذارند و در فکر این می‌افتند که چطور و از کجا عقب‌ماندگی حقوق‌شان را از هزینه‌هایی که انگار افسار پاره کرده جبران کنند. «ساحل» زنی که تازه از ازدواجش یک سال گذشته، مثل بقیه حال خوبی ندارد. نه اینکه طوری‌اش باشد، نه! نگران است، از نگرانی حالش بد است. ماشین‌حساب را گذاشته روبه‌رویش و تند‌و‌تند دارد روی کلید‌هایش عددهایی را وارد و جمع و تفریق می‌کند. بعد آهی می‌کشد و کاسه چه کنم دستش می‌گیرد و بلند صدا می‌زند: ای خدا تا کی؟

بچه‌های شرکت که انگار برق گرفته باشدشان با تعجب منتظر توضیح او می‌مانند و او ادامه می‌دهد: کی قرار است این وضع درست شود؟ این‌همه کار کرده‌ام و هیچی ندارم و هر سال هم دارد وضع بدتر می‌‎شود. بعد در پاسخ به دهان‌های بازمانده همکاران که منتظر حرف جدی‌تری هستند نه این حرف‌های تکراری ادامه می‌دهد: باور کنید من حتی در دوران دانشگاه هم کار کرده‌ام، حتی کارم طوری بود که مسئول بخش که یک آقای مهندس بود برایم انتخاب واحد می‌کرد.

ساحل که انگار تازه سرِ درد‌دلش باز شده باشد، شروع کرد از «ب» بسم‌الله تا میم «الرحیم» کار در دوران دانشجویی را تعریف‌کردن. اینکه برای پرداخت شهریه‌اش چه مکافاتی کشیده و دختر جوانی بوده که مثل بقیه زندگی نکرده است: آن زمان درست وقتی همه می‌رفتند تفریح و دوردور، من هم دوست داشتم با آنها بروم اما امکانش نبود. مجبور بودم در سرما و گرما و تابستان و زمستان سر کار بروم، اما این امید را داشتم که وقتی آن روزها تمام شد و سر خانه و زندگی خودم آمدم، دوره راحتی است و هرجا که دلم خواست می‌روم و هرچیزی که خواستم می‌خرم؛ غافل از اینکه تازه اول ماجراست و هرقدر می‌دوم به جایی نمی‌رسم. هر سال هم وضع بدتر و فاصله حقوق من و شوهرم از هزینه‌هایم بیشتر و بیشتر می‌شود. خدا سال آینده را با این وضع به خیر بگذراند... .

میدان وسیع مردم

فاصله درآمد تا هزینه‌ها روز‌به‌روز دارد زیاد می‌شود. دستگاه‌های ذی‌ربط هم هرکدام دارند اعداد و ارقامی را مطرح می‌کنند که معلوم نیست چه سنخیتی با واقعیت دارد. یکی از اهالی رسانه به خبرنگار «شرق» می‌گوید: حداقل حقوق در سال 1388 حدود 210 هزار تومان بود، یعنی دریافتی این حدود بود. اما من آن زمان در یک نشریه فعال در صنعت ساختمان کار می‌کردم که حدود 300 هزار تومان به من حقوق می‌داد. آن روزها قیمت دلار حدود هزار تومان بود و من کمی بیشتر از 300 دلار در ماه حقوق داشتم. با این حقوق پس‌انداز می‌کردم و هر سال یک مسافرت خارجی می‌رفتم. من آن زمان در خانه‌ای در خیابان رودسر زندگی می‌کردم که حدود 20 میلیون تومان ودیعه داشت و با قیمت آن روزِ پراید، می‌توانستم سه تا پراید بخرم. اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که یکهو شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم و دلار شد سه هزار تومان و پراید هم شد 20 میلیون تومان. یعنی آن پولی که ودیعه خانه‌ام بود یکهو سه برابر قدرت خریدش را از دست داد.

او می‌گفت: با حقوق من در سال 1388 حدود یک سکه تمام (قیمت سکه حدود 270 یا 180 بود) با چند گرم طلا می‌شد خرید، اما حالا با این حقوق من یک‌سوم سکه هم نمی‌توانم بخرم. اینها یعنی اینکه دائم قدرت خرید من کم ‌و کمتر می‌شود و معلوم نیست این روند قرار است تا کجا ادامه پیدا کند.

محمود مردی میانسال است. چهره‌ای خسته دارد و در یک کارگاه تولید در و پنجره کار می‌کند. وقتی داخل مترو صحبت از هزینه‌های زندگی می‌شود، چشمانش از نگرانی وق می‌زند. با صدایی آرام طوری که کسی هم نفهمد دشنامی خنده‌دار به دنیا می‌دهد و می‌گوید: «ما هر روز صبح به امید یک روز بهتر سر کار می‌آییم، اما هر روز بیشتر از دیروز حس می‌کنیم که تا کمر در باتلاقی از مشکلات غرق شده‌ایم و هر روز بیشتر در این باتلاق فرو می‌رویم». او با دستش جیب‌هایش را نشان می‌دهد: «ببینید! جیب که خالی باشد هیچ‌چیز جای خودش قرار ندارد. همه‌چیز به هم می‌ریزد، چون تو نمی‌توانی حتی نان خالی و آب بخوری. چون اینها هم هزینه دارد. الان هم همه از صدر تا ذیل کشور می‌دانند که حقوق ما حتی کفاف هزینه‌های اولیه زندگی را هم نمی‌دهد. من و خانواده‌ام مجبوریم برای تأمین نیازهای روزمره‌مان هر روز بیشتر از قبل تلاش کنیم».

