|

دام جنگ

اکثر مردم اروپا، سال‌های آغازین قرن بیستم، اقتدار اخلاقیات را پذیرفته بودند و می‌پنداشتند قانونی اخلاقی است که پیروی از آن اجتناب‌ناپذیر است. امانوئل کانت، فیلسوف سرشناس آلمانی، در عصر روشنگری نوشته بود دو چیز ذهن او را از ستایش و احترام لبریز می‌کند؛ «آسمانی پرستاره بر فراز سر و قانونی اخلاقی در قلب».

دام جنگ
آرش فرحزاد روزنامه‌نگار حوزه جهان روزنامه شرق

اکثر مردم اروپا، سال‌های آغازین قرن بیستم، اقتدار اخلاقیات را پذیرفته بودند و می‌پنداشتند قانونی اخلاقی است که پیروی از آن اجتناب‌ناپذیر است. امانوئل کانت، فیلسوف سرشناس آلمانی، در عصر روشنگری نوشته بود دو چیز ذهن او را از ستایش و احترام لبریز می‌کند؛ «آسمانی پرستاره بر فراز سر و قانونی اخلاقی در قلب». صد سال پس از کانت، در سال 1895 در کمبریج، «لرد اکتون» هنوز در‌این‌باره تردیدی نداشت که «اندیشه‌ها دگرگون می‌شوند، رفتارها تغییر می‌کنند، عقاید برمی‌خیزند و فرو‌می‌ریزند، ولی قانون اخلاق بر صخره‌های ابدیت ثبت شده است».‌ در آغاز قرن بیستم، اروپاییان اندیشمند نیز می‌توانستند به پیشرفت اخلاقی عقیده داشته ‌و بر این باور باشند که شیپور عقب‌نشینی لشکر شرارت و وحشیگری بشر به صدا در‌آمده است؛ ولی در پایان این قرن دشوار می‌شد از قانون اخلاق با پیشرفت اخلاقی با اطمینان سخن گفت.

با‌این‌حال، برخی هنوز بر سر ایمانشان به قانون اخلاقی ایستاده‌اند. پدر «دنیس گراتی» در نامه‌ای درباره جنگ خلیج فارس به یکی از روزنامه‌ها می‌نویسد: «استفاده از سلاح‌های کشتار‌جمعی، جنایت علیه خداوند و انسان است و حتی اگر برای انتقام‌‌جویی یا هدفی باشد که به لحاظ اخلاقی توجیه‌پذیر است، باز هم جنایت محسوب می‌شود. ارتکاب شری که شاید به خیر بینجامد نیز ممنوع است». بسیاری دیگر از‌جمله برخی از کسانی که نگاه مساعدی به دیدگاه‌های او دارند نیز لحن او را با آمیزه‌ای از رشک و شک می‌نگرند. صد سال قبل داشتن چنین اعتماد‌به‌نفسی آسان‌تر بود، اما اکنون دیگر قوانینی که بر صخره‌های ابدیت نوشته شده باشد، کمی رنگ باخته است. اما واقعیت این است که سخن‌گفتن از قساوت‌های قرن بیستم و سال‌های سپری‌شده از قرن بیست‌و‌یکم، به‌نوعی می‌تواند گمراه‌کننده باشد. اینکه تنها در بیش از یک قرن اخیر شاهد وحشیگری و بربریت هستیم، افسانه‌ای بیش نیست؛ کل تاریخ بشریت سرشار از جنگ، قتل‌عام، شکنجه و قساوت است. می‌توان گفت در بیشتر بخش‌های جهان، تغییرات بیش از صد سال گذشته فضایی روانی خلق کرده که انسانی‌تر از گذشته است؛ ولی این نیز همچنان درست است که بیشتر آنچه در قرن بیستم گذشته‌، رخدادهای ناگواری است که ما را بسیار غافلگیر کرده‌. تکنولوژی در این میان نقشی بارز داشته و تفاوت‌هایی به بار آورده است. با پیشرفت تکنولوژی، تصمیمات افرادی انگشت‌شمار می‌تواند باعث وحشت و مرگ صدها هزار و حتی میلیون‌ها انسان شود.

آنچه ما را غافلگیر می‌کند، فقط مقیاس و گستردگی این رخدادها نیست. دست‌کم در اروپا، آنچه در قرن بیستم رخ داد با انتظاراتی که در آغاز این قرن داشتیم، منافات داشت. صد سال صلح تقریبا پیوسته در اروپا، از زمان شکست ناپلئون تا جنگ جهانی اول در اوایل قرن بیستم، این اندیشه را پذیرفتنی کرده بود که نوع بشر از گذشته ستیزه‌جویانه‌اش فاصله گرفته است. در سال 1915 شاعری به نام چارلز سورلی چند ماه قبل از مرگش در میدان نبرد در نامه‌ای به خانه می‌نویسد: «به‌هر‌حال جنگ در قرن حاضر نابخشودنی است و همه طرف‌های درگیر به یک اندازه در وقوع آن مقصر هستند». برخی از کسانی که در جنگ خلیج فارس شرکت کرده‌اند نیز ممکن است جنگ را نابخشودنی بدانند، اما احتمال اینکه جنگ در قرن بیستم را نابخشودنی بدانند کم است.

در آغاز قرن بیستم، خوش‌بینی برخاسته از روشنگری، تصویری را ترسیم می‌کرد که بر اساس آن، گسترش چشم‌انداز انسانی و علمی به رنگ‌باختن جنگ و سایر شکل‌های بی‌رحمی و بربریت منجر شد و چنین رخدادهایی را در تالار وحشتی که بخشی از موزه بدوی بود، به بایگانی تاریخ می‌سپرد. چنین توقعات و انتظاراتی سبب شد تا قرن هیتلر، لنین، استالین، پل‌ پت، مائو، صدام‌حسین و اکنون ولادیمیر پوتین ما را غافلگیر کند؛ آتشفشان‌های به‌ظاهر خاموش واقعا خاموش نبودند.

***

در قرن بیست‌و‌یکم چهره‌ای دیگر در روسیه جهان را غافلگیر کرد؛ یک بار در سال‌های 2014 و 2015 و بار دیگر در سال 2022. گویی ایدئولوژی حاکم بر این سرزمین، با چهره‌ای جدید به دنبال جنگ‌افروزی است.

شعار امنیت کنونی روسیه، اذهان مردم را بر ژئوپلیتیک و ایدئولوژی متمرکز می‌کند؛ مانند کاری که اتحاد شوروی در دوران جنگ سرد انجام داد. خود پوتین‌ سیاستش را بر مسائل ژئوپلیتیک شوروی پایه‌گذاری می‌کند. او سیاست خارجی کنونی خود را با گفتن این جمله به مردم توجیه می‌کند که «جنگ سرد بمبی آماده انفجار برای ما به ارث گذاشت». منظورش این بود که رابطه بین غرب و روسیه به شکلی جبران‌ناپذیر آسیب دیده و خصومت جنگ سرد همچنان شعله‌ور است. پوتین حتی دوران امروز را با دهه‌های 1930 و 1940 مقایسه و استدلال کرد که غرب نمی‌تواند روسیه امروز را نقد کند؛ زیرا وحشت بزرگ استالین هیچ فرقی با انداختن بمب اتم بر سر هیروشیما توسط فرانکلین روزولت نداشت. پوتین از حرف‌زدن برای مردم درباره دشمنان، خطرات و خشونتی که بیرون مرزهایش کمین کرده، سود می‌برد. در هر حال، بر اساس تصور یک زندگی ایمن و همگن برای شهروندان، قدرت مطلق به رئیس‌جمهور ارزانی می‌شود؛ بنابراین تمسک به تهدیدی که متوجه کشور است، بهانه‌ای در اختیارش قرار می‌دهد تا اقتدار ریاست‌جمهوری خود را اعمال کند.