در جمع مترو خانمی هم به نام «سارا» متوجه حرف‌های ما می‌شود. او هم در یکی از شرکت‌ها که از قضا نامش را هم می‌گوید، کار می‌کند و حالا دارد به خانه می‌رود. طبیعی است این موقع بیشتر جمعیت مترو‌سوار، کارگران بخش اداری هستند (یا همان کارمندان بخش خصوصی تحت پوشش تأمین اجتماعی) که پایان ساعت کاری‌شان است و دارند به سوی خانه می‌روند. این ساعت همیشه این‌طور است. آدم‌ها خسته‌اند و زیاد به کار هم کاری ندارند و اصلا حالش هم نیست در جایی که دارید مثل گوشت چرخ‌کرده له می‌شوید، شروع به صحبت و اختلاط با دیگران کنید، اما صحبت از هزینه‌ها و گرانی همه را همراه می‌کند. او می‌گوید: اصلا نمی‌شود بازار رفت. هروقت به بازار می‌رویم با افزایش قیمت‌ها مواجه می‌شویم. اما خوبی‌اش این است که حقوق ما همان حقوق قبلی است». این را که می‌گوید لبخندش تلخ می‌شود: هر بار که به سوپرمارکت می‌روم، احساس می‌کنم قیمت‌ها مثل یک دیوار بلند در برابر من قد علم کرده‌اند. از عصبانیت صدایش به لرزه افتاده و گویی که بار سنگین این فشارها دارد به ضعف اعصاب او می‌انجامد.

علی، یکی دیگر از مسافران مترو وارد بحث می‌شود: من همیشه فکر می‌کردم که با کارکردن در یک شرکت بزرگ، زندگی‌ام تغییر می‌کند، اما حالا متوجه شدم که اینجا هم مثل جاهای دیگر است. ما با این حقوقی که می‌گیریم حالا دیگر باید برای یک لقمه نان بجنگیم.

در این جمع، هرکدام داستانی دارند. داستانی که گاه حتی گفتنش هم نمی‌تواند واقعیت تلخ زندگی کارگران را به‌وضوح توضیح دهد. اینها که سختی رفت‌و‌آمد با مترو را هر روز صبح و عصر به جان می‌خرند، به گفته خودشان در جست‌وجوی درآمدی هستند که بشود با آن زندگی آبرومند و شرافتمندانه را تأمین کنند و به قول یکی از آنها «شرمنده بچه‌ها نباشند»! این حرف مثل پتک توی سر بقیه شنوندگان فرود می‌آید و حسی از نارضایتی در چهره همه‌شان موج می‌زد. گویی همه‌شان توی یک کشتی در حال غرق‌شدن گیر افتاده باشند و هیچ‌کس هم نداند که کی و کجا قرار است در ساحل نجات پهلو بگیرند.

این حرف‌ها یکهو کلیپی را که شب قبل دیده بودم توی ذهن دوباره به نمایش می‌گذارد. آقای دکتر در آن کلیپ داشت درباره لزوم افزایش قیمت و واقعی‌شدن قیمت سوخت حرف می‌زد. می‌گفت چون قیمت سوخت در کشور پایین است‌، مردم دارند زیاد مصرف می‌کنند و باید این قیمت افزایش پیدا کند. بعد داشت درباره کانادا و سفر در کانادا حرف می‌زد که نیاز دارد یک ماه قبل از سفر‌رفتن، برنامه‌ریزی شود. چرا؟ چون هزینه‌ها اعم از سوخت و... بالاست و نمی‌شود مثل ایران بی‌گدار به آب زد. دکتر می‌گفت: در دنیا مثل ایران نیست که. اینجا چون بنزین ارزان است، شب با هم‌ هماهنگ می‌کنیم و صبح به جاده می‌زنیم. گویی آقای دکتر یادش رفته که مردم این کشور هم برنج را دارند به قیمت جهانی مصرف می‌کنند و هم گوشت مرغ و گوشت گاو را. فقط بنزین را با قیمت جهانی مصرف نمی‌کنند که آن هم اگر خودروها‌ به‌جای اینکه هر صد کیلومتر، 15 لیتر بسوزانند، برای صد کیلومتر مثل دیگر نقاط جهان سه یا چهار لیتر مصرف کنند، کار درست می‌شود. گویا میدان مردم در این کشور چنان وسیع است که توپ ناکارآمدی نظام بوروکراتیک، نظام صنعتی، نظام تولید و‌... کلا همه توپ‌ها را می‌شود به میدان آنها انداخت.