نسخه استالینی جنگ جهانی دوم -یا آن‌گونه که تفکر روس‌محور آن را جنگ کبیر میهنی می‌خواند- در حال حاضر یکی از مهم‌ترین افسانه‌ها در طرز برخورد روسیه با تاریخ خود است. افسانه تجاوز غیرمنصفانه، ایثار انسانی خارق‌العاده و پیروزی پر‌افتخاری که استالین در نیمه قرن بیستم بر آن صحه گذاشت، یک بار دیگر از سوی کرملین امروز و تحت حکومت ولادیمیر پوتین پرورانده می‌شود. این یادآوری خاص به‌منظور تزریق احساس غرور و برتری بر شهروندان روس انجام می‌شود. این خط فکری، روس‌ها را ترغیب می‌کند تا گناهان روسیه در جنایات اخلاقی را ببخشند؛ گناهانی مانند امضای پیمان مولوتوف- ریبنتروپ در سال 1939 که اتحاد جماهیر شوروی پذیرفت از هولوکاست هیتلر در ازای عدم تجاوز بین دو کشور چشم بپوشد، ایجاد اردوگاه‌های ظالمانه کار اجباری شوروی در‌حالی‌که ارتش سرخ از میان اروپای شرقی به سوی رایش آلمان رژه می‌رفت، تاراج، تجاوز ثبت‌شده و ویرانی روستاهای اروپایی -که در هر صورت در این زمینه با نازی‌ها هم‌تراز شده بودند- و بسیاری گناهان دهشتناک دیگر.

راجر کوهن، تحلیلگر و خبرنگار ارشد متمرکز بر روسیه پوتین، روایت روسیه برتر و ناعادلانه قربانی‌‌شده را با افزودن نظریه «سندروم وایمار روسیه» به ترکیب ایدئولوژیک، مفصل شرح داده است. این نظریه آفت‌هایی که وایمار آلمان را در بین دو جنگ به ستوه آورده بود، برمی‌شمرد. آن مشکلات تمام حیطه‌های روان‌شناختی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی را تحت تأثیر قرار می‌دادند. در مقاله منتشر‌شده در نیویورک‌تایمز، کوهن اشاره کرد که کرملین، روسیه را دقیقا آن‌گونه به تصویر می‌کشد که فاشیست‌های دهه‌های 1920، 1930 آلمان را به تصویر می‌کشیدند. برای مثال، به‌عنوان کشوری که تحت حملات عوامل خارجی، ناعادلانه به حاشیه رانده شده، هم ناسیونالیست‌های بین دو جنگ آلمان و هم ناسیونالیست‌های روسیه کنونی زخمی شکست‌های نسبی کشورشان در صحنه جهانی بودند که به دلیل باور شدید به برتری نژادی و قومی خود بر دیگران، بیش از پیش آزارنده بود.

در توهم کرملین، روسیه قربانی لاحق (‌و البته اخلاقا شریف و فاتح) غرب است. تحت ریاست‌جمهوری ولادیمیر پوتین، تصور اینکه سرمایه‌داران غربی مسئول نابودی روسیه تقریبا بلعیده‌شده دهه 1990 هستند، عمومیت یافته است؛ تصوری دقیقا خلاف این حقیقت که در دهه 1990، شهروندان روس، تاجران فاسد و بوریس یلتسین، رئیس‌جمهوری اغلب مست خود را برای سقوط دولت سرمایه‌داری نوپای روسیه بر فراز ویرانه‌های اتحاد شوروی مقصر می‌دانستند. به‌علاوه، پوتین ادعا کرده است که اقتصاد روسیه در سال‌های 2014 و 2015 راکد بود زیرا غرب تحریم‌های ظالمانه‌ای را بر تجارت آن کشور اعمال کرد؛ اگرچه در سایر مواقع او این تحریم‌ها را برای فعالیت اقتصادی روسیه دارای کمترین اثر و آزار عنوان می‌کرد. او همچنین اشاره نمی‌کند که خود روسیه قوانین بین‌المللی را با حمله نظامی به اوکراین و اشغال غیرقانونی شبه‌جزیره کریمه زیر پا گذاشته است و این‌گونه بر سوءرفتارهای روسیه و دردسر‌آفرینی‌هایش سرپوش می‌گذارد تا نشان دهد تحریم‌های غرب کاملا غیرمنطقی هستند. طبق نظر پوتین، این ایالات متحده است که در همه عرصه‌ها پا را از مرزهای ملی خویش فراتر گذاشته است. او به پارلمان روسیه گفت حتی اگر روسیه در انقلاب علیه ویکتور یانوکوویچ، رئیس‌جمهور پیشین اوکراین، دخالت نمی‌کرد و در نتیجه به‌عنوان محرک بحران دموکراتیک اوکراین متهم نمی‌شد، غرب «بهانه‌های دیگری برای جلوگیری از توانایی‌های فزاینده روسیه» پیدا می‌کرد. نسخه پوتین از رویدادها از این حکایت دارد که غرب همیشه آماده محکوم‌کردن روسیه است، بنابراین اتهامات آن نباید جدی گرفته یا باور شوند.

برخی تا آنجا پیش می‌روند که حتی غرب را برای فساد کنونی روسیه مقصر می‌دانند. آنها می‌گویند جهان غرب بازی سرمایه‌داری خود را به روسیه تازه‌استقلال‌یافته دهه 1990 تحمیل کرد و استدلال می‌کنند که به همین دلیل روسیه امروز لانه فساد شده است. البته استدلالی مطلقا احمقانه است؛ رژیم شوروی یکی از فاسدترین رژیم‌های تاریخ جهان بود، بنابراین غرب فساد را به روسیه معرفی نکرد. گرچه بسیاری از روس‌ها در ملأعام به عمق فرهنگ فساد کشورشان اعتراف می‌کنند، اما از پذیرش دلایل این واقعیت سر باز می‌زنند. این نشانه شکست است؛ به این معنا که آنها واقعیتی را که همه در آن زندگی می‌کنند، حقیقتا درک نمی‌کنند؛ زیرا باورمندان چنین روایتی به انکار عاملیت تام و تمام روسیه در این موضوع ادامه می‌دهند و برای تداوم بیشتر‌ افسانه قربانی‌بودن روسیه، گناهان روسیه را در قالبی تمجید‌آمیز توجیه می‌کنند. با این داستان، روس‌ها کشورشان را کشوری بی‌گناه و در‌عین‌حال اهل دعوا و مرافعه تصور می‌کنند که اشتباهاتش را نباید زیاده از حد خشن قضاوت کرد. بازی با کلمات و دروغگویی برای جعل این تهدیدات ضروری است. همان‌گونه که ولادیمیر واینوویچ در کتاب «شوروی ضد شوروی» می‌نویسد: «عدم استفاده از واژگان و بیانات زمخت و خشن، مشخصه همه رژیم‌های خودکامه بوده و خشونت باورنکردنی همیشه با تزویر گفتاری همراه است. نازی‌ها نابودی میلیون‌ها یهودی را راه‌حل نهایی برای مسئله یهودیان می‌نامیدند. در اتحاد جماهیر شوروی، سرکوب جمعی، اشتراکی‌سازی یا نبرد با مخالفان خوانده می‌شد و پس از فروپاشی اشتباهات کیش شخصیت نام گرفت. حمله به کشورهای دیگر تحت نامی پرطنین انجام می‌شد: کمک برادرانه». همین عبارت‌ها بارها از سوی پوتین پس از حمله به اوکراین تکرار شده و به‌تازگی نیز او تأکید کرده که یکی از انگیزه‌های حمله به اوکراین، نجات مردم این کشور از حکومت آن است.

تزویر گفتاری در این سطح در روسیه پوتین نیز مانند اتحاد شوروی رونق دارد و به پوتین اجازه می‌دهد اشغال غیرقانونی کریمه از سوی روسیه در مارس 2014 را پیروزی «عظمت و رشادت خارق‌العاده ارتش روسیه» مبتنی بر آرای عمومی «در تطابق کامل با فرایندهای دموکراتیک و ضوابط بین‌الملل» بخواند و تجاوز به خاک اوکراین را نیز که بیش از یک سال از آن می‌گذرد، با وجود شکست‌ها و ناکامی‌ها، مورد تمجید و تحسین قرار دهد. در‌واقع این حرکت جعلی، کاملا غیرقانونی و استعمار‌طلبانه بود، اما پروپاگاندای کرملین این حقیقت را با روایتی یک‌جانبه و پوشش خبری سانسور‌شده پنهان می‌کند و همیشه خود را بی‌گناه و عاری از هر‌گونه خطایی جلوه می‌دهد.

شهروندان روسیه هم روزانه روایت یک‌جانبه پوتین را از تلویزیون حکومتی می‌بینند و می‌شنوند. این رسانه با تسلط بر همه منابع خبری، روایت حکومت را به نمایشی بصری تبدیل و آن را تبلیغ می‌کند. این‌گونه، شهروندان به واسطه «روس‌بودن»شان به سخنگویی بی‌لگام برای نبرد ایدئولوژیک حکومتشان با غرب فراخوانده می‌شوند؛ زیرا می‌توانند خود و گذشته آشنایشان را در افسانه‌های ملی شکست، قربانی‌شدن، ستیزه، تحقیر، عدم ثبات و نوستالژی برای آرمان‌شهر پوچ و موهوم سوسیالیستی که هرگز وجود نداشت، باز‌بشناسند. اخیرا در برنامه‌ای درباره مهم‌ترین اخبار مطبوعات، مقاله‌ای به نمایش درآمد که در بخشی از آن تأکید می‌شد «روسیه و غرب با هم در جنگ هستند... احساس فزاینده‌ای وجود دارد مبنی بر اینکه اغلب مردم غرب به گروهی شبه‌انسان متفاوت از ما تعلق دارند».‌این تعریف به شکلی ترسناک یکی از واژگان آدولف هیتلر، «‌مادون انسان» را یادآوری می‌کند. به‌ندرت زبانی حتی فطرتا نژادپرست پیدا می‌شود که تا این حد بی‌محابا باشد. چنین شهروندان روسی که خود را از سایر جهان برتر و فرهنگ غرب را فاقد ارزش می‌دانند، بازتابی از پروپاگاندای کرملین هستند که چنین اتهاماتی تا حدی موجه را تبلیغ و بر نیاز روسیه به غلبه بر غرب غلو می‌کند.

هیولای ژئوپلیتیک آن‌گونه که در تمایز آشنای «روسیه در برابر غرب» تداوم می‌یابد، همچنان به شکار توهم امنیت روسیه، آن‌گونه که در دهه‌ها پیش شوروی انجام می‌داد، مشغول است. وقتی اقمار شوروی سابق مانند استونی، گرجستان و اوکراین به فرهنگ غرب و نهادهایی همچون سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو)، دشمن چند‌دولتی و اصلی اتحاد جماهیر شوروی، تمایل نشان دادند، رهبران سیاسی روسیه آماده جنگ شدند. گسترش ایدئولوژی غربی برای آنها به‌مثابه تسلیم خاکریز اروپای سابقا تحت سلطه شوروی به غرب بود. وقتی کشوری شروع به همذات‌پنداری با ارزش‌های غرب می‌کرد، رهبران روس کل قلمروی ملی آن کشور، حتی نقطه نهایی مرزهایش را به‌عنوان بدترین نماد «دیگری»، به‌عنوان عضوی از غرب معرفی می‌کردند. البته این به نفع پوتین عمل می‌کند؛ زیرا می‌تواند کشور را با جملاتی چنین بترساند: «فرایند گسترش ناتو هیچ ربطی به مدرن‌سازی کشورهای متحد ندارد... حق ماست که بپرسیم این گسترش علیه چه کسانی هدف‌گذاری می‌شود؟». جعل تهدیدهای دائمی و تجاوزگرایانه نسبت به ملت روسیه -مشابه تهدیدهایی که دهه‌ها در تعقیب روسیه شوروی بودند-‌ شهروندان تحت تلقین فکری را چنان به مخالفت ایدئولوژیک با غرب ترغیب می‌کند که حتی متوجه نمی‌شوند یا اهمیتی نمی‌دهند که چگونه وسواس فکری آنها به پوتین فرصت می‌دهد با نگرانی بسیار کمتری درباره مخالفت احتمالی مردم، قدرت بیشتری اعمال کند.